تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمی گنجد

تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمی گنجد گریبان عالمی دارد که در دامن نمی‌گنجد گرفتم نوبهاری پیش خود نشو و نما سرکن…

ادامه مطلب

جانکنیها چیده هستی تا عدم بنیاد من

جانکنیها چیده هستی تا عدم بنیاد من بیستون زار است هر جا می‌رسد فرهاد من اضطرابم درکمین وعدهٔ فردا گداخت دانه افکنده‌ست بیرون قفس صیاد…

ادامه مطلب

جز سوختن به یادت مشقی دگر ندارم

جز سوختن به یادت مشقی دگر ندارم در پرتو چراغی پروانه می‌نگارم روز نشاط شب کرد آخر فراق یارم خود را اگر نسوزم شمعی دگر…

ادامه مطلب

جنون از بس قیامت ریخت بر آیینهٔ هوشم

جنون از بس قیامت ریخت بر آیینهٔ هوشم ز شور دل‌،‌گران چون حلقهٔ زنجیر شد گوشم ندارم چون نگه زین انجمن اقبال تأثیری به هر…

ادامه مطلب

جهدکن تا نروی بر اثر نیک و بدی

جهدکن تا نروی بر اثر نیک و بدی که خضر نیز درین بادیه دام است وددی تاگلستان تو در سبزهٔ خط ‌گشت نهان دیده‌ای نیست‌…

ادامه مطلب

چشم پوشیدیم و برما و من استغنا زدیم

چشم پوشیدیم و برما و من استغنا زدیم از مژه بر هم زدن بر هر دو عالم پا زدیم وحدت آغوش وداع اعتبارات است و…

ادامه مطلب

چمن امروز فرش منزل‌کیست

چمن امروز فرش منزل‌کیست رگ‌گل دود شمع محفل‌کیست قد پیری اگر نه دشمن ماست خم این طلاق تیغ قاتل‌کیست تپش آیینه‌دار حسرت ماست گل این…

ادامه مطلب

چنین‌که عمر تأملگر شتاب‌گذشت

چنین‌که عمر تأملگر شتاب‌گذشت هوای آبله‌ای از سر حباب گذشت به چشم‌بند جهان این چه سحرپردازی‌ست که بی‌حجابی آن جلوه از نقاب‌گذشت به هر طرف…

ادامه مطلب

چه شد آستان حضور دل ‌که تو رنج دیر و حرم کشی

چه شد آستان حضور دل ‌که تو رنج دیر و حرم کشی به جریدهٔ سبق وفا نزدی رقم‌ که قلم‌ کشی به قبول صورت بی…

ادامه مطلب

چه‌سان با دوست درد و داغ چندین ساله بنویسم

چه‌سان با دوست درد و داغ چندین ساله بنویسم نیستان صفحه‌ای مسطر زند تا ناله بنویسم به سطری ‌گر رسم از نسخهٔ بخت سیاه خود…

ادامه مطلب

چو سرو از ناز بر جوی حیا بالیدنت نازم

چو سرو از ناز بر جوی حیا بالیدنت نازم چو شمع از سرکشی در بزم دل نازبدنت نازم همه موج شکفتن می‌چکد از چین پیشانی…

ادامه مطلب

چو ماه نو به چندین حسرت از خود کام می‌گیرم

چو ماه نو به چندین حسرت از خود کام می‌گیرم جنونها می‌کند خمیازه تا یک جام می‌گیرم به این‌ گوشی ‌که معنی از تمیزش ننگ…

ادامه مطلب

چون حباب آیینهٔ مااز خموشی روشن‌است

چون حباب آیینهٔ مااز خموشی روشن‌است لب به هم بستن چراغ عافیت را روغن است یاد آزادی‌ست گلزار اسیران قفس زندگی‌گر عشرتی دارد امید مردن…

ادامه مطلب

چون شمع روزگاری با شعله سازکردم

چون شمع روزگاری با شعله سازکردم تا در طلسم هستی سیر گداز کردم قانع به یأس گشتم از مشق‌ کج ‌کلاهی یعنی شکست دل را…

ادامه مطلب

چون نگه عمریست داغ چشم حیران خودیم

چون نگه عمریست داغ چشم حیران خودیم زیر کوه از سایهٔ دیوار مژگان خودیم دعوی هستی سند پیرایهٔ اثبات نیست اینقدر معلوم می‌گردد که بهتان…

ادامه مطلب

حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد

حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد چو شیشه دل‌که‌کشد تیغ از میانش و لرزد قیامت است بر آن بلبلی ‌که از ادب ‌گل پر شکسته‌کشد…

ادامه مطلب

حسرت مخمورم آخر مستی انشا می‌شود

حسرت مخمورم آخر مستی انشا می‌شود تا قدح راهی‌ است ‌کز خمیازه‌ام وامی‌شود جز حیا موجی ندارد چشمهٔ ایینه‌ام گرد من چندان ‌که روبی آب…

ادامه مطلب

حیا عمری‌ست با صد گردش رنگم طرف دارد

حیا عمری‌ست با صد گردش رنگم طرف دارد عرق نقاش عبرت از جبین من صدف دارد نشد روشن صفای سینهٔ اخلاص‌کیشانت که درباب بهم جوشیدن…

ادامه مطلب

خار خار کیست در طبع الم تخمیر من

خار خار کیست در طبع الم تخمیر من چون خراش سینه ناخن می‌کشد تصویر من بسکه بی رویت شکفتن رفته از تخمیر من نیست ممکن‌…

ادامه مطلب

خجلم ز حسرت پیریی ‌که ز چشم تر نکشد قدح

خجلم ز حسرت پیریی ‌که ز چشم تر نکشد قدح ستم است داغ خمار شب به دم سحر نکشد قدح ز شرار کاغذم آب شد…

ادامه مطلب

خلق را بر سرهر لقمه ز بس سرشکنی‌ست

خلق را بر سرهر لقمه ز بس سرشکنی‌ست ناشتاگر شکنی قلعهٔ خیبر شکنی‌ست مگذر از ذوق حلاوتکدهٔ محفل درد ناله‌پردازی نی عالم شکرشکنی‌ست نفس از…

ادامه مطلب

خواجه تاکی باید این بنیاد رسوایی‌که نیست

خواجه تاکی باید این بنیاد رسوایی‌که نیست برنگینها چند خندد نام عنقایی‌که نیست دل فریبت می‌دهد مخموری و مستی‌کجاست د‌ر بغل تا چند خواهی داشت…

ادامه مطلب

برگ خودداری مجویید از دل دیوانه‌ام

برگ خودداری مجویید از دل دیوانه‌ام ربشه‌ها دارد چو اشک از بیقراری دانه‌ام قامت خم‌گشته بیش از حلقهٔ زنجیر نیست غیر جنبش ناله نتوان یافتن…

ادامه مطلب

داد عجز ما ندهد سعی هیچ مشغله‌ای

داد عجز ما ندهد سعی هیچ مشغله‌ای دسترنج کس نشود مزد پای آبله‌ای شب خیال آن نگهم‌ گفت نکته‌ها که‌ کنون صدفغان ادا نکند شکر…

ادامه مطلب

دبده را مژگان بهم آوردنی درکار بود

دبده را مژگان بهم آوردنی درکار بود ورنه ناهمواری وضع جهان هموار بود دور رنج و عیش‌ چون شمع آنقدر فرصت نداشت خار پا تا…

ادامه مطلب

در بیابانی‌ که سعی بیخودی رهبر شود

در بیابانی‌ که سعی بیخودی رهبر شود راه صد مطلب به یک لغزیدن پا، سر شود جزوها در عقده ی خودداری‌کل غافلند نقطه از ضبط…

ادامه مطلب

در حسرت ‌آن شمع طرب بعد هلاکم

در حسرت ‌آن شمع طرب بعد هلاکم پروانه توان ریخت ز هر ذرهٔ خاکم خونم به صد آهنگ جنون ناله فروش است بی‌تاب شهید مژهٔ…

ادامه مطلب

در طریق رفتن از خود رهبری درکار نیست

در طریق رفتن از خود رهبری درکار نیست وحشت نظاره را بال وپری درکارنیست کشتی تدبیر ما توفانی حکم قضاست جز دم تسلیم اینجا لنگری…

ادامه مطلب

در محیطی‌کز فلک طرح حباب انداخته

در محیطی‌کز فلک طرح حباب انداخته کشتی ما را تحیر در سراب انداخته با دو عالم شوق بال بسملی آسوده‌ایم عشق بر چندین تپش از…

ادامه مطلب

درشت‌خو سخنش عافیت ثمر نبود

درشت‌خو سخنش عافیت ثمر نبود صدای تار رگ سنگ جز شرر نبود هجوم حادثه با صاف دل چه خواهدکرد ز سیل خانهٔ آیینه را خطر…

ادامه مطلب

درین نه آشیان غیر از پر عنقا نشد پیدا

درین نه آشیان غیر از پر عنقا نشد پیدا همه پیدا شد اما آنکه شد پیدا نشد پیدا تلاش مطلب نایاب ما را داغ‌کرد آخر…

ادامه مطلب

دل از ندامت هستی‌، مکدر ا‌فتاده‌ست

دل از ندامت هستی‌، مکدر ا‌فتاده‌ست دگر ز یاس مگو خاک بر سر افتاده‌ست درین بساط‌، تنزه کجا، تقدس‌کو مسیح رفته و نقش سم خر…

ادامه مطلب

دل به‌کام تست چندی خرمی اظهار باش

دل به‌کام تست چندی خرمی اظهار باش ساغری داری شکست رنگ را معمار باش فیضها دارد سخن بر معنی باریک پیچ گر دل آسوده خواهی…

ادامه مطلب

دل در قدم آبله پایان‌که شکسته‌ست

دل در قدم آبله پایان‌که شکسته‌ست این‌شیشه به‌هرکوه‌و بیابان‌که شکسته‌ست جز صبر به آفات قضا چاره نشاید در ناخن تدبیر نیستان‌که شکسته‌ست با سختی ایام…

ادامه مطلب

دل عمرهاست آینه ترتیب داده است

دل عمرهاست آینه ترتیب داده است ای ‌ناز مشق جلوه که این صفحه ساده است تا دیده سجده‌ا‌ی به خیالت ادا کند صد سر به‌…

ادامه مطلب

دلدار قدح برکف‌، ما مرده ز مخموری

دلدار قدح برکف‌، ما مرده ز مخموری آه از ستم غفلت‌، فریاد ز مهجوری سرمایهٔ آگاهی گر آینه‌داریهاست در ما و تو چیزی نیست نزدیکتر…

ادامه مطلب

دمی‌ که عجز شود دستگاه بیکاری

دمی‌ که عجز شود دستگاه بیکاری گره گشایی ناخن کشد به سر خاری میان آگهی و راحتست بیزاری ز جوهر آینه‌ها راست دام بیداری دمیده…

ادامه مطلب

دوستان در گوشهٔ چشم تغافل جا کنید

دوستان در گوشهٔ چشم تغافل جا کنید تا به عقبا سیر این دنیا و مافیها کنید خاک بر فرق خیال پوچ اگر باز است چشم…

ادامه مطلب

دیدهٔ مشتاقی از هر مو به بار آورده‌ام

دیدهٔ مشتاقی از هر مو به بار آورده‌ام نخل بادامی ز باغ انتظار آورده‌ام ششجهت دیدارگل می‌چیند از اجزای من از تحیر زور بر آیینه‌زار…

ادامه مطلب

رخصت نظاره‌ای‌گر می‌دهد جانان مرا

رخصت نظاره‌ای‌گر می‌دهد جانان مرا می‌کشد خاکستر خود در ته دامان مرا از اثرپردازی ناموس الفتها مپرس شانهٔ زلف تحیر می‌شود مژگان مرا بسکه گرد…

ادامه مطلب

رفتی چو می از ساغر و دیگر ننشستی

رفتی چو می از ساغر و دیگر ننشستی ای اشک دمی بر مژهٔ ‌تر ننشستی جان سختی حرص اینهمه مقدور که باشد زد بر کمرت…

ادامه مطلب

رنگت به چشم لاله بساط نظاره سوخت

رنگت به چشم لاله بساط نظاره سوخت خویت به‌کام سنگ زبان شراره سوخت خالت ز پرده‌، دود خطی‌کرد آشکار شوخی‌ سپند سوخته ‌را هم دوباره…

ادامه مطلب

ریشه‌واری عافیت در مزرع امکان نبود

ریشه‌واری عافیت در مزرع امکان نبود هرکه در دلها مدارا کاشت جمعیت درود گرمی هنگامهٔ ما یک دو روزی بیش نیست رفته است آنسوی این…

ادامه مطلب

ز بس صرف ادب پیمایی عجز است احوالم

ز بس صرف ادب پیمایی عجز است احوالم به رنگ خامه لغزشهای مژگان ‌کرده پامالم کف خاکم‌، غبار است آبروی دستگاه من به توفان می‌روم…

ادامه مطلب

ز تخمت چه نشو و نما می‌دمد

ز تخمت چه نشو و نما می‌دمد که چون آبله زیرپا می‌دمد عرق در دم حاجت از روی مرد اگر شرم دارد چرا می‌دمد به…

ادامه مطلب

ز دست عافیت داغم سپند یأس پروردم

ز دست عافیت داغم سپند یأس پروردم به این آتش که من دارم مگر آتش‌ کند سردم اسیر ششدر و تدبیر آزادی جنونست این چو…

ادامه مطلب

ز شرم عشق فلکها به خاک روکردند

ز شرم عشق فلکها به خاک روکردند دمی که‌چشم گشودند سر فروکردند هوای قصر غنا خفت پا به دامن عذر کمندها همه بر عزم چین…

ادامه مطلب

ز ننگ منت راحت به مرگم‌ کار می‌افتد

ز ننگ منت راحت به مرگم‌ کار می‌افتد همه‌گر سایه افتد بر سرم دیوار می‌افتد دماغ نازکی دارم حراجت پور عشقم اگر بر بوی‌گل پا…

ادامه مطلب

زبان به‌کام خموشی‌ کشد بیانش و لرزد

زبان به‌کام خموشی‌ کشد بیانش و لرزد نگه ز دور به حیرت دهد نشانش ولرزد نگه نظاره‌ کند از حیا نهانش و لرزد زبان سخن‌…

ادامه مطلب

زشوخی چشم من‌تاکی به روی غیرواباشد

زشوخی چشم من‌تاکی به روی غیرواباشد نگه باید به خود پیچد اگرصاحب حیا باشد تصور می‌تپد در خون تحیر می‌شود مجنون چه ظلم است اینکه‌…

ادامه مطلب