رباعیات عمر خیام
گاویست در آسمان و نامش پروین
گاویست در آسمان و نامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمین چشم خردت باز کن از روی یقین زیر و زبر دو گاو…
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
در گوش دلم گفت فلک پنهانی حکمی که قضا بود ز من میدانی در گردش خویش اگر مرا دست بدی خود را برهاندمی ز سرگردانی…
خاکی که به زیر پای هر نادانیست
خاکی که به زیر پای هر نادانیست کفّ صنمیّ و چهرهٔ جانانیست هر خشت که بر کنگرهٔ ایوانیست انگشت وزیر یا سر سلطانیست عمر خیام
تا چند زنم به روی دریاها خشت
تا چند زنم به روی دریاها خشت بیزار شدم ز بتپرستان کنشت خیام ، که گفت دوزخی خواهد بود که رفت به دوزخ و که…
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد وز خوردن آدمی زمین سیر نشد مغرور بدانی که نخوردهست تو را تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد…
ای دیده اگر کور نئی گور ببین
ای دیده اگر کور نئی گور ببین وین عالم پر فتنه و پر شور ببین شاهان و سران و سروران زیر گلند روهای چو مه…
آنها که کهن شدند و اینها که نوند
آنها که کهن شدند و اینها که نوند هر کس به مراد خویش یک تک به دوند این کهنهجهان به کس نماند باقی رفتند و…
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر پر بادهٔ لعل کن بلورین ساغر کاین یکدم عاریت در این کنج فنا بسیار بجویی و نیابی دیگر…
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب جان و دل و جام و جامه پر درد شراب فارغ ز امید رحمت و بیم…
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند از نیک و بد زمانه بگسل پیوند می در کف و زلف دلبری گیر که زود هم…
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
دریاب که از روح جدا خواهی رفت در پردۀ اسرار فنا خواهی رفت می نوش ندانی از کجا آمدهای خوش باش ندانی به کجا خواهی…
حیی که به قدرت سر و رو میسازد
حیی که به قدرت سر و رو میسازد همواره همو کار عدو میسازد گویند قرابهگر مسلمان نبود او را تو چه گویی که کدو میسازد…
تا راه قلندری نپویی نشود
تا راه قلندری نپویی نشود رخساره بخون دل نشویی نشود سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان آزاد به ترک خود نگویی نشود عمر خیام
با سرو قدی تازهتر از خرمن گل
با سرو قدی تازهتر از خرمن گل از دست منه جام می و دامن گل زان پیش که ناگه شود از باد اجل پیراهن عمر…
ایام زمانه از کسی دارد ننگ
ایام زمانه از کسی دارد ننگ کو در غم ایام نشیند دلتنگ می خور تو در آبگینه با ناله چنگ زان پیش که آبگینه آید…
امروز تو را دسترس فردا نیست
امروز تو را دسترس فردا نیست واندیشهٔ فردات به جز سودا نیست ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست کاین باقی عمر را بها…
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا معلوم نشد که در طربخانۀ خاک نقاش ازل بهر…
ماییم که اصل شادی و کان غمیم
ماییم که اصل شادی و کان غمیم سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم…
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد من مینگرم ز مبتدی تا استاد عجز است به دست هرکه از…
در کارگه کوزهگری کردم رای
در کارگه کوزهگری کردم رای در پایه چرخ دیدم استاد بپای میکرد دلیر کوزه را دسته و سر از کله پادشاه و از دست گدای…
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم پس بی می و معشوق خطائیست عظیم تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم چون…
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی بادیم همه باده…
بر پشت من از زمانه تو میآید
بر پشت من از زمانه تو میآید وز من همه کار نانکو میآید جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو گفتا چه کنم خانه فرومیآید…
ای دوست حقیقت شنو از من سخنی
ای دوست حقیقت شنو از من سخنی با بادهٔ لعل باش و با سیم تنی کانکس که جهان کرد فراغت دارد از سبلت چون تویی…
افلاک که جز غم نفزایند دگر
افلاک که جز غم نفزایند دگر ننهند به جا تا نربایند دگر ناآمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه میکشیم نایند دگر عمر خیام
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری تا چند کنی بر گل مردم خواری انگشت فریدون و کف کیخسرو بر چرخ نهادهای چه میپنداری عمر خیام
گویند مرا که دوزخی باشد مست
گویند مرا که دوزخی باشد مست قولیست خلاف ، دل در آن نتوان بست گر عاشق و میخواره به دوزخ باشند فردا بینی بهشت همچون…
قرآن که مهین کلام خوانند آن را
قرآن که مهین کلام خوانند آن را گهگاه نه بر دوام خوانند آن را بر گرد پیاله آیتی هست مقیم کاندر همه جا مدام خوانند…
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
در کارگه کوزهگری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش ناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش عمر…
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست هان تا ننهیم جام می از کف دست در بیخبری مرد…
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد گر چشمهٔ زمزمی و گر آب حیات آخر…
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
بر شاخ امید اگر بری یافتمی هم رشته خویش را سری یافتمی تا چند ز تنگنای زندان وجود ای کاش سوی عدم دری یافتمی عمر…
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم با هفتهزارسالگان سربهسریم عمر خیام
از هر چه بجز می است کوتاهی به
از هر چه بجز می است کوتاهی به می هم ز کف بتان خرگاهی به مستی و قلندری و گمراهی به یک جرعه می ز…
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
نتوان دل شاد را به غم فرسودن وقت خوش خود بسنگ محنت سودن کس غیب چه داند که چه خواهد بودن می باید و معشوق…
گویند کسان بهشت با حور خوش است
گویند کسان بهشت با حور خوش است من میگویم که آب انگور خوش است این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار کآواز دهل…
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی متفکرند اندر ره دین قومی به گمان فتاده در راه یقین میترسم از آن که بانگ آید روزی کای بیخبران راه نه آنست و…
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت هر چند به نزد عامه این باشد زشت سگ به…
چون لاله به نوروز قدح گیر به دست
چون لاله به نوروز قدح گیر به دست با لالهرخی اگر تو را فرصت هست می نوش به خرمی که این چرخ کهن ناگاه تو…
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما…
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت چون آب به جویبار و چون باد به دشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزی…
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
ای دل غم این جهان فرسوده مخور بیهوده نهای غمان بیهوده مخور چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش غم بوده و نابوده…
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد وز دست اجل بسی جگرها خون شد کس نآمد از آن جهان که پرسم از وی کاحوال مسافران…
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ…
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
گویند بهشت و حور و کوثر باشد جوی می و شیر و شهد و شکر باشد پر کن قدح باده و بر دستم نه نقدی…
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن با نان جوین خویش حقا که به است کالوده و…
در دهر چو آواز گل تازه دهند
در دهر چو آواز گل تازه دهند فرمای بتا که می بهاندازه دهند از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ فارغ بنشین که…
چون عهده نمیشود کسی فردا را
چون عهده نمیشود کسی فردا را حالی خوش دار این دل پر سودا را می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه بسیار بتابد و…
پیری دیدم به خانهٔ خماری
پیری دیدم به خانهٔ خماری گفتم نکنی ز رفتگان اخباری گفتا می خور که همچو ما بسیاری رفتند و خبر باز نیامد باری عمر خیام
این کوزه که آبخوارهٔ مزدوریست
این کوزه که آبخوارهٔ مزدوریست از دیدهٔ شاهی و دل دستوریست هر کاسهٔ می که بر کف مخموریست از عارض مستی و لب مستوریست عمر…