رباعیات کلیم کاشانی
شیرینم و مغز سخنانم تلخ است
شیرینم و مغز سخنانم تلخ است عیش همه عالم از زبان تلخ است منهم از خویش در عذابم که مدام از گفتن حرف حق دهانم…
دستت اگر ای قدوه احرار شکست
دستت اگر ای قدوه احرار شکست نه از ستم چرخ جفاکار شکست تو نخل ریاض کرمی و دستت شاخیست که از گرانی بار شکست
پر داغ دل از جور جهانیست مرا
پر داغ دل از جور جهانیست مرا از هر که نشان دهی نشانیست مرا تنها نه همین ستم کش افلاکم هر ذره خاک آسمانیست مرا
ای همچو مگس بر همه طبعی تو گران
ای همچو مگس بر همه طبعی تو گران طاعون صفت از تو محترز پیر و جوان زانگونه ثقیلی که ز رفتن ماند افتد اگر از…
از شاه جهان جهان ببرگ و سازست
از شاه جهان جهان ببرگ و سازست کوس عدلش بسی بلند آوازست زنجیر عدالتش سراپا چشم است پیوسته براه دادخواهان بازست
شد تنگ ز کم ظرفی ما مشرب جام
شد تنگ ز کم ظرفی ما مشرب جام مشکل که دگر سیر کند کوکب جام آید بفقان ز دست بد مستی ما انگشت زند اگر…
ذاتت که زمجموعه گل منتخب است
ذاتت که زمجموعه گل منتخب است حرف تب و لرز او خطائی عجبست کس موج محیط را نگوید لرز است کی گرمی خورشید جهانتاب تب…
بلبل هوس گلبن باغم نکند
بلبل هوس گلبن باغم نکند پروانه هم آهنگ چراغم نکند زین گونه که روزگار برگشته ز من گر آب شوم تشنه سراغم نکند
ای نقش جبین سرکشان فرش درت
ای نقش جبین سرکشان فرش درت آراسته از شکوه پا تا بسرت ای نور و صفاخانه چشمی چه عجب گر ابروی کهکشان بود بر زبرت
از رنج سفر گفتم اگر دل ریشست
از رنج سفر گفتم اگر دل ریشست در برهان پور مرهم از حد بیشست اکنون پی خانه دربدر می گردم ره طی شد و همچنان…
شاها یکره بهر که افتد نظرت
شاها یکره بهر که افتد نظرت ایمن شود از حادثه چون خاک درت خورشید نیارد که بر آن تیغ کشد خاکی که برو سایه فتد…
دریاست کفت سحاب می خیزد ازو
دریاست کفت سحاب می خیزد ازو یعنی سپرت که فتح می ریزد ازو شمشیر شکست وز مصافش برگشت خرمن دیدیکه برق بگریزد ازو
بنگی عربی سوار جمازه چرت
بنگی عربی سوار جمازه چرت از خویش سفر کند به اندازه چرت هرگز نگسیخت چرتش از چرت دگر بستست ز تار مژه شیرازه چرت
ای نقش بدیع شکل جان پرور تو
ای نقش بدیع شکل جان پرور تو آئینه روی اختران مرمر تو بخت و دولت سعادت و یمن و شرف دربان شده اند روز و…
از کسب هنر خوشدلی از دستم رفت
از کسب هنر خوشدلی از دستم رفت سرمایه ناقابلی از دستم رفت طرفی که زسعی خویش بستم این بود کاسودگی کاهلی از دستم رفت
شاها بختت کشور اقبال گرفت
شاها بختت کشور اقبال گرفت تیغت ز عدو ملک سر و مال گرفت چل قلعه بیک سال گرفتی که یکیش شاهان نتوانند بچل سال گرفت
دست هوسم را ز درم بیزاریست
دست هوسم را ز درم بیزاریست طبعم از فکر جمع سامان عاریست چیزیکه توان گفت که دارم روزه است آنهم چو نکو بنگری از ناداریست
تاریخ تسخیر قلاع خطهٔ دکن
تاریخ تسخیر قلاع خطهٔ دکن از جلوه شاهدان فرخ پی فتح داد از پی هم ساقی دوران می فتح تاریخ فتوحات شهنشاه جهان کلکم بنوشت…
ای عارضه تو عمر کاه همه کس
ای عارضه تو عمر کاه همه کس شام المت روز سیاه همه کس تا درد ترا پیش مسیحا گویند دوشینه بچرخ رفت آه همه کس
از راز دو کون گر کس آگاه افتد
از راز دو کون گر کس آگاه افتد چون جاده سر براه هر راه افتد بیچاره به تنگنای دولت چه کند مانند شناوری که در…
هر چیز که مایه تن آسانی تست
هر چیز که مایه تن آسانی تست برگشت چو بخت دشمن جانی تست آن آب که در گل وجود است ترا سیلاب شود چو وقت…
عالم روشن ز شمع اقبالت باد
عالم روشن ز شمع اقبالت باد جمع آمده اجزای مه و سالت باد هر جا شب وصل و روز عیدی باشد عیش دو جهان قرین…
در بادیه گر دو گام بی آب شوی
در بادیه گر دو گام بی آب شوی بیدرد چرا اینهمه بیتاب شوی از آبله پای تو یکره خاری سیراب نشد چرا تو سیراب شوی
برگشتن عمر را نمود آمدنت
برگشتن عمر را نمود آمدنت بسیار بکام شوق بود آمدنت از آمدنت که نوبهار طربست دانی که چه بهتر است زود آمدنت
این تازه بنا که عرش همسایه اوست
این تازه بنا که عرش همسایه اوست رفعت حرفی ز رتبه پایه اوست باغیست که هر ستون سبزش سرویست کاسایش خاص و عام در سایه…
از حق چو ندا شنید ممتاز محل
از حق چو ندا شنید ممتاز محل زود از همگی برید ممتاز محل رضوان در خلد بهر تاریخش گفت فردوس محل گزید ممتاز محل
هم زلف پریشان تو بر گشته ز ما
هم زلف پریشان تو بر گشته ز ما هم عشوه پنهان تو برگشته ز ما می داد گهی داد اسیران نگهت او نیز چو مژگان…
شاهی که حمایت خدایش سپر است
شاهی که حمایت خدایش سپر است مایل به سپر نه بهر دفع ضرر است از هیچ مصاف رو نمی گرداند منظور شجاعتش ازین رهگذرست
در معرکه این تفنگ فریادرس است
در معرکه این تفنگ فریادرس است خصم افکن و گرم خوی و آتش نفس است موقوف اشاره ایست در کشتن خصم سویش نگهی ز گوشه…
برگرد تو ای قدوه نیکوکاران
برگرد تو ای قدوه نیکوکاران روزی دو سه تب گشت چو خدمتکاران می خواست که از خلق خوشت آموزد راه روش سلوک با بیماران
ای شوخ بغمزه بر سر جنگ مباش
ای شوخ بغمزه بر سر جنگ مباش وی گل ز خزان حسن بیرنگ مباش شمشیر که زنگش بزدایند خوشست ابروی تو گر ریخته دلتنگ مباش
از شاه جهان زمانه ممنون بادا
از شاه جهان زمانه ممنون بادا عدلش معمار ربع مسکون بادا زنجیر عدالتش سعادت اثر است چون سبحه بدست پیر گردون بادا
یارب دائم کمر بهمت بندی
یارب دائم کمر بهمت بندی دست ستم فلک بقدرت بندی زنجیر عدالتت بود پاینده این سلسله بر پای قیامت بندی
شاه از حسب و نسب شه شاهانست
شاه از حسب و نسب شه شاهانست یک یک اجداد او سکندر شانست فرزندی او نام پدر کرده بلند چون ابر که روشناس از بارانست
خوبان که همی رمند ز افسون فلک
خوبان که همی رمند ز افسون فلک رامند به بی تعینان بیشترک در صید بتان جامه صیادی پوش پا تابه و گیوه و کلاه و…
برای چراغانی شهر نورسپور
برای چراغانی شهر نورسپور شبها ز چراغ و شمع در نورسپور هر ذره زند لاف تجلی با طور هر روز ز شوق این چراغان تا…
ای خاک در تو سرمه بینائی
ای خاک در تو سرمه بینائی افسوس که بعد از این جهان پیمائی لشکر همه در شهر فرود آمد و من در خانه زین بماندم…
از حادثه دورتر بصد مرحله است
از حادثه دورتر بصد مرحله است آنکس که ستمکارتر از سلسله است یکبار نشد خانه زنجیر خراب با آنکه تمام عمر در زلزله است
هر چند که مرد قول و فعلش تبه است
هر چند که مرد قول و فعلش تبه است برداشتن پرده ز کارش گنه است رسوا شود آنکه می درد پرده خلق زر قلب در…
ساز تو همیشه غم فزای دل بود
ساز تو همیشه غم فزای دل بود سرتاسر نغمه ات همه باطل بود باد نفست گلشن آهنگ ندید چون آب بهرزه رفته بیحاصل بود
خواری از دهر دانش اندوخته دید
خواری از دهر دانش اندوخته دید از بی ادبان جور ادب آموخته دید با تیره دلان زمانه را کاری نیست آفت از باد شمع افروخته…
با ما کین سپهر و انجم پیداست
با ما کین سپهر و انجم پیداست ناسازی بخت بی ترحم پیداست چون خشکی آشیانه در گلبن سبز بیبرگی ما میان مردم پیداست
ای با افلاک عقد الفت بسته
ای با افلاک عقد الفت بسته رفعت در پای کرسیت بنشسته طاق تو بطاق کهکشان چسبان شد مانند دوا بروی هم پیوسته
از باده گذشتیم بپاکان قسم است
از باده گذشتیم بپاکان قسم است شستیم ز جام دست اگر جام جم است توفیق ثبات هم خدا خواهد داد آری تاریخ (هم ثبات قدم)…
هنگام بهار سیر گلشن نکنیم
هنگام بهار سیر گلشن نکنیم تا بلبل را بخویش دشمن نکنیم تا نستانیم رخصت از پروانه در خانه خود چراغ روشن نکنیم
زنهار مگو که بنده گمراهم
زنهار مگو که بنده گمراهم هر جا که روم بکویت افتد راهم عالم همه آستانه درگه تست هر جا باشم ساکن این درگاهم
چون لاله خودیم آتش خرمن خویش
چون لاله خودیم آتش خرمن خویش ما خود شده ایم خار پیراهن خویش ما را بدو جرعه ساقی از خود برهان تا چند بسر بریم…
بر پیل سپیدت که مبیناد گزند
بر پیل سپیدت که مبیناد گزند شد بخت بلند هر که او دیده فکند چون شاه جهان بر آن برآید گوئی خورشید شد از سپیده…
ای آنکه دلت زر از غیب آگاهست
ای آنکه دلت زر از غیب آگاهست بیجائی و برشکال بس جانکاهست جز خانه زین خانه ندارم آنهم چون دست بآن رسید پا کوتاهست
آتش چو گذر بدشت پر خار کند
آتش چو گذر بدشت پر خار کند با سبزه تر لطف خود اظهار کند یارب مپسند کآتش دوزخ تو با تردامن کمتر ازین کار کند