رباعیات نجم الدین رازی
ای دل تو اگر مست نه ای هشیاری
ای دل تو اگر مست نه ای هشیاری ز آن پیش که بگذرد جهان بگذاری کم خسب به وقت صبح کاندر پی تست خوابی که…
ما شیر و می عشق تو با هم خوردیم
ما شیر و می عشق تو با هم خوردیم با عشق تو در طفولیت خو کردیم نی نی غلطم چه جای این است که ما…
عشاق که آفتاب عالمتابند
عشاق که آفتاب عالمتابند در دیده کشند خاک من گر یابند شد دشمن من ز جهل آن مشتی دون چون شبپرگان که دشمن آفتابند نجم…
دل قبلهٔ جان جمال روی تو کند
دل قبلهٔ جان جمال روی تو کند جان از دو جهان روی به سوی تو کند در دیده و جان مردمک دیده و دل خاک…
تا بر سر ما سایهٔ شاهنشه ماست
تا بر سر ما سایهٔ شاهنشه ماست کونین غلام و چاکر درگه ماست گلزار بهشت و حور خار ره ماست زیراک برون کون منزلگه ماست…
ای شمع بخیره چند بر خود خندی
ای شمع بخیره چند بر خود خندی تو سوز دل مرا کجا مانندی؟ فرق است میان سوز کز جان خیزد تا آنچه به ریسمانش بر…
ما مست ز بادهٔ الستیم هنوز
ما مست ز بادهٔ الستیم هنوز وز عهده الست باز مستیم هنوز در صومعه با سجاده و مصحف و ورد دردی کش و رند و…
عشاق تو از الست مست آمده اند
عشاق تو از الست مست آمده اند سر مست ز بادهٔ الست آمده اند می می نوشند و پند می ننیوشند کایشان ز الست می…
درد دل خسته دردمندان دانند
درد دل خسته دردمندان دانند نه خوش منشان و خیره خندان دانند از سر قلندری تو گر محرومی سری است در آن شیوه که رندان…
بازی بودم پریده از عالم ناز
بازی بودم پریده از عالم ناز تابوک برم ز شیب صیدی به فراز اینجا چو نیافتم کسی محرم راز ز آن در که درآمدم بدر…
ای دل بیدل به نزد آن دلبر رو
ای دل بیدل به نزد آن دلبر رو در بارگه وصال او بی سر رو پنهان ز همه خلق چو رفتی به درش خود را…
گه هشیارم ز باده گاهی مستم
گه هشیارم ز باده گاهی مستم گاهی چو فلک بلند و گاهی پستم گه مومن کعبه ام گهی کافر دیر من ز آن خود آن…
عشاق ترا هشت بهشت تنگ آید
عشاق ترا هشت بهشت تنگ آید وز هر چه بدون تست شان ننگ آید اندر دهن دوزخ از آن سنگ آید کز پرتو نار نور…
درد تو ز هر محتضری خالی نیست
درد تو ز هر محتضری خالی نیست لطف تو ز هر بیخبری خالی نیست هر چند که در خلق جهان می نگرم سودای تو از…
با یار نواز غم کهن باید گفت
با یار نواز غم کهن باید گفت لابد به زبان او سخن باید گفت لا تفعل و افعل نکند چندان سود چون با عجمی کن…
ای حسن ترا به عشق لایق چو منی
ای حسن ترا به عشق لایق چو منی در عشق تو کم فتاد لایق و منی تا چشم جهان چشمهٔ خورشید شدست معشوقه چو تو…
ما را نه خراسان نه عراق است مراد
ما را نه خراسان نه عراق است مراد وز یار نه وصل و نه فراق است مراد با هیچ مراد جفت نتوانم شد طاقم ز…
عاقل به چه امید درین شوم سرای
عاقل به چه امید درین شوم سرای بر دولت او دل نهد از بهر خدای چون راست که خواهد که نشیند از پای گیرد اجلش…
در عشق توام جهان سرایی تنگ است
در عشق توام جهان سرایی تنگ است همچون چشمت دلم فضایی تنگ است ای در دل من ساخته منزلگه خویش معذور همی دار که جایی…
تا باغم عشق تو هم آواز شدم
تا باغم عشق تو هم آواز شدم صد باره زیادت به عدم باز شدم ز آن سوی عدم نیز بسی پیمودم «رازی» بودم کنون همه…
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند جز بر در نیستی وصالت ندهند و آنگاه در آن هوا که مرغان ویند تا با…
ماییم ز خود وجود پرداختگان
ماییم ز خود وجود پرداختگان و آتش به وجود خود در انداختگان پیش رخ چون شمع تو شبهای وصال پروانه صفت وجود خود باختگان. نجم…
صحرا به گل و لاله بیاراستهاند
صحرا به گل و لاله بیاراستهاند در عیش فزوده و ز غم کاستهاند در خاک عروسان چمن خفته بدند امروز قیامت است برخاستهاند نجم الدین…
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند یک نور تجلی توام کرد چنان کز نیک و…
با عشق جمال ما اگر همنفسی
با عشق جمال ما اگر همنفسی یک حرف بس است اگر برین در تو کسی تا با تو تویی تست در ما نرسی در ما…
ای پیر مغان می مغانی درده
ای پیر مغان می مغانی درده و آن جام گران خسروانی درده حیف است که باده و میش می خوانند آن مایهٔ آب زندگانی درده….
گفتم که زد این چنین دم سرد که من؟
گفتم که زد این چنین دم سرد که من؟ بلبل ز درخت سر فرو کرد که: من! گفتم: به شب این غصه کسی خورد که…
عشاق که ماه عالم جاویدند
عشاق که ماه عالم جاویدند مانندهٔ من شوند در امیدند گشتند مرا دشمن ازین مشتی دون چون شبپرگان که دشمن خورشیدند نجم الدین رازی
دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق
دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق جز دوست ندید هیچ را در خور عشق چندان که رخت حسن نهد بر سر عشق بیچاره دلم…
بازی که همی دست ملک را شاید
بازی که همی دست ملک را شاید منقار به مردار کجا آلاید بر دست ملک نشیند آزاد ز خویش در بند اشاراتی که او فرماید…
ای آنکه نشسته اید پیرامن شمع
ای آنکه نشسته اید پیرامن شمع قانع گشته به خوشه از خرمن شمع پروانه صفت نهید جان بر کف دست تابوک کنید دست در گردن…
گر روز پسین چراغ عهدم نکشی
گر روز پسین چراغ عهدم نکشی جانی بدهم به راحت و خوش منشی ور جامهٔ اسلام ز من بر نکشی مرگی که در اسلام بود…
شمع است رخ خوب تو پروانه منم
شمع است رخ خوب تو پروانه منم دل خویش غمان تست بیگانه منم زنجیر سر زلف که بر گردن تست بر گردن بنده نه که…
در دام میا که مرغ این دانه نه ای
در دام میا که مرغ این دانه نه ای در شمع میاز چونکه پروانه نه ای دیوانه کسی بود که گردد بر ما کم گرد…
با روی تو روی کفر و ایمان بنماند
با روی تو روی کفر و ایمان بنماند با نور تجلیت دل و جان بنماند چون مایی ما ز ما تجلی بستد امید وصال و…
آن روز که کار وصل را ساز آید
آن روز که کار وصل را ساز آید وین مرغ ازین قفص به پرواز آید از شه چو صفیر «ارجعی» روح شنید پرواز کنان به…