رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
گاهی ز هوس دست زنان میباشم
گاهی ز هوس دست زنان میباشم گاه از دوری دست گزان میباشم در آب کنم دست که مه را گیرم مه گوید من بر آسمان…
گر جان داری بیار جان باز آخر
گر جان داری بیار جان باز آخر آنجای که بردهای ز آغاز آخر یک نکته شنید جان از آنجا آمد صد نکته شنید چون نشد…
گر در وصلی بهشت یا باغ اینست
گر در وصلی بهشت یا باغ اینست ور در هجری دوزخ با داغ اینست عشق است قدیم در جهان پوشیده پوشیده برهنه میکند لاغ اینست
گر صبر کنم دل از غمت تنگ آید
گر صبر کنم دل از غمت تنگ آید ور فاش کنم حسود در چنگ آید پرهیز کنم که شیشه بر سنگ آید گوئی که ز…
گر ماه شوی بر آسمان کم نگرم
گر ماه شوی بر آسمان کم نگرم ور بخت شوی رخت بسویت نبرم زین بیش اگر بر سر کویت گذرم فرمای که چون مار بکوبند…
گر یار کنی خصم تواش گردانیم
گر یار کنی خصم تواش گردانیم هر لحظه به نوعی دگرت رنجانیم گر خار شدی گل از تو پنهان داریم ور گل گردی در آتشت…
گفتم جانی به ترک جان نتوان کرد
گفتم جانی به ترک جان نتوان کرد گفتا جانرا چو تن نشان نتوان کرد گفتم که تو بحر کرمی گفت خموش در است چو سنگ…
گفتم که دل از تو برکنم نتوانم
گفتم که دل از تو برکنم نتوانم یا بیغم تو دمی زنم نتوانم گفتم که ز سر برون کنم سودایت ای خواجه اگر مرد منم…
گفتی مگری چو ابر در فرقت باغ
گفتی مگری چو ابر در فرقت باغ من آن توام بخسب ایمن به فراغ ترسم که چراغ زیر طشتی بنهی وانگاه بجویمش به صد چشم…
گه میگفتم که من امیرم خود را
گه میگفتم که من امیرم خود را گه نالهکنان که من اسیرم خود را آن رفت و از این پس نپذیرم خود را بگرفتم این…
لاحول ولا دور کند آن غم را
لاحول ولا دور کند آن غم را گر دیو رسد جان بنی آدم را آن کز دم لاحول ولا غمگین شد لا حول ولا فزون…
ما جان لطیفیم و نظر در نائیم
ما جان لطیفیم و نظر در نائیم در جای نمائیم ولی بیجائیم از چهره اگر نقاب را بگشائیم عقل و دل و هوش جمله را…
ما مذهب چشم شوخ مستش داریم
ما مذهب چشم شوخ مستش داریم کیش سر زلف بتپرستش داریم گویند جز این هر دو بود دین درست از دین درست ما شکستش داریم
مائیم ز عشق یافته مرهم خود
مائیم ز عشق یافته مرهم خود بر عشق نثار کرده هر دم دم خود تا هر دم ما حوصلهٔ عشق رود در هر دم ما…
مردی یارا که بوی فقر آید از او
مردی یارا که بوی فقر آید از او دانند فقیران که چها زاید از او ولله که سماء و هرچه در کل سما است یا…
مستم ز می عشق خراب افتاده
مستم ز می عشق خراب افتاده برخواسته دل از خور و خواب افتاده در دریائی که پا و سر پیدا نیست جان رفته و تن…
من بندهٔ آن قوم که خود را دانند
من بندهٔ آن قوم که خود را دانند هردم دل خود را ز علط برهانند از ذات و صفات خویش خالی گردند وز لوح وجود…
من چشم ترا بسته به کین میبینم
من چشم ترا بسته به کین میبینم اکنون چه کنم که همچنین میبینم بگذر تو ز خورشیدی که آن بر فلک است خورشید نگر که…
من شیشه زنم بر آن دل سنگ خوشش
من شیشه زنم بر آن دل سنگ خوشش تا جنگ کند بشنوم آن جنگ خوشش تا بفروزد به خشم آن رنگ خوشش تا بخراشد مرا…
من من نیم و اگر دمی من منمی
من من نیم و اگر دمی من منمی این عالم چو ذره بر هم زنمی گر آن منمی که دل ز من برکنده است خود…
مولای اناالتائب مما سلفا
مولای اناالتائب مما سلفا هل تقبل عذر عاشق قد تلفا این کان ندامتی صدودا و جفا مولای عفیالله عفیالله عفا
مینال که آن ناله شنو همسایه است
مینال که آن ناله شنو همسایه است مینال که بانک طفل مهر دایه است هرچند که آن دایهٔ جان خودرایه است مینال که ناله عشق…
نی گفت که پای من به گل بود بسی
نی گفت که پای من به گل بود بسی ناگاه بریدند سرم در هوسی نه زخم گران بخوردم از دست خسی معذورم دار اگر بنالم…
هر جان عزیز کو شناسای رهست
هر جان عزیز کو شناسای رهست داند که هر آنچه آید از کارگه است بر زادهٔ چرخ و چرخ چون جرم نهی کاین چرخ ز…
هر روز پگاه خیمه بر جوی زنی
هر روز پگاه خیمه بر جوی زنی صد نقش تو بر گلشن خوشبوی زنی چون دف دل ما سماع آنگاه کند کش هر نفسی هزار…
هر کو بگشاده گرهی میبندد
هر کو بگشاده گرهی میبندد بر حال خود و حال جهان میخندد گویند سخن ز وصل و هجران آخر چیزیکه جدا نگشت چون پیوندد
هرگز به مزاج خود یکی دم نزنی
هرگز به مزاج خود یکی دم نزنی تا از دم خویش گردن غم نزنی هر چند ملولی تو یقین است که تو با اینکه ملولی…
هم مستم و هم بادهٔ مستان توام
هم مستم و هم بادهٔ مستان توام هم آفت جان زیر دستان توام چون نیست شدم کنون ز هستان توام گفتی که الست از الست…
یا صورت خودنمای تا نقش کنیم
یا صورت خودنمای تا نقش کنیم یا عزم کنیم و پای در کفش کنیم یا هر یک را جدا جدا بوسه بده یا یک بوسه…
یک چند به تقلید گزیدم خود را
یک چند به تقلید گزیدم خود را نادیده همی نام شنیدم خود را در خود بودم زان نسزیدم خود را از خود چو برون شدم…
ای ماه چو ابر بس گرستم بیتو
ای ماه چو ابر بس گرستم بیتو در مه به نشاط ننگریستم بیتو برخاستم از جان تو نشستم بیتو وز شرم به مردم چو نرستم…
ای کرده ز گل دستک من پایک من
ای کرده ز گل دستک من پایک من بنهاده چراغ عقل من را یک من نالان به تو این جای شکر خایک من اندر بر…
ای عشرت نزدیک ز ما دور مشو
ای عشرت نزدیک ز ما دور مشو وز مجلس ما ملول و مهجور مشو انگور عدم بدی شرابت کردند واپس مرو ای شراب انگور مشو
ای شاه تو مات گشته را مات مکن
ای شاه تو مات گشته را مات مکن افتادهٔ توست جز مراعات مکن گر غرقهٔ جرم است مجازات مکن از بهر خدا قصد مکافات مکن
ای ساقی از آن باده که اول دادی
ای ساقی از آن باده که اول دادی رطلی دو درانداز و بیفزا شادی یا چاشنیی از آن نبایست نمود یا مست و خراب کن…
ای دوست مرا دمدمه بسیار مده
ای دوست مرا دمدمه بسیار مده کاین دمدمه میخورد ز من هر که و مه جان و سر تو که دم کنم پیش تو زه…
ای دل چو وصال یار دیدی حالی
ای دل چو وصال یار دیدی حالی در پای غمش بمیر تا کی نالی شرطست چو آفتاب رخ بنماید گر شمع نمیرد بکشندش حالی
ای دل بچه زهره خواستی یاری را
ای دل بچه زهره خواستی یاری را کو کرد هلاک چون تو بسیاری را دل گفت که تا شوم همه یکتائی این خواستم که بهر…
ای داده مرا چو عشق خود بیداری
ای داده مرا چو عشق خود بیداری وین شمع میان این جهان تاری من چنگم و تو زخمه فرو نگذاری وانگه گوئی بس است تا…
ای چون علم بلند در صحرائی
ای چون علم بلند در صحرائی وی چون شکر شگرف در حلوائی زان میترسم که بدرگ و بدرائی در مغز تو افکند دگر سودائی
ای ترک چرا به زلف چون هندوئی
ای ترک چرا به زلف چون هندوئی رومی رخ و زنگی خط و پر چین موئی نتوان دل خود را به خطا گم کردن ترسم…
ای بسته تو خواب من به چشم جادو
ای بسته تو خواب من به چشم جادو آن آب حیات و نقل بیخوابان کو کی بینم آب چون منم غرقهٔ جو خود آب گرفته…
ای آنکه مرا دهر زبان میدانی
ای آنکه مرا دهر زبان میدانی ور زانکه ببندند دهان میدانی ور جان و دلم نهان شود زیر زمین شاد است روانم که روان میدانی
ای آنکه دلت باید در وی منگر
ای آنکه دلت باید در وی منگر زاهد شو و چشم را بخوابان بگذار اما چکند چشم که بیرون و درون بیچارهٔ عشق اوست بیچاره…
ای اشک روان بگو دلافزای مرا
ای اشک روان بگو دلافزای مرا آن باغ و بهار و آن تماشای مرا چون یاد کنی شبی تو شبهای مرا اندیشه مکن بیادبیهای مرا
او پاک شده است و خام ار در حرم است
او پاک شده است و خام ار در حرم است در کیسه بدان رود که نقد درم است قلاب نشاید که شود با او یار…
آنها که چو آب صافی و ساده روند
آنها که چو آب صافی و ساده روند اندر رگ و مغز خلق چون باده روند من پای کشیدم و دراز افتادم اندر کشتی دراز…
اندیشه و غم را نبود هستی و تاب
اندیشه و غم را نبود هستی و تاب آنجا که شرابست و ربابست و کباب عیش ابدی نوش کنید ای اصحاب چون سبزه و گل…
اندر دو جهان دلبر و جانم تو بسی
اندر دو جهان دلبر و جانم تو بسی زیرا که بهر غمیم فریادرسی کس نیست بجز تو ایمه اندر دو جهان جز آنکه ببخشیش باکرام…
آن لقمه که در دهان نگنجد به طلب
آن لقمه که در دهان نگنجد به طلب وان علم که در نشان نگنجد به طلب سریست میان دل مردان خدای جبریل در آن میان…