رباعیات – ابوسعید ابوالخیر
گر طالب راه حق شوی ره
گر طالب راه حق شوی ره پیداست او راست بود با تو، تو گر باشی راست وانگه که به اخلاص و درون صافی او را…
گفتم صنما لاله رخا
گفتم صنما لاله رخا دلدارا در خواب نمای چهره باری یارا گفتا که روی به خواب بی ما وانگه خواهی که دگر به خواب بینی…
گویند دل آیینهٔ آیین
گویند دل آیینهٔ آیین عجبست دوری رخ شاهدان خودبین عجبست در آینه روی شاهدان نیست عجب خود شاهد و خود آینهاش این عجبست “ابوسعید ابوالخیر…
ما عاشق و عهد جان ما
ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست ماییم به درد عشق تا جان باقیست غم نقل و ندیم درد و مطرب ناله می خون جگر…
من بی تو دمی قرار نتوانم
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد احسان ترا شمار نتوانم کرد گر بر تن من زفان شود هر مویی یک شکر تو از هزار…
میگفتم یار و میندانستم
میگفتم یار و میندانستم کیست میگفتم عشق و میندانستم چیست گر یار اینست چون توان بی او بود ور عشق اینست چون توان بی او…
هر جا که وجود کرده سیرست
هر جا که وجود کرده سیرست ای دل میدان به یقین که محض خیرست ای دل هر شر ز عدم بود، عدم غیر وجود پس…
هرگز المی چو فرقت جانان
هرگز المی چو فرقت جانان نیست دردی بتر از واقعهٔ هجران نیست گر ترک وداع کردهام معذورم تو جان منی وداع جان آسان نیست “ابوسعید…
یا رب بگشا گره ز کار من
یا رب بگشا گره ز کار من زار رحمی که زعقل عاجزم در همه کار جز در گه تو کی بودم در گاهی محروم ازین…
یا رب زدو کون بینیازم
یا رب زدو کون بینیازم گردان وز افسر فقر سرفرازم گردان در راه طلب محرم رازم گردان زان ره که نه سوی تست بازم گردان…
یک ذره زحد خویش بیرون
یک ذره زحد خویش بیرون نشود خودبینان را معرفت افزون نشود آن فقر که مصطفی بر آن فخر آورد آنجا نرسی تا جگرت خون نشود…
از جملهٔ دردهای بی
از جملهٔ دردهای بی درمانم وز جملهٔ سوز داغ بی پایانم سوزندهتر آنست که چون مردم چشم در چشم منی و دیدنت نتوانم “ابوسعید ابوالخیر…
از گردش افلاک و نفاق
از گردش افلاک و نفاق انجم سر رشتهٔ کار خویشتن کردم گم از پای فتادهام مرا دست بگیر ای قبلهٔ هفتم ای امام هشتم “ابوسعید…
اسرار وجود خام و ناپخته
اسرار وجود خام و ناپخته بماند و آن گوهر بس شریف ناسفته بماند هر کس به دلیل عقل چیزی گفتند آن نکته که اصل بود…
آن دل که تو دیدهای زغم
آن دل که تو دیدهای زغم خون شد و رفت وز دیدهٔ خون گرفته بیرون شد و رفت روزی به هوای عشق سیری میکرد لیلی…
اندر صف دوستان ما باش و
اندر صف دوستان ما باش و مترس خاک در آستان ما باش و مترس گر جمله جهان قصد به جان تو کنند فارغ دل شو،…
آنی که ز جانم آرزوی تو
آنی که ز جانم آرزوی تو نرفت از دل هوس روی نکوی تو نرفت از کوی تو هر که رفت دل را بگذاشت کس با…
ای آینه حسن تو در صورت
ای آینه حسن تو در صورت زیب گرداب هزار کشتی صبر و شکیب هر آینهای که غیر حسن تو بود خواند خردش سراب صحرای فریب…
ای خالق ذوالجلال هر
ای خالق ذوالجلال هر جانوری وی رهرو رهنمای هر بی خبری بستم کمر امید بر درگه تو بگشای دری که من ندارم هنری “ابوسعید ابوالخیر…
ای در سر هر کس از خیالت
ای در سر هر کس از خیالت هوسی بی یاد تو برنیاید از من نفسی مفروش مرا بهیچ و آزاد مکن من خواجه یکی دارم…
ای رونق کیش بتپرستان از
ای رونق کیش بتپرستان از تو وی غارت دین صد مسلمان از تو کفر از من و عشق از من و زنار از من دل…
ای عشق تو مایهٔ جنون دل
ای عشق تو مایهٔ جنون دل من حسن رخ تو ریخته خون دل من من دانم و دل که در وصالت چونم کس را چه…
ای نیک نکرده و بدیها
ای نیک نکرده و بدیها کرده و آنگاه نجات خود تمنا کرده بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده…
با فاقه و فقر هم نشینم
با فاقه و فقر هم نشینم کردی بی خویش و تبار و بی قرینم کردی این مرتبهٔ مقربان در تست آیا به چه خدمت این…
بر عود دلم نواخت یک
بر عود دلم نواخت یک زمزمه عشق زان زمزمهام ز پای تا سر همه عشق حقا که به عهدها نیایم بیرون از عهدهٔ حق گزاری…
پرسید کسی منزل آن مهر
پرسید کسی منزل آن مهر گسل گفتم که: دل منست او را منزل گفتا که: دلت کجاست؟ گفتم: بر او پرسید که: او کجاست؟ گفتم:…
تا چند سخن تراشی و رنده
تا چند سخن تراشی و رنده زنی تا کی به هدف تیر پراکنده زنی گر یک ورق از علم خموشی خوانی بسیار بدین گفت و…
تا گرد رخ تو سنبل آمد
تا گرد رخ تو سنبل آمد بیرون صد ناله ز من چون بلبل آمد بیرون پیوسته ز گل سبزه برون میآید این طرفه که از…
جهدی بکن ار پند پذیری دو
جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز تا پیشتر از مرگ بمیری دو سه روز دنیا زن پیریست چه باشد ار تو با پیر…
چون شب برسد ز صبح خیزان
چون شب برسد ز صبح خیزان میباش چون شام شود زاشک ریزان میباش آویز در آنکه ناگزیرست ترا وز هر چه خلاف او گریزان میباش…
خوبان همه صید صبح خیزان
خوبان همه صید صبح خیزان باشند در بند دعای اشک ریزان باشند تا تو سگ نفس را به فرمان باشی آهو چشمان ز تو گریزان…
در بحر یقین که در تحقیق
در بحر یقین که در تحقیق بسیست گرداب درو چو دام و کشتی نفسیست هر گوش صدف حلقهٔ چشمیست پر آب هر موج اشارهای ز…
در راه خدا حجاب شد یک سو
در راه خدا حجاب شد یک سو زن رو جملهٔ کار خویش را یک سو زن در ماندهٔ نفس خویش گشتی و ترا یک سو…
در کوی خودم مسکن و ماوا
در کوی خودم مسکن و ماوا دادی در بزم وصال خود مرا جادادی القصه به صد کرشمه و ناز مرا عاشق کردی و سر به…
دردیکه ز من جان بستاند
دردیکه ز من جان بستاند اینست عشقی که کسش چاره نداند اینست چشمی که همیشه خون فشاند اینست آنشب که به روزم نرساند اینست “ابوسعید…
دل داغ تو دارد ارنه
دل داغ تو دارد ارنه بفروختمی در دیده تویی و گرنه میدوختمی دل منزل تست ورنه روزی صدبار در پیش تو چون سپند میسوختمی “ابوسعید…
دنیای دنی پر هوس را چه
دنیای دنی پر هوس را چه کنی آلودهٔ هر ناکس و کس را چه کنی آن یار طلب کن که ترا باشد و بس معشوقهٔ…
رفتم به کلیسیای ترسا و
رفتم به کلیسیای ترسا و یهود دیدم همه با یاد تو در گفت و شنود با یاد وصال تو به بتخانه شدم تسبیح بتان زمزمه…
زاهد خوشدل که ترک دنیا
زاهد خوشدل که ترک دنیا کرده می خواره خجل که معصیتها کرده ترسم که کند امید و بیم و آخر کار ناکرده چو کرده کرده…
سودا به سرم همچو پلنگ
سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه دور از وطن خویش و به غربت مانده چون شیر…
شوریده دلی و غصه گردون
شوریده دلی و غصه گردون گردون گریان چشمی و اشک جیحون جیحون کاهیده تنی و شعله خرمن خرمن هر شعله ز کوه قاف افزون افزون…
عالم ار نهای ز عبرت
عالم ار نهای ز عبرت عاری نهری جاری به طورهای طاری وندر همه طورهای نهر جاری سریست حقیقة الحقایق ساری “ابوسعید ابوالخیر رح”
عهدی به سر زبان خود
عهدی به سر زبان خود بربستی صد خانه پر از بتان یکی نشکستی تو پنداری به یک شهادت رستی فردات کند خمار کاکنون مستی “ابوسعید…
کارم همه ناله و خروشست
کارم همه ناله و خروشست امشب نیصبر پدیدست و نه هو شست امشب دوشم خوش بود ساعتی پنداری کفارهٔ خوشدلی دوشست امشب “ابوسعید ابوالخیر رح”
گر در سفرم تویی رفیق
گر در سفرم تویی رفیق سفرم ور در حضرم تویی انیس حضرم القصه بهر کجا که باشد گذرم جز تو نبود هیچ کسی در نظرم…
گر عشق دل مرا خریدار
گر عشق دل مرا خریدار افتد کاری بکنم که پرده از کار افتد سجادهٔ پرهیز چنان افشانم کز هر تاری هزار زنار افتد “ابوسعید ابوالخیر…
گفتم که_ دلم، گفت_ کبابی
گفتم که: دلم، گفت: کبابی کم گیر گفتم: چشمم، گفت: سرابی کم گیر گفتم: جانم، گفت: که در عالم عشق بسیار خرابست، خرابی کم گیر…
گویند که محتسب گمانی
گویند که محتسب گمانی ببرد وین پردهٔ تو پیش جهانی بدرد گویم که ازین شراب اگر محتسبست دریابد قطرهای به جانی بخرد “ابوسعید ابوالخیر رح”
ما قبلهٔ طاعت آن دو رو
ما قبلهٔ طاعت آن دو رو میدانیم ایمان سر زلف مشکبو میدانیم با این همه دلدار به ما نیکو نیست ما طالع خویش را نکو…
من از تو جدا نبودهام تا
من از تو جدا نبودهام تا بودم اینست دلیل طالع مسعودم در ذات تو ناپدیدم ار معدومم وز نور تو ظاهرم اگر موجودم “ابوسعید ابوالخیر…