آنها که اسیر عشق

آنها که اسیر عشق دلدارانند از دست فلک همیشه خونبارانند هرگز نشود بخت بد از عشق جدا بدبختی و عاشقی مگر یارانند حضرت حکیم سنایی…

ادامه مطلب

آن به که کنم یاد تو ای

آن به که کنم یاد تو ای حور نژاد و آن به که نیارم از جفاهای تو یاد گر چه به خیال تست بیهوده و…

ادامه مطلب

از گفتهٔ بد گوی تو چون

از گفتهٔ بد گوی تو چون هر عاقل در کوشش خصم تو چو هر بی‌حاصل خالی نکنم تا ننهندم در گل سودای تو از دماغ…

ادامه مطلب

آتش در زن ز کبریا در

آتش در زن ز کبریا در کویت تا ره نبرد هیچ فضولی سویت آن روی نکو ز ما بپوش از مویت زیرا که به ما…

ادامه مطلب

هر روز به درد از تو

هر روز به درد از تو نویدی دارم بر تهمت عود خشک بیدی دارم نومید مکن مرا و رخ برمفروز کاخر به تو جز درد…

ادامه مطلب

نی آب دو چشم داری ای

نی آب دو چشم داری ای حورافش زان روی درین دلست چندین آتش بی باد تکبر تو ای دلبر کش با خاک سر کوی تو…

ادامه مطلب

مستست بتا چشم تو و تیر

مستست بتا چشم تو و تیر به دست بس کس که به تیر چشم مست تو بخست گر پوشد عارضت زره عذرش هست از تیر…

ادامه مطلب

گویی که من از بلعجبی

گویی که من از بلعجبی دارم عار سیب از چه نهی میان یکدانهٔ نار این بلعجبی نباشد ای زیبا یار کاندر دهن مور نهی مهرهٔ…

ادامه مطلب

گفتم چو لبی بوسه ده‌ای

گفتم چو لبی بوسه ده‌ای بی‌معنی خود چون زلفی پر گره‌ای بی‌معنی گفتی ز که یابیم به‌ای بی‌معنی با ما تو برین دلی زه‌ای بی‌معنی…

ادامه مطلب

گبری که گرسنه شد به نانی

گبری که گرسنه شد به نانی ارزد سگ زان تو شد به استخوانی ارزد اظهار نهانی به جهانی ارزد آسایش زندگی به جانی ارزد حضرت…

ادامه مطلب

عقلی که ز لطف دیدهٔ جان

عقلی که ز لطف دیدهٔ جان پنداشت بر دل صفت ترا به خوبی بنگاشت جانی که همی با تو توان عمر گذاشت عمری که دل…

ادامه مطلب

سرو چمنی یاد نیاید ز منت

سرو چمنی یاد نیاید ز منت شد پست چو من سرو بسی در چمنت خورشید همه ز کوه آید بر اوج وان من مسکین ز…

ادامه مطلب

روزی که بود دلت ز جانان

روزی که بود دلت ز جانان پر درد شکرانه هزار جان فدا باید کرد اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد بی شکر قفای نیکوان…

ادامه مطلب

دل بندهٔ عاشقی تن آزاد

دل بندهٔ عاشقی تن آزاد چه سود باشد جان گشته خراب و عالم آباد چه سود باشد فریاد همی خواهم و تو تن زده‌ای فریاد…

ادامه مطلب

در دوستی ای صنم چو دادم

در دوستی ای صنم چو دادم دادت بر من ز چه روی دشمنی افتادت دشمن خوانی مرا و خوانم بادت ای دوست چو من هزار…

ادامه مطلب

دارد پشتم ز وعدهٔ خام تو

دارد پشتم ز وعدهٔ خام تو خم بارد چشمم ز بردن نام تو نم تا کرد قضا حدیثم از کام تو کم هرگز نروم به…

ادامه مطلب

چون حمله دهی نیک سوارا

چون حمله دهی نیک سوارا که تویی چون بوسه دهی ظریف یارا که تویی در صلح شکر بوسه شکارا که تویی در جنگ قوی ستیزه…

ادامه مطلب

جز تیر بلا نبود در ترکش

جز تیر بلا نبود در ترکش عشق جز مسند عشق نیست در مفرش عشق جز دست قضا نیست جنیبت کش عشق جان باید جان سپند…

ادامه مطلب

تا شد صنما عشق تو همراه

تا شد صنما عشق تو همراه رهی درهم زده شد عشق و تمناه رهی چونان شد اگر ازین دل آهی نزنم جز جان نبود تعبیه…

ادامه مطلب

بیزار شو از خود که زیان

بیزار شو از خود که زیان تو تویی کم شو ز ستاره کاسمان تو تویی پیدا دگران راست نهان تو تویی خوش باش که در…

ادامه مطلب

بر رهگذر دوست کمین خواهم

بر رهگذر دوست کمین خواهم کرد زیر قدمش دیده زمین خواهم کرد گر بسپردش صد آفرین خواهم گفت نه عاشق زارم ار جز این خواهم…

ادامه مطلب

با هجر تو بنده دل خمین

با هجر تو بنده دل خمین می‌دارد شبهاست که روی بر زمین می‌دارد گویند مرا که روی بر خاک منه بی روی توام روی چنین…

ادامه مطلب

این بی‌ریشان که سغبهٔ

این بی‌ریشان که سغبهٔ سیم و زرند در سبلت تو به شاعری که نگرند زر باید زر که تا غم از دل ببرند ترانهٔ خشک…

ادامه مطلب

ای عهد تو عهد دوستان سر

ای عهد تو عهد دوستان سر پل از وصل تو هجر خیزد از عز تو دل پر مشغله و میان تهی همچو دهل ای یک…

ادامه مطلب

ای دیده ز هر طرف که

ای دیده ز هر طرف که برخیزد خس طرفه‌ست که جز در تو نیاویزد خس هش دار که تا با تو کم آمیزد خس زیرا…

ادامه مطلب

ای بسته به تو مهر و وفا

ای بسته به تو مهر و وفا یک عالم مانده ز تو در خوف و رجا یک عالم وی دشمن و دوست مر ترا یک…

ادامه مطلب

اندوه تو دلشاد کند مرجان

اندوه تو دلشاد کند مرجان را کفر تو دهد بار کمی ایمان را دل راحت وصل تو مبیناد دمی با درد تو گر طلب کند…

ادامه مطلب

آن بت که دل مرا فرا چنگ

آن بت که دل مرا فرا چنگ آورد شد مست و سوی رفتن آهنگ آورد گفتم: مستی، مرو، سر جنگ آورد چون گل بدرید جامه…

ادامه مطلب

از غایت بی‌تکلفی ما در

از غایت بی‌تکلفی ما در هر کار دیوانه و مستمان همی خواند یار گفتیم تو خوش باش که ما ای دلدار دیوانهٔ عاقلیم و مست…

ادامه مطلب

آب از اثر عارض تو می

آب از اثر عارض تو می گردد آتش زد و رخسار تو پر خوی گردد گر عاشق تو چو خاک لاشی گردد چون باد به…

ادامه مطلب

یک شب غم هجران تو ای جان

یک شب غم هجران تو ای جان جهان با هشت زبان بگفتم ای کاهش جان موسوم همه جان شد آن راز جهان با هشت زبان…

ادامه مطلب

هر خوش پسری را حرکات

هر خوش پسری را حرکات دگرست واندر لب هر یکی حیات دگرست گویند مزاج مرگ دارد هجران هجر پسران خوش ممات دگرست حضرت حکیم سنایی…

ادامه مطلب

نه چرخ به کام ما بگردد

نه چرخ به کام ما بگردد یک بار نه دارد یار کار ما را تیمار نه نیز دلم را بر من هست قرار احسنت ای…

ادامه مطلب

مردی که به راه عشق جان

مردی که به راه عشق جان فرساید باید که بدون یار خود نگراید عاشق به ره عشق چنان می‌باید کز دوزخ و از بهشت یادش…

ادامه مطلب

گویند که راستی چو زر

گویند که راستی چو زر کانیست سرمایهٔ عز و دولت و آسانیست گر راست به هر چه راستست ارزانیست من راستم آخر این چه سرگردانیست…

ادامه مطلب

گفتم پس از آنهمه طلبهای

گفتم پس از آنهمه طلبهای درست پاداش همان یکشبه وصل آمد چست برگشت به خنده گفت ای عاشق سست زان یکشبه را هنوز باقی بر…

ادامه مطلب

گاهی فلکم گریستن فرماید

گاهی فلکم گریستن فرماید ناخفته دو چشم را عنا فرماید گاهیم به درد خنده لب بگشاید گوید ز بدی خنده نیاید آید حضرت حکیم سنایی…

ادامه مطلب

عقلی که خلاف تو گزیدن

عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان دینی که ز شرط تو بریدن نتوان وهمی که به ذات تو رسیدن نتوان دهری که ز دام تو…

ادامه مطلب

سادات به یک بار همه

سادات به یک بار همه مهجورند کز سایهٔ حشمت تو مهتر دورند از غایت مهر تو به دل رنجورند گر شکر تو گویند به جان…

ادامه مطلب

روزی که بتم ز فوطه رخ

روزی که بتم ز فوطه رخ بنماید با فوطه هزار جان ز تن برباید در فوطه بتا خمش ازین به باید عاشق کش فوطه پوش…

ادامه مطلب

دستی که حمایل تو بودی

دستی که حمایل تو بودی پیوست پایی که مرا نزد تو آوردی مست زان دست بجز بند ندارم بر پای زان پای بجز باد ندارم…

ادامه مطلب

در دیدهٔ خصم نیک روی تو

در دیدهٔ خصم نیک روی تو مباد بر عاشق سفله نیک خوی تو مباد چون قامت من دل دو توی تو مباد جز من پس…

ادامه مطلب

خورشید به زیر دام

خورشید به زیر دام معشوقهٔ ماست مه با همه حسن نام معشوقهٔ ماست امروز جهان به کام معشوقهٔ ماست عالم همه بانگ و نام معشوقهٔ…

ادامه مطلب

چون در غم آن نگار سرکش

چون در غم آن نگار سرکش باشم آب انگارم گر چه در آتش باشم چون من به مراد آن پریوش باشم گر قصد به کشتنم…

ادامه مطلب

جایی که نمودی آن رخ

جایی که نمودی آن رخ روح‌افزای بنمای دلی را که نبردی از جای ز آنروز بیندیش که بی‌علت و دای خصمی دل بندگان کند بر…

ادامه مطلب

تا زلف بتم به بند زنجیر

تا زلف بتم به بند زنجیر منست سرگشته همی روم نه هشیار و نه مست گویم بگرم زلف ترا هر چون هست نه طاقت دل…

ادامه مطلب

بیداد تو بر جان سنایی تا

بیداد تو بر جان سنایی تا کی وین باختن عشق ریایی تا کی از هر چه مرا بود ببردی همه پاک آخر بنگویی این دغایی…

ادامه مطلب

بر من فلک ار دست جفا

بر من فلک ار دست جفا گستردست شاید که بسی وفا و خوبی کردست امروز به محنتم از آن از سر و دست تا درد…

ادامه مطلب

با من دو هزار عشوه

با من دو هزار عشوه بفروخته‌ای تا این دل من بدین صفت سوخته‌ای تو جامهٔ دلبری کنون دوخته‌ای این چندین عشوه از که آموخته‌ای حضرت…

ادامه مطلب

ای مه تویی از چهار گوهر

ای مه تویی از چهار گوهر شده هست زینست که در چهار جایی پیوست در چشم آبی و آتشی اندر دل بر سر خاکی و…

ادامه مطلب