رباعیات خلیل الله خلیلی
ما مرغ اسیر بی پر و بال توییم
ما مرغ اسیر بی پر و بال توییم هر جا که روی چو سایه دنبال توییم گر خسته شدی ز راه، دل مرکب توست حمال…
سر راه غریبان خار روید
سر راه غریبان خار روید ز کشت شان دل بیمار روید به هر جایی که کارم تخم امید به جای گل همه آزار روید
این کینه وران باز به نیرنگ دگر
این کینه وران باز به نیرنگ دگر دارند سر فتنه به آهنگ دگر فریاد که این شعبده بازان هر روز خواهند به نام آشتی جنگ…
کشتند بشر را که سیاست این است
کشتند بشر را که سیاست این است کردند جهان تبه که حکمت این است در کسوت خیرخواهی نوع بشر زادند چه فتنه ها، مهارت این…
چو گم شد پرتو عشق از دل من
چو گم شد پرتو عشق از دل من خدایا چیست جز غم حاصل من سحاب عشق اگر یکدم نبارد بسوزان خرمن آب و گل من
ای مرغ شباهنگ دلانگیز، بنال
ای مرغ شباهنگ دلانگیز، بنال قربان تو، ای طایر شبخیز، بنال از نالهٔ تو مرغ دلم نالد زار این ناله به آن ناله درآمیز، بنال
گر علت مرگ را دوا میکردند
گر علت مرگ را دوا میکردند گر چارهٔ این نوع دو پا میکردند میدیدی کاین جماعت تیرهنهاد بر روی زمین چه فتنهها میکردند
در باغ جهان تو هم گل زیبایی
در باغ جهان تو هم گل زیبایی بویا و دلانگیز و چمنآرایی عمریست که گلهای دگر میخندند این غنچهٔ تر چرا تو لب نگشایی
ای غره به اینکه دهر فرمانبر توست
ای غره به اینکه دهر فرمانبر توست وین ماه و ستاره و فلک چاکر توست ترسم که ترا چاکر خود پندارند آن مورچگان که رزقشان…
گر خاک در یار نَرُفتیم گذشت
گر خاک در یار نَرُفتیم گذشت گر طعنهٔ اغیار شنفتیم گذشت آن سوز که در سینهٔ ما پنهان بود گفتیم گذشت، گر نگفتیم گذشت
چو از دل عشق رفت آزار آید
چو از دل عشق رفت آزار آید چو گل رفت از گلستان خار آید نمیبینی که چون پنهان شود مهر شب تاریک اندُهبار آید
ای سرو روان بیا که دستت بوسم
ای سرو روان بیا که دستت بوسم لبهای ظریف می پرستت بوسم گر من نخورم تو باده در جامم ریز تا مست شوم دو چشم…
عارف به دل ذره جهان میبیند
عارف به دل ذره جهان میبیند آنجا مه و مهر و کهکشان میبیند کوری بنگر که چشم دانشور عصر دست و سر کشتگان در آن…
چون در کف روزگار گشتیم زبون
چون در کف روزگار گشتیم زبون چون ساغر عشق و آرزو گشت نگون جاسوس خرد دگر چه جوید از ما گوید که از این شهر…
ای سرو روان که نخل امید منی
ای سرو روان که نخل امید منی وی مایهٔ جان که عمر جاوید منی در شهر شما که آسمان پر ابر است مهتاب منی، فروغ…
عزیزان چون بدان ساحل رسیدند
عزیزان چون بدان ساحل رسیدند ز همراهان خود یکدم بریدند چنان از صحبت ما دل گرفتند که سهوا هم به سوی ما ندیدند
تا بر لب من آه شررباری هست
تا بر لب من آه شررباری هست بر ساز شکستهٔ دلم تاری هست درهای امید را اگر بربستند تا مرگ بود رخنهٔ دیواری هست
ای بار خدای پاک دانای قدیر
ای بار خدای پاک دانای قدیر دارم به تو حاجتی به فضیلت بپذیر آن را که به لطف خویش عزت دادی تا زنده بود به…
طفلی بودم غنوده بر بستر ناز
طفلی بودم غنوده بر بستر ناز برخاست ز دور نغمه های دمساز تا گوش نهادم نه صدا بود و نه ساز ای شور جوانی! تو…
چه باشد زندگانی را بهایی
چه باشد زندگانی را بهایی فسرده از نمی، خشک از هوایی ز مطبخ سالها تا مستراحیم مگر این زندگی یابد بقایی
آن منظر فیض صبحگاهی بنگر
آن منظر فیض صبحگاهی بنگر انوار تجلی الهی بنگر در وادی نقره فام گردون هر شب آن قافله لایتنهای بنگر
شهرت طلبی چند به هم ساختهاند
شهرت طلبی چند به هم ساختهاند چون گرگ گرسنه در جهان تاختهاند کردند به زیر پا هزاران سر و دست تا گردن شوم خود برافراختهاند
تا این خرد خام تو، معیار بود
تا این خرد خام تو، معیار بود این ساختن و شکستت کار بود تنها نه سرت به پای من خورد به سنگ هر جا که…
آن نیمهٔ نان که بینوایی یابد
آن نیمهٔ نان که بینوایی یابد وآن جامه که کودک گدایی یابد چون لذت فتحیست که اقلیمی را لشکرشکنی، جهانگشایی یابد
صبح است ز خرمی جهان میخندد
صبح است ز خرمی جهان میخندد هر قطره به بحر بیکران میخندد بو در گل و نشئه در می و می در جام از شوق،…
پیران که چنین مقام و حرمت دارند
پیران که چنین مقام و حرمت دارند زان نیست که یک دو دم قدامت دارند این حرمت از آن است که آنها دو نفس در…
آن ماه سخن ز بامیان میگوید
آن ماه سخن ز بامیان میگوید اسرار گذشتهٔ جهان میگوید دل قصهٔ عشق او ز چشمش پنهان از موی شنیده بامیان میگوید
شب است ساقی! ساغرت کو؟
شب است ساقی! ساغرت کو؟ فروغ ماه و نور اخترت کو؟ ز دور آید صدای مرغ شبگیر نوا و نغمهٔ جانپرورت کو؟
بیدولت عشق زندگانی نفسیست
بیدولت عشق زندگانی نفسیست هنگامهٔ عشرتِ جوانی هوسیست بیباد بهار جای گل در گلشن یا دستهٔ خار خشک یا مشت خسیست
آن فر و شکوه کبریاییت چه شد؟
آن فر و شکوه کبریاییت چه شد؟ آن لاف خدیوی و خداییت چه شد؟ صد قرن بر افکار و عقول مردم فرماندهی و حکمرواییت چه…
هر صبح که کردیم به غم شام گذشت
هر صبح که کردیم به غم شام گذشت هر جور که دیدیم ز ایام گذشت آلام اگر دست ز ما باز نداشت ما پیر شدیم…
دی شاخ شکوفه در چمن میخندید
دی شاخ شکوفه در چمن میخندید بر سنبل و نسرین و سمن میخندید از دور سپیدهٔ سحر را دیدم بر روز خود و به شام…
بیا ساقی بده آن جام گلرنگ
بیا ساقی بده آن جام گلرنگ که زد بر شیشهٔ من آسمان سنگ به صد صحرا نمیگنجد غم دل چه سان گنجایمش در سینهٔ تنگ
اگر دانی زبان اختران را
اگر دانی زبان اختران را شبانه بشنوی راز جهان را سکوت شب به صد آهنگ خواند به گوشت قصه های آسمان را
هر ذرهٔ خاک من زبانی دارد
هر ذرهٔ خاک من زبانی دارد از گردش دهر دوستانی دارد این کهنهردای من نهان در هر چین تاج و کله جهانسِتانی دارد
در گلشن زندگی به جز خار نبود
در گلشن زندگی به جز خار نبود جز درد و غم و محنت و آزار نبود امید نکرد گل که یاس آمد بار سرتاسر زندگی…
بر قلهٔ کهسار، درختی برپاست
بر قلهٔ کهسار، درختی برپاست بر شاخ درخت، آشیانی پیداست غم کوه و درخت، زندگانی من است بر شاخ درخت، مرغکی نغمهسراست
امروز که عصر علم و فرهنگ بود
امروز که عصر علم و فرهنگ بود قانون جهان به دیگر آهنگ بود گر سجدهٔ تو به پیش این سنگ بود این عیب بود، عار…
یارب به کسانی که جگر سوختهاند
یارب به کسانی که جگر سوختهاند یک عمر متاع درد اندوختهاند خاکم به هوای آن جوانمردان کن کز هرچه به جز تو دیده بردوختهاند
دل در غم عشق تو برومند بود
دل در غم عشق تو برومند بود در پرتو دیدار تو خرسند بود بگذاشته ام در کف و گویم هر روز در شهر شما بهای…
این صبح همان و آن شب تار همان
این صبح همان و آن شب تار همان ما شش در و این چهار دیوار همان استاد زمانه یک سبق داده به ما تکرار همان…
از مرگ نترسم که مددکار من است
از مرگ نترسم که مددکار من است در روز پسین مونس و غمخوار من است اجداد مرا برده به سر منزل خاک این مرکب خوشخرام…
یارب دردی که ناله آغاز کنم
یارب دردی که ناله آغاز کنم شوری که سرود شوق را ساز کنم چشمی که به سوی خویش چون باز کنم آن گمشده را از…
دل در همه حال تکیهگاه است مرا
دل در همه حال تکیهگاه است مرا در ملک وجود پادشاه است مرا از فتنهٔ عقل چون به جان میآیم ممنون دلم خدا گواه است…
این سنگ ملون که گهر مینامند
این سنگ ملون که گهر مینامند وآن آهن زردگون که زر میخوانند بیگوهر ارزندهٔ معنی همه را مردان گهرسنج هدر میدانند
از بس خوش و مست و دلربا میآیی
از بس خوش و مست و دلربا میآیی چون باد بهار جانفزا میآیی دل خانهٔ عشق توست آبادش دار چون خانه خراب شد کجا میآیی
هرکس که به ازدواج پابند شود
هرکس که به ازدواج پابند شود معروض به داغ و درد فرزند شود دهقان زمانه بر کسی می خندد کز کشتن تخم مرگ خرسند شود
سرمایهٔ عیش، صحبت یاران است
سرمایهٔ عیش، صحبت یاران است دشواری مرگ، دوری ایشان است چون در دل خاک نیز یاران جمعند پس زندگی و مرگ به ما یکسان است
با خلق نکو بِزی که زیور این است
با خلق نکو بِزی که زیور این است در آینهٔ جمال، جوهر این است آن قطرهٔ اشکی که بریزد بر خاک بردار که گنج لعل…
از ابر سیاه لعل و گهر میریزد
از ابر سیاه لعل و گهر میریزد وز دیدهٔ من خون جگر میریزد بیروی تو از هر مژهام در گلشن دامندامن لاله تر میریزد