رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
ای اشک روان بگو دلافزای مرا
ای اشک روان بگو دلافزای مرا آن باغ و بهار و آن تماشای مرا چون یاد کنی شبی تو شبهای مرا اندیشه مکن بیادبیهای مرا
او پاک شده است و خام ار در حرم است
او پاک شده است و خام ار در حرم است در کیسه بدان رود که نقد درم است قلاب نشاید که شود با او یار…
آنها که چو آب صافی و ساده روند
آنها که چو آب صافی و ساده روند اندر رگ و مغز خلق چون باده روند من پای کشیدم و دراز افتادم اندر کشتی دراز…
اندیشه و غم را نبود هستی و تاب
اندیشه و غم را نبود هستی و تاب آنجا که شرابست و ربابست و کباب عیش ابدی نوش کنید ای اصحاب چون سبزه و گل…
اندر دو جهان دلبر و جانم تو بسی
اندر دو جهان دلبر و جانم تو بسی زیرا که بهر غمیم فریادرسی کس نیست بجز تو ایمه اندر دو جهان جز آنکه ببخشیش باکرام…
آن لقمه که در دهان نگنجد به طلب
آن لقمه که در دهان نگنجد به طلب وان علم که در نشان نگنجد به طلب سریست میان دل مردان خدای جبریل در آن میان…
آن کس که بر آتش جهانم بنهاد
آن کس که بر آتش جهانم بنهاد صد گونه زبانه بر زبانم بنهاد چون شش جهتم شعلهٔ آتش بگرفت آه کردم و دست بر دهانم…
آن شه که ز چاکران بدخو نگریخت
آن شه که ز چاکران بدخو نگریخت وز بیادبی و جرم صد تو نگریخت او را تو نگوی لطف، دریا گویش بگریخت ز ما دیو…
آن روح که بسته بود در نقش صفات
آن روح که بسته بود در نقش صفات از پرتو مصطفی درآمد بر ذات واندم که روان گشت ز شادی میگفت شادی روان مصطفی را…
آن دل که به شاهد نهان درنگرد
آن دل که به شاهد نهان درنگرد کی جانب ملکت جهان درنگرد بیزار شود ز چشم در روز اجل کان روی رها کند به جان…
از آتش عشق دوست تفها بزنید
از آتش عشق دوست تفها بزنید وان آتش را در این علفها بزنید آن چنگ غمش چو پای ما بگرفتست ما را به مثل بر…
امشب منم و هزار صوفی پنهان
امشب منم و هزار صوفی پنهان مانندهٔ جان جمله نهانند و عیان ای عارف مطرب هله تقصیر مکن تا دریابی بدین صفت رقصکنان
امشب برو ای خواب اگر بنشینی
امشب برو ای خواب اگر بنشینی از آتش دل سزای سبلت بینی ای عقل برو که تو سخن میچینی وی عشق بیا که سخت با…
امروز طوافست طوافست طواف
امروز طوافست طوافست طواف دیوانه معافست معافست معاف نی جنگ و مصافست و مصافست مصاف وصل است و زفافست زفافست زفاف
الجوهر فقر و سوی الفقر عرض
الجوهر فقر و سوی الفقر عرض الفقر شفاء و سوی الفقر مرض العالم کله خداع و غرور والفقر من العالم کنزو غرض
از هرچه که آن خوشست نهی است مدام
از هرچه که آن خوشست نهی است مدام تا ره نزند خوشی از این مردم عام ورنه می و چنگ و روی زیبا و سماع…
از عشق تو هر طرف یکی شبخیزی
از عشق تو هر طرف یکی شبخیزی شب کشته ز زلفین تو عنبر بیزی نقاش ازل نقش کند هر طرفی از بهر قرار دل من…
از شادی تو پر است شهر و وادی
از شادی تو پر است شهر و وادی از روی زمین و آسمان را شادی کس را گلهای نیست ز تو جز غم را کز…
از حلقهٔ گوش از دلم باخبر است
از حلقهٔ گوش از دلم باخبر است در حلقهٔ او دل از همه حلقهتر است زیر و زبر چرخ پر است از غم او هر…
ای هیزم تو خشک نگردد روزی
ای هیزم تو خشک نگردد روزی تا تو فتد ز آتش دلسوزی تا خرقهٔ تن دری تو بیدل سوزی عشق آموزی ز جان عشق آموزی
این تنهائی هزار جان بیش ارزد
این تنهائی هزار جان بیش ارزد این آزادی ملک جهان بیش ارزد در خلوت یک زمانه با حق بودن از جان و جهان و این…
این غمزه که میرنی ز نوری دگر است
این غمزه که میرنی ز نوری دگر است و اندیشه که میکنی عبوری دگر است هر چند دهن زدن ز شیرینی اوست این دست که…
با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت
با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت با تو سخن مرگ نمیشاید گفت جان طالب منزلست و منزل مرگست اما خر تو میانهٔ راه…
با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است
با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است با نالهٔ سرنای جگرسوز خوش است ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر بنواز بر این…
با یار به گلزار شدم رهگذری
با یار به گلزار شدم رهگذری بر گل نظری فکندم از بیخبری دلدار به من گفت که شرمت بادا رخسار من اینجا و تو بر…
بالا منشین که هست پستی خوشتر
بالا منشین که هست پستی خوشتر هشیار مشو که هست مستی خوشتر در هستی دوست نیست گردان خود را کان نیستی از هزار هستی خوشتر
بر شاه حبش زنیم و بر قیصر روم
بر شاه حبش زنیم و بر قیصر روم پیشانی شیر برنویسیم رقوم ما آهن لشکر سلیمان خودیم جز در کف داود نگردیم چو موم
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات مانندهٔ حاجیان به کعبه و به عرفات چه چسبیدی تو بر زمین چون گل تر آخر حرکات…
بهر تو زنم نوا چو نی برگیرم
بهر تو زنم نوا چو نی برگیرم کوی تو گذر کنم چو پی برگیرم چندین کرم و لطف که با من کردی اندر دو جهان…
بیخود باشی هزار رحمت بینی
بیخود باشی هزار رحمت بینی با خود باشی هزار زحمت بینی همچون فرعون ریش را شانه مکن گر شانه کنی سزای سبلت بینی
بیمن به زبان من سخن میآید
بیمن به زبان من سخن میآید من بیخبرم از آنکه میفرماید زهر و شکر آرزوی من میآید ز آینده که داند چه کرا میشاید
پرسیدم از آن کسی که برهان داند
پرسیدم از آن کسی که برهان داند کان کیست که او حقیقت جان داند خوش خوش به جواب گفت کای سودائی این منطق طیر است…
تا با خودی دوری ارچه هستی با من
تا با خودی دوری ارچه هستی با من ای بس دوری که از تو باشد تا من در من نرسی تا نشوی یکتا من اندر…
تا خواستهام از تو ترا خواستهام
تا خواستهام از تو ترا خواستهام از عشق تو خوان عشق آراستهام خوابی دیدم و دوش فراموشم شد این میدانم که مست برخاستهام
تا ظن نبری که از غمانت رستم
تا ظن نبری که از غمانت رستم یا بیتو صبور گشتم و بنشستم من شربت عشق تو چنان خوردستم کز روز ازل تا با بد…
ترکی که دلم شاد کند خندهٔ او
ترکی که دلم شاد کند خندهٔ او دارد به غمم زلف پراکندهٔ او بستد ز من او خطی به آزادی خویش آورد خطی که من…
تو هیچ نهای و هیچ توبه ز وجود
تو هیچ نهای و هیچ توبه ز وجود تو غرق زیانی و زیانت همه سود گوئیکه مرا نیست بجز خاک بدست ای بر سر خاک…
جان روی به عالم همایون آورد
جان روی به عالم همایون آورد وز چون و چگونه دل به بیچون آورد آن راز که تاکنون همی بود نهان از زیر هزار پرده…
جانی دارم لجوج و سرمست و فضول
جانی دارم لجوج و سرمست و فضول وانگه یاری لطیف و بیصبر و ملول از من سوی یار من رسولست خدای وز یار بسوی من…
چشم تو ز روزگار خونریزتر است
چشم تو ز روزگار خونریزتر است تیر مژهٔ تو از سنان تیزتر است رازی که بگفتهای بگوشم واگوی زانروی که گوش من گرانخیزتر است
چون جوشش خنب عشق دیدم ز تو من
چون جوشش خنب عشق دیدم ز تو من چون می به قوام خود رسیدم ز تو من نی نی غلطم که تو می و من…
چون رنگ بدزدید گل از رخسارش
چون رنگ بدزدید گل از رخسارش آویخت صبا چو رهزنان بردارش بسیار بگفت بلبل و سود نداشت تا بو که صباا به جان دهد زنهارش
چون نیستی تو محض اقرار بود
چون نیستی تو محض اقرار بود هستی تو سرمایهٔ انکار بود هرکس که ز نیستی ندارد بوئی کافر میرد اگرچه دیندار بود
حیف است که پیش کر زنی طنبوری
حیف است که پیش کر زنی طنبوری یا یوسف همخانه کنی با کوری یا قند نهی در دو لب رنجوری یا جفت شود مخنثی با…
خود را به خیل درافکنم مست آنجا
خود را به خیل درافکنم مست آنجا تا بنگرم آن جان جهان هست آنجا یا پای رساندم به مقصود و مراد یا سر بدهم همچو…
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست دل نیست که او معتکف کوی تو نیست موی سر چیست جمله سرهای جهان چون مینگرم فدای…
در باغ آیید و سبز پوشان نگرید
در باغ آیید و سبز پوشان نگرید هر گوشه دکان گل فروشان نگرید میخندد گل به بلبلان میگوید خاموش شوید و در خموشان نگرید
در چشم آمد خیال آن در خوشاب
در چشم آمد خیال آن در خوشاب آن لحظه کزو اشک همی رفت شتاب پنهان گفتم براز در گوش دو چشم مهمان عزیز است بیفزای…
در دور سپهر و مهر ساقی مائیم
در دور سپهر و مهر ساقی مائیم سرمست مدام اشتیاقی مائیم در آینه وجود کردیم نگاه مائیم و نمائیم که باقی مائیم
در سینهٔ هر که ذرهای دل باشد
در سینهٔ هر که ذرهای دل باشد بیمهر تو زندگیش مشکل باشد با زلف چو زنجیر گره بر گرهت دیوانه کسی بود که عاقل باشد