هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا معلوم نشد که در طربخانۀ خاک نقاش ازل بهر…

ادامه مطلب

ماییم که اصل شادی و کان غمیم

ماییم که اصل شادی و کان غمیم سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم…

ادامه مطلب

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد من می‌نگرم ز مبتدی تا استاد عجز است به دست هرکه از…

ادامه مطلب

در کارگه کوزه‌گری کردم رای

در کارگه کوزه‌گری کردم رای در پایه چرخ دیدم استاد بپای میکرد دلیر کوزه را دسته و سر از کله پادشاه و از دست گدای…

ادامه مطلب

چون نیست مقام ما در این دهر مقیم

چون نیست مقام ما در این دهر مقیم پس بی می و معشوق خطائیست عظیم تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم چون…

ادامه مطلب

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی بادیم همه باده…

ادامه مطلب

بر پشت من از زمانه تو می‌آید

بر پشت من از زمانه تو می‌آید وز من همه کار نانکو می‌آید جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو گفتا چه کنم خانه فرومی‌آید…

ادامه مطلب

ای دوست حقیقت شنو از من سخنی

ای دوست حقیقت شنو از من سخنی با بادهٔ لعل باش و با سیم تنی کانکس که جهان کرد فراغت دارد از سبلت چون تویی…

ادامه مطلب

افلاک که جز غم نفزایند دگر

افلاک که جز غم نفزایند دگر ننهند به جا تا نربایند دگر ناآمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه می‌کشیم نایند دگر عمر خیام

ادامه مطلب

هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری

هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری تا چند کنی بر گل مردم خواری انگشت فریدون و کف کیخسرو بر چرخ نهاده‌ای چه می‌پنداری عمر خیام

ادامه مطلب

گویند مرا که دوزخی باشد مست

گویند مرا که دوزخی باشد مست قولی‌ست خلاف ، دل در آن نتوان بست گر عاشق و میخواره به دوزخ باشند فردا بینی بهشت همچون…

ادامه مطلب

قرآن که مهین کلام خوانند آن را

قرآن که مهین کلام خوانند آن را گهگاه نه بر دوام خوانند آن را بر گرد پیاله آیتی هست مقیم کاندر همه جا مدام خوانند…

ادامه مطلب

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش ناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش عمر…

ادامه مطلب

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست هان تا ننهیم جام می از کف دست در بی‌خبری مرد…

ادامه مطلب

تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد

تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد گر چشمهٔ زمزمی و گر آب حیات آخر…

ادامه مطلب

بر شاخ امید اگر بری یافتمی

بر شاخ امید اگر بری یافتمی هم رشته خویش را سری یافتمی تا چند ز تنگنای زندان وجود ای کاش سوی عدم دری یافتمی عمر…

ادامه مطلب

ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم

ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم با هفت‌هزارسالگان سربه‌سریم عمر خیام

ادامه مطلب

از هر چه بجز می است کوتاهی به

از هر چه بجز می است کوتاهی به می هم ز کف بتان خرگاهی به مستی و قلندری و گمراهی به یک جرعه می ز…

ادامه مطلب

نتوان دل شاد را به غم فرسودن

نتوان دل شاد را به غم فرسودن وقت خوش خود بسنگ محنت سودن کس غیب چه داند که چه خواهد بودن می باید و معشوق…

ادامه مطلب

گویند کسان بهشت با حور خوش است

گویند کسان بهشت با حور خوش است من می‌گویم که آب انگور خوش است این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار کآواز دهل…

ادامه مطلب

قومی متفکرند اندر ره دین

قومی متفکرند اندر ره دین قومی به گمان فتاده در راه یقین میترسم از آن که بانگ آید روزی کای بیخبران راه نه آنست و…

ادامه مطلب

در فصل بهار اگر بتی حور سرشت

در فصل بهار اگر بتی حور سرشت یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت هر چند به نزد عامه این باشد زشت سگ به…

ادامه مطلب

چون لاله به نوروز قدح گیر به دست

چون لاله به نوروز قدح گیر به دست با لاله‌رخی اگر تو را فرصت هست می نوش به خرمی که این چرخ کهن ناگاه تو…

ادامه مطلب

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما…

ادامه مطلب

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت چون آب به جویبار و چون باد به دشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزی…

ادامه مطلب

ای دل غم این جهان فرسوده مخور

ای دل غم این جهان فرسوده مخور بیهوده نه‌ای غمان بیهوده مخور چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش غم بوده و نابوده…

ادامه مطلب

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد وز دست اجل بسی جگرها خون شد کس نآمد از آن جهان که پرسم از وی کاحوال مسافران…

ادامه مطلب

نیکی و بدی که در نهاد بشر است

نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ…

ادامه مطلب

گویند بهشت و حور و کوثر باشد

گویند بهشت و حور و کوثر باشد جوی می و شیر و شهد و شکر باشد پر کن قدح باده و بر دستم نه نقدی…

ادامه مطلب

قانع به یک استخوان چو کرکس بودن

قانع به یک استخوان چو کرکس بودن به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن با نان جوین خویش حقا که به است کالوده و…

ادامه مطلب

در دهر چو آواز گل تازه دهند

در دهر چو آواز گل تازه دهند فرمای بتا که می به‌اندازه دهند از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ فارغ بنشین که…

ادامه مطلب

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را حالی خوش دار این دل پر سودا را می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه بسیار بتابد و…

ادامه مطلب

پیری دیدم به خانهٔ خماری

پیری دیدم به خانهٔ خماری گفتم نکنی ز رفتگان اخباری گفتا می خور که همچو ما بسیاری رفتند و خبر باز نیامد باری عمر خیام

ادامه مطلب

این کوزه که آبخوارهٔ مزدوری‌ست

این کوزه که آبخوارهٔ مزدوری‌ست از دیدهٔ شاهی و دل دستوری‌ست هر کاسهٔ می که بر کف مخموری‌ست از عارض مستی و لب مستوری‌ست عمر…

ادامه مطلب

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت ناگه برود ز تن روان پاکت بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند زآن پیش که سبزه بر…

ادامه مطلب

افسوس که نامهٔ جوانی طی شد

افسوس که نامهٔ جوانی طی شد و آن تازه بهار زندگانی دی شد آن مرغ طرب که نام او بود شباب افسوس ندانم که کی…

ادامه مطلب

می نوش که عمر جاودانی این است

می نوش که عمر جاودانی این است خود حاصلت از دور جوانی این است هنگام گل و باده و یاران سرمست خوش باش دمی که…

ادامه مطلب

گویند بهشت و حورعین خواهد بود

گویند بهشت و حورعین خواهد بود آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک چون عاقبت کار…

ادامه مطلب

عمری‌ست مرا تیره و کاری‌ست نه راست

عمری‌ست مرا تیره و کاری‌ست نه راست محنت همه افزوده و راحت کم و کاست شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست ما را ز…

ادامه مطلب

در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست

در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست او را نه بدایت نه نهایت پیداست کس می‌نزند دمی در این معنی راست کاین آمدن از کجا…

ادامه مطلب

چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ

چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ می نوش که بعد از من…

ادامه مطلب

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده بلبل ز جمال گل طربناک شده در سایه گل نشین که بسیار این گل در خاک فرو ریزد…

ادامه مطلب

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست در بند سر زلف نگاری بوده‌ست این دسته که بر گردن او می‌بینی دستی‌ست که بر گردن یاری…

ادامه مطلب

ای چرخ فلک خرابی از کینهٔ توست

ای چرخ فلک خرابی از کینهٔ توست بیدادگری شیوهٔ دیرینهٔ توست ای خاک اگر سینه تو بشکافند بس گوهر قیمتی که در سینهٔ توست عمر…

ادامه مطلب

از رنج کشیدن آدمی حر گردد

از رنج کشیدن آدمی حر گردد قطره چو کشد حبس صدف در گردد گر مال نماند سر بماناد به جای پیمانه چو شد تهی دگر…

ادامه مطلب

می لعل مذاب است و صراحی کان است

می لعل مذاب است و صراحی کان است جسم است پیاله و شرابش جان است آن جام بلورین که ز می خندان است اشکی است…

ادامه مطلب

گردون ز زمین هیچ گلی برنارد

گردون ز زمین هیچ گلی برنارد کش نشکند و هم به زمین نسپارد گر ابر چو آب خاک را بردارد تا حشر همه خون عزیزان…

ادامه مطلب

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست می نوش و گلی بچین که تا درنگری گل خاک شده‌ست و…

ادامه مطلب

در خواب بدم مرا خردمندی گفت

در خواب بدم مرا خردمندی گفت کز خواب کسی را گل شادی نشکفت کاری چه کنی که با اجل باشد جفت؟ می خور که به…

ادامه مطلب

چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد

چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد کار من و تو چنان‌که رای من…

ادامه مطلب