رباعیات مهستی گنجوی
دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست
دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست وان بار که کوه برنتابد غم ماست در حسرت همدمی بشد عمر عزیز ما در غم همدمیم و غم…
در دل نگذارمت که افگار شوی
در دل نگذارمت که افگار شوی در دیده ندارمت که بس خوار شوی در جان کنمت جای نه در دیده و دل تا با نفس…
چون با دل تو نیست … در یک پوست
چون با دل تو نیست … در یک پوست در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست بس بس که شکایت تو ناکرده بهست رو…
تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
تا کی به هوای دل چنین خوار شوی در دست ستمگری گرفتار شوی آنگه دانی که دل چه کردست به تو کز غفلت خواب عشق…
با هر که دلم ز عشق تو راز کند
با هر که دلم ز عشق تو راز کند اول سخن از هجر تو آغاز کند از ناز دو چشم خود چنان باز کنی کانده…
ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین
ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین طغرای خط تو برزده چین بر چین حور از بر تو گریخت پرچین بر چین زیور…
آن کاتش مهر در دل ما افکند
آن کاتش مهر در دل ما افکند در آب نظر بر رخ زیبا افکند بند سر زلف خویش آشفته بدید پنداشت که کار ماست در…
ابریست که قطره نم فشاند غم تو
ابریست که قطره نم فشاند غم تو در بوالعجبی هم به تو ماند غم تو هر چند بر آتشم نشاند غم تو غمناک شوم گرم…
هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد
هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد و اندر لب و دندان چو شکر گیرد گر باز نهد بر گلوی کشتهٔ خود از ذوق لبش…
گیسو به سر زلف تو در خواهم بست
گیسو به سر زلف تو در خواهم بست تا بنشینی چو دوش نگریزی مست پیش از مستی هر آنچم اندر دل هست میگویم تا باز…
قلّاش و قلندری و عاشق بودن
قلّاش و قلندری و عاشق بودن در مجمع رندان موافق بودن انگشتنمای خلق و خالق بودن به زانکه به خرقهٔ منافق بودن مهستی گنجوی
سودازدهٔ جمال تو باز آمد
سودازدهٔ جمال تو باز آمد تشنه شدهٔ وصال تو باز آمد نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش کان مرغ شکسته بال تو باز…
دل در ازل آمد آشیان غم تو
دل در ازل آمد آشیان غم تو جان تا به ابد بود مکان غم تو من جان و دل خویش از آن دارم دوست کین…
در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست
در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست بندی ز دل رمیده بگشاید نیست گویی همه چیز دارم از مال و منال آری همه هست…
چون اسب به میدان طرب میتازی
چون اسب به میدان طرب میتازی از طبع لطیف سحرها میسازی فرزین و شه و پیاده فیل و رخ و اسب خوب و سره و…
تا کی ز غم تو رخ به خون شوید دل
تا کی ز غم تو رخ به خون شوید دل و آزرم وصال تو به جان جوید دل رحم آر کز آسمان نمیبارد جان بخشای…
با من لب تو چو زلف تو بسته چراست؟
با من لب تو چو زلف تو بسته چراست؟ چشم خوش تو خصم من خسته چراست؟ ابروی کمان مثالت اندر حق من گر نیست جفای…
ای روی تو از تازه گل بربر به
ای روی تو از تازه گل بربر به وز چین و خطا و خلـَّخ و بربر به صد بندهٔ بربری تو را بنده شود بر…
آن دیده که دیدن تو بودی کارش
آن دیده که دیدن تو بودی کارش از گریه تباه میشود مگذارش وان دل که بتو بود همه بازارش در حلقهٔ زلف توست نیکو دارش…
ابریست که خون دیده بارد غم تو
ابریست که خون دیده بارد غم تو زهریست که تریاک ندارد غم تو در هر نفسی هزار محنت زده را بی دل کند و ز…
مه بر رخ تو گزیدنم دل ندهد
مه بر رخ تو گزیدنم دل ندهد وز تو صنما بریدنم دل ندهد تا از لب نوش تو چشیدم شکری از هیچ شکر چشیدنم دل…
لاله چو پریر آتش شور انگیخت
لاله چو پریر آتش شور انگیخت دی نرگس آب شرم از دیده بریخت امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت فردا سحری باد سمن خواهد بیخت…
قصاب منی و در غمت میجوشم
قصاب منی و در غمت میجوشم تا کارد به استخوان رسد میکوشم رسمیست تو را که چون کشی بفروشی از بهر خدا اگر کشی مفروشم…
سهمی که مرا دلبر خباز دهد
سهمی که مرا دلبر خباز دهد نه از سر کیمخ کز سر ناز دهد در چنگ غمش بماندهام همچو خمیر ترسم که بدست آتشم باز…
دل کو که به نامه شرح غم آغازم
دل کو که به نامه شرح غم آغازم یا جان که ز درد با سخن پردازم از بیدلی و بیخبری کاغذ و کلک میگیرم و…
در دام غم تو بستهای هست چو من
در دام غم تو بستهای هست چو من وز جور تو دل شکستهای هست چو من بر خاستگان عشق تو بسیارند در عهد وفا نشستهای…
چندان که نخواهی غم و رنجوری هست
چندان که نخواهی غم و رنجوری هست در دوستیت آفت مهجوری هست هنگام وداعست چه میفرمائی یک ساعته دیدار تو دستوری هست مهستی گنجوی
تا ظن نبری کز پی جان میگریم
تا ظن نبری کز پی جان میگریم زین سان که پیداو نهان میگریم از آب لطیفتر نمودی خود را در چشم من آمدی از آن…
با لاله رخان باغ سرو از سر ناز
با لاله رخان باغ سرو از سر ناز میکرد ز شرح قد خود قصه دراز از باد صبا چو وصف قدت بشنید ز آوازهٔ قامت…
ای رشته چو قصد لعل کانی کردی
ای رشته چو قصد لعل کانی کردی با مرکب بار همعنانی کردی در سوزن او عمر تو کوتاه چراست نه غسل به آب زندگانی کردی؟…
آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است
آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است وز غمزهٔ شوخ فتنهٔ مرد و زن است دیدم به رهش ز لطف چون آب روان…
آب ارچه نمیرود به جویم با تو
آب ارچه نمیرود به جویم با تو جز در ره مردمی نپویم با تو گفتی که چه کردهام نگوئی با من آن چیست نکردهای چه…
مؤذن پسری تازهتر از لالهٔ مرو
مؤذن پسری تازهتر از لالهٔ مرو رنگ رخش آب برده از خون تذرو آوازهٔ قامت خوشش چون برخاست در حال بباغ در نماز آمد سرو…
گفتی که بدین رخان زیبا که مراست
گفتی که بدین رخان زیبا که مراست چون خلد، وثاق تو بخواهم آراست امروز در این زمانه آن زهره که راست؟ تا گوید کان خلاف…
عشق است که شیر نر زبون آید از او
عشق است که شیر نر زبون آید از او بحری است که طرفهها برون آید از او گه دوستیی کند که روح افزاید گه دشمنیی…
زین سان که فتاد هجر در راه ای دل
زین سان که فتاد هجر در راه ای دل ترسم نبری جان ز غمش آه ای دل باری چو نهای غائب از آن ماه ای…
دل جای غم توست چنان تنگ که هست
دل جای غم توست چنان تنگ که هست گل چاکر روی تو به هر رنگ که هست از آب دو چشم من بگردد هر شب…
در دهر مرا جز تو دلافروز مباد
در دهر مرا جز تو دلافروز مباد بر لعل لبت زمانه فیروز مباد و آن شب که مرا تو در کناری یا رب تا صبح…
چندان بکنم تو را من ای طرفه پسر
چندان بکنم تو را من ای طرفه پسر خدمت که مگر رحم کنی بر چاکر هرگز نکنم برون من ای جان جهان پای از خط…
تا سنبل تو غالیهسائی نکند
تا سنبل تو غالیهسائی نکند باد سحری نافهگشایی نکند گر زاهد صد ساله ببیند دستت بر گردن من که پارسایی نکند مهستی گنجوی
با روی چو نوبهار و با خوی دئی
با روی چو نوبهار و با خوی دئی با ما چو خمار و با دگر کس چو میی بخت بد ما همی کند سست پیی…
ای رنج غم تو برده و خوردهٔ دل
ای رنج غم تو برده و خوردهٔ دل اندیشهٔ تو به ناز پروردهٔ دل یاد لب تو نقش نهانخانهٔ جان نور رخ تو شمع سراپردهٔ…
آن روز که مرکب فلک زین کردند
آن روز که مرکب فلک زین کردند آرایش مشتری و پروین کردند این بود نصیب ما زدیوان قضا ما را چه گنه قسمت ما این…
می خورد به پاییز درخت از ژاله
می خورد به پاییز درخت از ژاله شد مست و شکوفه میکند یک ساله از بهر شکوفه کردنش بین که چمن بنهاد هزار طشت لعل…
گل ساخت ز شکل غنچه پیکانی چند
گل ساخت ز شکل غنچه پیکانی چند تا حمله برد به حسن بر تو دلبند خورشید رخت چو تیغ بنمود از دور پیکان سپری کرد…
صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است
صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است چون ابروی خویشتن به عالم طاق است با سوزن مژگان بکند شیرازه هر سینه که از دل غمش اوراق…
زیبا بت کفشگر چو کفش آراید
زیبا بت کفشگر چو کفش آراید هر لحظه لب لعل بر آن میساید کفشی که ز لعل و شکرش آراید تاج سر خورشید فلک را…
در وقت بهار جز لب جوی مجوی
در وقت بهار جز لب جوی مجوی جز وصف رخ یار سمنروی مگوی جز بادهٔ گلرنگ به شبگیر مگیر جز زلف بتان عنبرین بوی مبوی…
در بستان دوش از غم و شیون خویش
در بستان دوش از غم و شیون خویش میگشتم و میگریستم بر تن خویش آمد گل سرخ و چاک زد دامن خویش و آلود به…
چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید
چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید بی چشم تو خواب چشم از چشم رمید ای چشم هم چشم به چشمت روشن چون چشم…