رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
در عشق خلاصهٔ جنون از من خواه
در عشق خلاصهٔ جنون از من خواه جان رفته و عقل سرنگون از من خواه صد واقعهٔ روز فزون از من خواه صد بادیه پر…
در گریهٔ خون مرا شکر خند تو کرد
در گریهٔ خون مرا شکر خند تو کرد بیبند مرا از این جهان بند تو کرد میفرمائی که عهد و سوگند تو کو بیعهد مرا…
درد و زخم ار زلف تو در چنگ آید
درد و زخم ار زلف تو در چنگ آید از حال بهشتیان مرا ننگ آید گوئیکه به صحرای بهشتم ببرند صحرای بهشت بر دلم تنگ…
دشنامم ده که مست دشنام توام
دشنامم ده که مست دشنام توام مست سقط خوش خوش آشام توام زهرابه بیار تا بنوشم چو شکر من رام توام رام توام رام توام
دل رفت و سر راه دل استان بگرفت
دل رفت و سر راه دل استان بگرفت وز عشق دو زلف او بدندان بگرفت پرسید کی تو چون دهان بگشادم جست از دهنم راه…
دلدار ز پردهای کز آن سوسو نیست
دلدار ز پردهای کز آن سوسو نیست میگفت بد من ارچه آتش خو نیست چون دید مرا زود سخن گردانید کو آن منست این سخن…
با دل گفتم ز دیگران بیش مباش
با دل گفتم ز دیگران بیش مباش رو مرهم ریش باش چون نیش مباش خواهی که ز هیچکس به تو بد نرسد بدگوی و بدآموز…
دوش آمد آن خیال تو رهگذری
دوش آمد آن خیال تو رهگذری گفتم بر ما باش ز صاحب نظری تا صبح دو چشم من بگفتش بتری مهمان منی به آب چندانکه…
دی میرفتی بر تو تو نظر میکردند
دی میرفتی بر تو تو نظر میکردند آنانکه به مذهب تناسخ فردند سوگند به اعتقاد خود میخوردند کاین یوسف ثانیست که باز آوردند
رفتم به سر گور کریم دلدار
رفتم به سر گور کریم دلدار میتافت ز گلزار تنش چون گلزار در خاک ندا کردم خاکا زنهار آن یار وفادار مرا نیکو دار
روزی به خرابات تو می میخوردم
روزی به خرابات تو می میخوردم وین خرقهٔ آب و گل بدر میکردم دیدم ز خرابات تو عالم معمور معمور و خراب از آن چنین…
زان آب که چرخ از آن بسر میگردد
زان آب که چرخ از آن بسر میگردد استارهٔ جانم چو قمر میگردد بحریست محیط و در وی این خلق مقیم تا کیست کز این…
زلفت چو بر آن لعل شکرخای زند
زلفت چو بر آن لعل شکرخای زند در بردن جان بندگان رای زند دست خوش خویش را کس از دست دهد؟ افتادهٔ خویش را کسی…
سر سخن دوست نمیرم گفت
سر سخن دوست نمیرم گفت دریست گرانبها نمیرم سفت ترسم که بخواب دربگویم سخنی شبهاست که از بیم نمیرم خفت
سه چیز ز من ربودهای بگزیده
سه چیز ز من ربودهای بگزیده صبر از دل و رنگ از رخ و خواب از دیده چابک دستی که دست و بازوت درست تصویر…
شاهی که شفیع هر گنه بود برفت
شاهی که شفیع هر گنه بود برفت وانشب که به از هزار مه بود برفت گر باز آید مرا نبیند تو بگوی کو همچو شما…
شد گلشن روی تو تماشای دلم
شد گلشن روی تو تماشای دلم شد تلخی جور هات حلوای دلم ما را ز غمت شکایتی نیست ولیک ذوقی دارد که بشنوی وای دلم
صدربار بگفتمت چه هشیار و چه مست
صدربار بگفتمت چه هشیار و چه مست شوخی مکن و مزن بهر شاخی دست از بسکه دلت باین و آن درپیوست آب تو برفت و…
عاشق شب خلوت از پی پی گم را
عاشق شب خلوت از پی پی گم را بسیار بود که کژ نهد انجم را زیرا که شب وصال زحمت باشد از مردم دیده دیدهٔ…
عشق آمد و گفت تا بر او باشم
عشق آمد و گفت تا بر او باشم رخسارهٔ عقل و روح را بخراشم میامد و من همی شدم تا اکنون این بار نیامدم که…
عشقست که کیمیای شرقست در او
عشقست که کیمیای شرقست در او ابریست که صد هزار برقست در او در باطن من ز فر او دریائیست کاین جملهٔ کاینات غرقست در…
عندی جمل و من اشتیاق و فضول
عندی جمل و من اشتیاق و فضول لا یمکن شرحها به کتب و رسول بل انتظر الزمان و الحال یحول ان یجمع بیننا فتصغی و…
فصلیست چو وصل دوست فرخنده شده
فصلیست چو وصل دوست فرخنده شده از مردن تن چراغ دل زنده شده از خندهٔ برق ابر در گریه شده وز گریهٔ ابر باغ در…
کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست
کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست کس نیست که اندر سرش این سودا نیست سررشتهٔ آن ذوق کزو خیزد شوق پیداست که هست آن…
گر آتش دل نیست پس این دود چراست
گر آتش دل نیست پس این دود چراست ور عود نسوخت بوی این عود چراست این بودن من عاشق و نابود چراست پروانه ز سوز…
گر جمله برفتند نگارا تو مرو
گر جمله برفتند نگارا تو مرو ای مونس و غمگسار ما را تو مرو پرمیکن و می ده و همی خند چو قند ای ساقی…
گر درد دلم به نقش پیدا بودی
گر درد دلم به نقش پیدا بودی هر ذره ز غم سیاه سیما بودی ور راه به سوی گوهر ما بودی هر قطره ز جوش…
گر صبر کنی پردهٔ صبرت بدریم
گر صبر کنی پردهٔ صبرت بدریم ور خواب روی خواب ز چشمت ببریم گر کوه شوی در آتشت بگدازیم ور بحر شوی تمام آبت بخوریم
گر مرده شود تن بر خود جاش کنند
گر مرده شود تن بر خود جاش کنند ور زنده بود قصد سر و پاش کنند گفتم که مرا حریف اوباش کنند گفتا نی نی…
گردان به هوای یار چون گردونیم
گردان به هوای یار چون گردونیم ایزد داند در این هوا ما چونیم ما خیره که عاقلان چرا هشیارند وانان حیران که ما چرا مجنونیم
گفتم چشمم گفت که جیحون کنمش
گفتم چشمم گفت که جیحون کنمش گفتم که دلم گفت که پر خون کنمش گفتم که تنم گفت در این روزی چند رسوا کنم وز…
گفتم که ز خردی دل من نیست پدید
گفتم که ز خردی دل من نیست پدید غمهای بزرگ تو در او چون گنجید گفتا که ز دل بدیده باید نگرید خرد است و…
گم باد سریکه سروران را پا نیست
گم باد سریکه سروران را پا نیست وان دل که به جان غرقهٔ این سودا نیست گفتند در این میان نگنجد موئی من موی شدم…
گوهر چه بود به بحر او جز سنگی
گوهر چه بود به بحر او جز سنگی گردون چه بود بر در او سرهنگی از دولت دوست هیچ چیزم کم نیست جز صبر که…
لب بر لب هر بوسه ربائی بنهی
لب بر لب هر بوسه ربائی بنهی نوبت چو به ما رسد بهائی بنهی جرم را همه عفو کنی بیسببی وین جرم مرا تو دست…
ما خواجهٔ ده نهایم ما قلاشیم
ما خواجهٔ ده نهایم ما قلاشیم ما صدر سرانهایم ما اوباشیم نی نی چو قلم به دست آن نقاشیم خود نیز ندانیم کجا میباشیم
ما مردانیم شسته بر تنگ دره
ما مردانیم شسته بر تنگ دره مائیم که شیر و گرگ بر ما گذره با فقر و صفا به هم درآمیختهایم چون درگه ارتضاع آن…
مائیم که تا مهر تو آموختهایم
مائیم که تا مهر تو آموختهایم چشم از همه خوبان جهان دوختهایم هر شعله کز آتش زنهٔ عشق جهد در ما گیرد از آنکه ما…
مرغ جان را میل سوی بالا نیست
مرغ جان را میل سوی بالا نیست در شش جهتش پر زدن وپروا نیست گفتی به کجا پرد که او را یابد نی خود بکجا…
مصنوع حقیم و صید صانع باشیم
مصنوع حقیم و صید صانع باشیم جانرا ز مراد جان چه مانع باشیم صد بره برای بندگان قربان کرد ما چند به آب گرم قانع…
من بر سر کویت آستین گردانم
من بر سر کویت آستین گردانم تو پنداری که من ترا میخوانم نی نی رو رو که من ترا میدانم خود رسم منست کاستین جنبانم
من خاک ترا به چرخ اعظم ندهم
من خاک ترا به چرخ اعظم ندهم یک ذره غمت بهر دو عالم ندهم نقش خود را نثار عالم کردم وز نقش تو من آب…
من عاشق عشق و عشق هم عاشق من
من عاشق عشق و عشق هم عاشق من تن عاشق جان آمد و جان عاشق تن گه من آرم دو دست در گردن او گه…
من نیز چو تو عاقل و هشیار بدم
من نیز چو تو عاقل و هشیار بدم بر جملهٔ عاشقان به انکار بدم دیوانه و مست و لاابالی گشتم گوئیکه همه عمر در این…
میآ ید یار و چون شکر میخندد
میآ ید یار و چون شکر میخندد وز مرتبه بر شمس و قمر میخندد این یک نظری که در جهان محرم او است هم پنهانی…
ناخوانده به هرجا که روی غم باشی
ناخوانده به هرجا که روی غم باشی ور خوانده روی تو محرم آن دم باشی تا کافر را خدا نخواند نرود شرمت بادا ز کافری…
نی دست که در مصاف خونریز کنم
نی دست که در مصاف خونریز کنم نی پای که در صبر قدم تیز کنم نی رحم ترا که با رهی در سازی نی عقل…
هر چند به حلم یار ما جورکش است
هر چند به حلم یار ما جورکش است لیکن زاری عاشقان نیز خوش است جان عاشق چون گلستان میخندد تن میلفرزد چو برگ گوئی تبش…
هر روز خوش است منزلی بسپردن
هر روز خوش است منزلی بسپردن چون آب روان و فارغ از افسردن دی رفت و حدیث دی چو دی هم بگذشت امروز حدیث تازه…
هر لحظه مها پیش خودم میخوانی
هر لحظه مها پیش خودم میخوانی احوال همی پرسی و خود میدانی تو سرو روانی و سخن پیش تو باد میگویم و سر به خیره…