شاه بیت های غزلیات ابوالمعانی بیدل
منزل سرگشتگان راه عجز افتادگیست
منزل سرگشتگان راه عجز افتادگیست تا دل خاک است بیدل اشک را حد سفر حضرت ابوالمعانی بیدل رح
میکشم عمریست بیدل خجلت نشو و نما
میکشم عمریست بیدل خجلت نشو و نما در عرق مانند شمع آخر نهان خواهم شدن حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نام صیاد پرافشانی عنقا کافیست
نام صیاد پرافشانی عنقا کافیست غیر بیدلگرهی نیست به دام دل ما حضرت ابوالمعانی بیدل رح
ندارد این ستم آباد ما و من بیدل
ندارد این ستم آباد ما و من بیدل لباس عافیتی غیر لب بهم دوزی حضرت ابوالمعانی بیدل رح
ندانم فرش تسیلم سر راه که ام بیدل
ندانم فرش تسیلم سر راه که ام بیدل به دامن گردی از خود داشتم افشاندهم جایی حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نصیحتکارگر نبود غریق عشق را بیدل
نصیحتکارگر نبود غریق عشق را بیدل به دریا احتیاج در نباشدگوش ماهی را حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نقدی دگر نمیشمرد کیسهٔ حباب
نقدی دگر نمیشمرد کیسهٔ حباب بیدل من از تهی شدن خویشتن پرم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نه آسان است صید خاطر آزادگان بیدل
نه آسان است صید خاطر آزادگان بیدل ز شوق مرغ دارد چاکها جیب قفس اینجا حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نوحه بر تدبیرکن بیدل که در صحرای عشق
نوحه بر تدبیرکن بیدل که در صحرای عشق پا به دفع خار زآتش بار منت میکشد حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نیست بیدل جزنوای قلقل مینای من
نیست بیدل جزنوای قلقل مینای من هیچکس درمحفل خونیندلان همدرد ما حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نیست ممکن بیدل از تسلیم، سر دزدیدنم
نیست ممکن بیدل از تسلیم، سر دزدیدنم نسبتی دارد به آن زلف دوتا افتادگی حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است
هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است بیدل اینجا گردی از نخجیر نتوان یافتن حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هرکجا جوش جنون دارد تب سودای عشق
هرکجا جوش جنون دارد تب سودای عشق بیدل ایننه آسمان سرپوش یک تبخاله نیست حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بود حضرت ابوالمعانی بیدل رح
همه جا مفت بر خال زیادی بیدل
همه جا مفت بر خال زیادی بیدل طاس این نرد برایتو چهکم میآرد حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست
هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست صد نگه چون شمع در هر انجمن گم کردهام حضرت ابوالمعانی بیدل رح
وصل هم بیدل علاجتشنهٔ دیدار نیست
وصل هم بیدل علاجتشنهٔ دیدار نیست دیدهها چندانکه محو اوست دیدن آرزوست حضرت ابوالمعانی بیدل رح
یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل
یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل عقدهای داشت دل سوخته شیون کردند حضرت ابوالمعانی بیدل رح