رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
میگردد این روی جهان رنگ به رنگ
میگردد این روی جهان رنگ به رنگ وز پرده همی بیند معشوقهٔ شنگ این لرزهٔ دلها همه از معشوقیست کز عشق ویست نه فلک چون…
نه چرخ غلام طبع خود رایهٔ ماست
نه چرخ غلام طبع خود رایهٔ ماست هستی ز برای نیستی مایهٔ ماست اندر پس پردهها یکی دایهٔ ماست ما آمده نیستیم این سایهٔ ماست
هان ای دل خسته روز مردانگیست
هان ای دل خسته روز مردانگیست در عشق توم چه جای بیگانگیست هر چیز که در تصرف عقل آید بگذار کنون که وقت دیوانگیست
هر روز بیاید آن سپهدار سماع
هر روز بیاید آن سپهدار سماع چون باد صبا بسوی گلزار سماع هم طوطی و عندلیب در کار سماع هم گردد هر درخت پربار سماع
هر قبض اثر علت اولی باشد
هر قبض اثر علت اولی باشد صورت همه مقبول هیولی باشد هر جزو ز کل بود ولی لازم نیست کانجا همه کل قابل اجزا باشد
هرچند شکر لذت جان و جگر است
هرچند شکر لذت جان و جگر است آن خود دگر است و شکر او دگر است گفتم که از آن نیشکرم افزون کن گفتا نه…
هم آینهایم و هم لقائیم همه
هم آینهایم و هم لقائیم همه سرمست پیالدهٔ بقائیم همه هم دافع رنج و هم شفائیم همه هم آب حیات و هم سقائیم همه
هین نوبت صبر آمد و ماه روزه
هین نوبت صبر آمد و ماه روزه روزی دو مگو ز کاسه و از کوزه بر خوان فلک گردد پی دریوزه تا پنبهٔ جان باز…
یارب یارب به حق تسبیح رباب
یارب یارب به حق تسبیح رباب کش در تسبیح صد سالست و جواب یارب به دل کباب و چشم پرآب جوشانتر از آنیم که در…
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به کودکی به استاد شدیم یک چند بروی دوستان شاد شدیم پایژان حدیث ما شنو که چه شد چون ابر درآمدیم و بر…
ای گرسنهٔ وصل تو سیران جهان
ای گرسنهٔ وصل تو سیران جهان لرزان ز فراق تو دلیران جهان با چشم تو آهوان چه دارند به دست ای زلف تو پایبند شیران…
ای عشق خوشی چه خوش که از خوش خوشتر
ای عشق خوشی چه خوش که از خوش خوشتر آتش به من اندر زن کاتش خوشتر هر شش جهت از عشق خوشآباد شدست با این…
ای صاف که می شور و چنین میگردی
ای صاف که می شور و چنین میگردی بنشین و مگرد اگر چنین میگردی … تو بر قدم باز پسین میگردی
ای ساقی جان مطرب ما را چه شده است
ای ساقی جان مطرب ما را چه شده است چون مینزند رهی ره او که زده است او میداند که عشق را نیک و بد…
ای رفته ز یاران تو به یک گوشه کران
ای رفته ز یاران تو به یک گوشه کران فریاد تو از خوی بد و بار گران گر شیر نری چه میگریزی ز نران ور…
ای دل، اثر صبح، گه شام که دید
ای دل، اثر صبح، گه شام که دید یک عاشق صادق نکونام که دید فریاد همی زنی که من سوختهام فریاد مکن، سوختهٔ خام که…
ای دل تا ریش و خسته میدارندت
ای دل تا ریش و خسته میدارندت دیوانه و پای بسته میدارندت مانندهٔ دانهای که مغزی داری پیوسته از آن شکسته میدارندت
ای در دو جهان یگانه تعجیل مکن
ای در دو جهان یگانه تعجیل مکن در رفتن چون زمانه تعجیل مکن مگریز سوی کرانه تعجیل مکن از خانهٔ ما به خانه تعجیل مکن
ای خواب مرا بسته و مدفون کرده
ای خواب مرا بسته و مدفون کرده شب را و مرا بیخود و مجنون کرده جان را به فسون گرم از تن برده دل را…
ای جان خبرت هست که جانان تو کیست
ای جان خبرت هست که جانان تو کیست وی دل خبرت هست که مهمان تو کیست ای تن که بهر حیله رهی میجوئی او میکشدت…
ای بیادبانه من ز تو نالیده
ای بیادبانه من ز تو نالیده غیرت بشنیده گوش من مالیده جایی بروم ناله کن دزدیده آنجا که نه دل بوی برد نی دیده
ای اهل مناجات که در محرابید
ای اهل مناجات که در محرابید منزل دور است یک زمان بشتابید وی اهل خرابات که در غرقابید صد قافله بگذشت و شما در خوابید
ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی
ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی هر لحظه بر او نقش دگر اندازی گه مات شوی و گه بداری ماتم احسنت زهی صنعت با…
ای آنکه به جان این جهانی زنده
ای آنکه به جان این جهانی زنده شرمت بادا چرا چنانی زنده بیعشق مباش تا نباشی مرده در عشق بمیر تا بمانی زنده
اول که رخم زرد و دلم پرخون بود
اول که رخم زرد و دلم پرخون بود هم خرقه و همراه دلم مجنون بود آن صورت و آن قاعده تا اکنون بود کاری آمد…
آنها که شب و روز ترا بر اثرند
آنها که شب و روز ترا بر اثرند صیاد نهانند ولی مختصرند با هر که بسازی تو از آنت ببرند گر خود نروی کشان کشانت…
آنکس که ترا بدید ای خوب اخلاق
آنکس که ترا بدید ای خوب اخلاق در حال دهد کون و مکان را سه طلاق مه را چه طراوت و زحل را چه محل…
اندر ره فقر دیده نادیده کنند
اندر ره فقر دیده نادیده کنند هرچه آن نه حدیث تست نشنیده کنند خاک در آن باش که شاهان جهان خاک قدمش چو سرمه در…
آن وقت که بحر کل شود ذات مرا
آن وقت که بحر کل شود ذات مرا روشن گردد جمال ذرات مرا زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق یک وقت شود جمله…
آن کس که مرا به صدق اقرار کند
آن کس که مرا به صدق اقرار کند چون لعبتگان مرا به بازار کند بیزارم از آن کار و نیم بازاری من بندهٔ آن کسم…
آن عشق که برق و بوش تا فرق رسید
آن عشق که برق و بوش تا فرق رسید مالم همه خورد و کار با دلق رسید آبی که از آن دامن خود میچیدم اکنون…
آن روز که عشق با دلم بستیزد
آن روز که عشق با دلم بستیزد جان پای برهنه از میان بگریزد دیوانه کسی که عاقلم پندارد عاقل مردی که او ز من پرهیزد
آن را که به علم و عقل افراشتهاند
آن را که به علم و عقل افراشتهاند او را به حساب روزی انگاشتهاند وان را که سر از عقل تهی داشتهاند از مال به…
از بسکه فساد و ابلهی زاد از من
از بسکه فساد و ابلهی زاد از من در عمر کسی نگشت دلشاد از من من طالب داد و جمله بیداد از من فریاد من…
آبی که از این دیده چو خون میریزد
آبی که از این دیده چو خون میریزد خونیست بیا ببین که چون میریزد پیداست که خون من چه برداشت کند دل میخورد و دیده…
امشب که حریف دلبر دلداریم
امشب که حریف دلبر دلداریم یارب که چها در دل و در سر داریم یک لحظه گل از چمن همی افشانیم یک دم به شکرستان…
امروز مراست روز میدان منشین
امروز مراست روز میدان منشین میتاز چو گوی پیش چوگان منشین مردی بنمای و همچو حیران منشین امروز قیامت است ای جان منشین
آمد بت خوش عربدهٔ میکشیم
آمد بت خوش عربدهٔ میکشیم بنشست چو یک تنگ شکر در پیشم در بر بنهاد بر بط و ابریشم وین پرده همی زد که خوش…
اسرار مرا نهانی اندر جان کن
اسرار مرا نهانی اندر جان کن احوال مرا ز خویش هم پنهان کن گر جان داری مرا چو جان پنهان کن وین کفر مرا پیشرو…
از گل قفس هدهد جانها تو کنی
از گل قفس هدهد جانها تو کنی از خاک سیه شکرفشانها تو کنی آن را که تو سرمهاش کشیدی او داند کاینها ز تو آید…
از شربت سودای تو هر جان که مزید
از شربت سودای تو هر جان که مزید زآن آب حیات در مزید است مزید مرگ آمد و بو کرد مرا بوی تو دید زانروی…
از درد چو جان تو به فریاد آید
از درد چو جان تو به فریاد آید آنگه ز خدای عالمت یاد آید والله که اگر داد کنی داد آید ور عشوه دهی یاد…
از تاب تو نی یار و عدو میماند
از تاب تو نی یار و عدو میماند در بزم تو نی رطل سبو میماند جانا گیرم که خونم آشامیدی آخر به لب شهد تو…
ای نفس عجب که با دلم همنفسی
ای نفس عجب که با دلم همنفسی من بندهٔ آن صبح که خندان برسی ای در دل شب چو روز آخر چه کسی هم شحنه…
این بنده مراعات نداند کردن
این بنده مراعات نداند کردن زیرا که به گل رفته فرو تا گردن این مستی ما چو مستی مستان نیست پیداست حد مستی افیون خوردن
این صورت باغست و در او نیست ثمر
این صورت باغست و در او نیست ثمر تو رنجه مشو بیهده سوگند مخور یا کار معلق و فریبست و غرر خود از تو نجست…
این نیست ره وصل که پنداشتهای
این نیست ره وصل که پنداشتهای این نیست جهان جان که بگذاشتهای آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات اندر ره تست لیکن…
آن چشم که خون گشت غم او را جفت است
آن چشم که خون گشت غم او را جفت است زو خواب طمع مدار کوکی خفته است پندارد کاین نیز نهایت دارد ای بیخبر از…
با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست
با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست بیهیچ زیان ناله و فریاد تو چیست گفتا که ز شکری بریدند مرا بیناله و فریاد…
باغست و بهار و سر و عالی ای جان
باغست و بهار و سر و عالی ای جان ما می نرویم از این حوالی ای جان بگشای نقاب و در فروبند کنون مائیم و…