رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
دایم ز ولایت علی برخواهم گفت
دایم ز ولایت علی برخواهم گفت چون روح قدس نادعلی خواهم گفت تا روح شود غمی که بر جان منست کل هم و غم سینجلی…
در بتکده تا خیال معشوهٔ ما است
در بتکده تا خیال معشوهٔ ما است رفتن به طواف کعبه در عین خطا است گر کعبه از او بوی ندارد کنش است با بوی…
در چنگ توام بتا در آن چنگ خوشم
در چنگ توام بتا در آن چنگ خوشم گر جنگ کنی بکن در آن جنگ خوشم ننگست ملامت بره عشق ترا من نام گرو کردم…
در راه طلب رسیدهای میباید
در راه طلب رسیدهای میباید دامان ز جهان کشیدهای میباید بیچشمی خویش را دوا کنی ور نی عالم همه او است دیدهای میباشد
در عشق اگرچه که قدم بر قدم است
در عشق اگرچه که قدم بر قدم است آنست قدم که آنقدم از قدم است در خانهٔ نیست هست بینی بسیار میمال دو چشم را…
در عشق هر آن که برگزیند چیزی
در عشق هر آن که برگزیند چیزی از نفس هوس بر او نشیند چیزی عشق آینه است هرکه در وی بیند جز ذات و صفات…
در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد
در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد چون روح شود جهان نه بالا و نه زیر چون…
درویشان را عار بود محتشمی
درویشان را عار بود محتشمی واندر دلشان بار بود محتشمی اندر ره دوست فقر مطلق خوشتر کاندر ره او خوار بود محتشمی
دل داد مرا که دلستان را بزدم
دل داد مرا که دلستان را بزدم آن را که نواختم همان را بزدم جانیکه بر آن زندهام و خندانم دیوانه شدم چنانکه جان را…
دل میگوید که نقد این باغ دریم
دل میگوید که نقد این باغ دریم امروز چریدیم و به شب هم بچریم لب میگزدش عقل که گستاخ مرو گرچه در رحمت است زحمت…
دلها به سماع بیقرار افتادند
دلها به سماع بیقرار افتادند چون ابر بهار پر شرار افتادند ای زهرهٔ عیش کف رحمت بگشای کاین مطرب و کف و دف ز کار…
با روز بجنگیم که چون روز گذشت
با روز بجنگیم که چون روز گذشت چون سیل به جویبار و چون باد بدشت امشب بنشینیم چون آن مه بگرفت تا روز همی زنیم…
دوشینه مرا گذاشتی خوش خفتی
دوشینه مرا گذاشتی خوش خفتی امشب به دغل بهر سوئی میافتی گفتم که مرا تا به قیامت جفتی گو آن سخنی که وقت مستی گفتی
دیوانه میان خلق پیدا باشد
دیوانه میان خلق پیدا باشد زیرا که سوار اسب سودا باشد دیوانه کسی بود که او را نشناخت دیوانه به نزد ما شناسا باشد
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین…
روزیکه بود دلت ز جان پر از درد
روزیکه بود دلت ز جان پر از درد شکرانه هزاران جان فدا باید کرد کاندر ره عشق و عاشقی ای سره مرد بیشکر قفای نیکوان…
زان ماه چهارده که بود اشراقی
زان ماه چهارده که بود اشراقی گشتم زر ده دهی من از براقی آن نیز ببرد از من تا هیچ شدم ار ده ببرد چهار…
زین پیش اگر دم از جنون میزدهام
زین پیش اگر دم از جنون میزدهام وانگه قدم از چرا و چون میزدهام عمری بزدم این در و چون بگشادند دیدم ز درون در…
سرگشته دلا به دوست از جان راهست
سرگشته دلا به دوست از جان راهست ای گمشده آشکار و پنهان راهست گر شش جهتت بسته شود باک مدار کز قعر نهادت سوی جانان…
سیلاب گرفت گرد ویرانهٔ عمر
سیلاب گرفت گرد ویرانهٔ عمر آغاز پری نهاد پیمانهٔ عمر خوش باش که تا چشم زنی خود بکشد حمال زمانه رخت از خانهٔ عمر
شب چیست برای ما زمان نالش
شب چیست برای ما زمان نالش وان را که نه عاشق است او را مالش وان عاشق ناقصی که نوکار بود گوشش نشود گرم به…
شمعی است دل مراد افروختنی
شمعی است دل مراد افروختنی چاکیست ز هجر دوست بردوختنی ای بیخبر از ساختن و سوختنی عشق آمدنی بود نه آموختنی
صد نام زیاد دوست بر ننگ زدیم
صد نام زیاد دوست بر ننگ زدیم صد تنگ شکر بدین دل تنگ زدیم ای زهرهٔ ساقی دگر لاف نماند کز سور قرابهٔ تو بر…
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
عاشق همه سال مست و رسوا بادا دیوانه و شوریده و شیدا بادا با هشیاری غصهٔ هرچیز خوریم چون مست شویم هرچه بادا بادا
عشق تو بهر صومعه مستی دارد
عشق تو بهر صومعه مستی دارد بازار بتان از تو شکستی دارد دست غم تو بهر دو عالم برسید الحق که غمت درازدستی دارد
عشقی نه به اندازهٔ ما در سر ماست
عشقی نه به اندازهٔ ما در سر ماست و این طرفه که بار ما فزون از خر ماست آنجا که جمال و حسن آن دلبر…
عید آمد و هرکس قدری مقداری
عید آمد و هرکس قدری مقداری آراسته خود را ز پی دیداری ما را چو توئی عید بکن تیماری ای خلعت گل فکنده بر هر…
قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست
قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست…
کی باشد کین نبش بنوش تو رسد
کی باشد کین نبش بنوش تو رسد زهرم به لب شکرفروش تو رسد زیرا که تو کیمیای بیپایانی ای خوش خامی که او بجوش تو…
گر با دیگری مجلس میسازم و لاغ
گر با دیگری مجلس میسازم و لاغ ننهم به خدا ز مهر کس بر دل داغ لیکن چو فرو شود کسی را خورشید در پیش…
گر چرخ زنم گرد تو خورشید زنم
گر چرخ زنم گرد تو خورشید زنم ور طبل زنم نوبت جاوید زنم چون حارس چوبک زن بام تو شوم چوبک همه بر تارک ناهید…
گر دل دهم و از سر جان برخیزم
گر دل دهم و از سر جان برخیزم جان بازم و از هر دو جهان برخیزم من بنده به خوی تو نمیدانم زیست مقصود تو…
گر عاقل و عالمی به عشق ابله شو
گر عاقل و عالمی به عشق ابله شو ور ماه فلک توئی چو خاک ره شو با نیک و بد و پیر و جوان همره…
گر من میرم مرا بیارید شما
گر من میرم مرا بیارید شما مرده بنگار من سپارید شما گر بوسه دهد بر لب پوسیدهٔ من گر زنده شوم عجب مدارید شما
گرنه کشش یار مرا یار بدی
گرنه کشش یار مرا یار بدی با شاه و گدا مرا کجا کاربدی گرنه کرم قدیم بسیار بدی کی یوسف جان میان بازار بدی
گفتم صنمی شدی که جان را وطنی
گفتم صنمی شدی که جان را وطنی گفتا که حدیث جان مکن گر ز منی گفتم که به تیغ حجتم چند زنی گفتا که هنوز…
گفتم که کدامست طریق هستی
گفتم که کدامست طریق هستی دل گفت طریق هستی اندر پستی پس گفتم دل چرا ز پستی برمد گفتا زانرو که در درین دربستی
دوش از سر لطف یار در من نگریست
دوش از سر لطف یار در من نگریست گفتا بیما چگونه توانی بزیست گفتم به خدا چنانکه ماهی بیآب گفتا که گناه تست و بر…
گویند که فردوس برین خواهد بود
گویند که فردوس برین خواهد بود آنجا می ناب و حور عین خواهد بود پس ما می و معشوق به کف میداریم چون عاقبت کار…
لو کان اقل هذه الاشواق
لو کان اقل هذه الاشواق للشمس لا ذهلت عن الاشراق لو قسم ذوالهوی علیالعشاق العشر لهم ولی جمیعالباقی
ما را می کهنه باید و دیرینه
ما را می کهنه باید و دیرینه وز روز ازل تا بابد سیری نه خم از عدم و صراحی از جام وجود کان تلخ نه…
ماه آمد پیش او که تو جان منی
ماه آمد پیش او که تو جان منی گفتش که تو کمترین غلامان منی هر چند بدان جمع تکبر میکرد میداشت طمع که گویمش آن…
مائیم و هوای روی شاهنشاهی
مائیم و هوای روی شاهنشاهی در آب حیات عشق او چون ماهی بیگاه شده است روز ما را صبح است فریاد از این ولولهٔ بیگاهی
مرغی که ز باغ پاکبازان باشد
مرغی که ز باغ پاکبازان باشد هم سرکش و هم سرخوش و شادان باشد گر سر بکشد ز سرکشان میرسدش کاندر سر او غرور بازان…
معشوقه خانگی بکاری ناید
معشوقه خانگی بکاری ناید کو عشوه نماید و وفا ننماید معشوقه کسی باید کاندر لب گور از باغ فلک هزار در بگشاید
من بیدلم ای نگار و تو دلداری
من بیدلم ای نگار و تو دلداری شاید که بهر سخن ز من نازاری یا آن دل من که بردهای بازدهی یا هر چه کنم…
من ذره و خورشید لقائی تو مرا
من ذره و خورشید لقائی تو مرا بیمار غمم عین دوائی تو مرا بیبال و پراندر پی تو میپرم من کاه شدم چو کهربائی تو…
من کاستهٔ وفای آن مهرویم
من کاستهٔ وفای آن مهرویم گر خواهد و گر نخواهد آنمه رویم زو آب حیات ابدی میجویم او آب حیات آمده و من جویم
منصور بدآن خواجه که در راه خدا
منصور بدآن خواجه که در راه خدا از پنبهٔ تن جامهٔ جان کرد جدا منصور کجا گفت اناالحق میگفت منصور کجا بود خدا بود خدا
میدان که در درون تو مثال غاریست
میدان که در درون تو مثال غاریست واندر پس آنغار عجب بازاریست هرکس یاری گرفت و کاری بگزید این یار نهانیست عجب یاریست