رباعیات – ابوسعید ابوالخیر
تا کی زجهان پر گزند
تا کی زجهان پر گزند اندیشه تا چند زجان مستمند اندیشه آن کز تو توان ستد همین کالبدست یک مزبله گو مباش چند اندیشه “ابوسعید…
جانم به لب از لعل خموش
جانم به لب از لعل خموش تو رسید از لعل خموش باده نوش تو رسید گوش تو شنیدهام که دردی دارد درد دل من مگر…
چون تیشه مباش و جمله بر
چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش چون رنده ز کار خویش بیبهره مباش تعلیم ز اره گیر در امر معاش نیمی سوی خود…
خلقان تو ای جلال
خلقان تو ای جلال گوناگونند گاهی چو الف راست گهی چون نونند در حضرت اجلال چنان مجنونند کز خاطر و فهم آدمی بیرونند “ابوسعید ابوالخیر…
دانی که چها چها چها
دانی که چها چها چها میخواهم وصل تو من بی سر و پا میخواهم فریاد و فغان و نالهام دانی چیست یعنی که ترا ترا…
در درویشی هیچ کم و بیش
در درویشی هیچ کم و بیش مدان یک موی تو در تصرف خویش مدان و آنرا که بود روی به دنیا و به دین در…
در عشق تو گاه بت پرستم
در عشق تو گاه بت پرستم گویند گه رند و خراباتی و مستم گویند اینها همه از بهر شکستم گویند من شاد به اینکه هر…
در وصل زاندیشهٔ دوری
در وصل زاندیشهٔ دوری فریاد در هجر زدرد ناصبوری فریاد افسوس ز محرومی دوری افسوس فریاد زدرد ناصبوری فریاد “ابوسعید ابوالخیر رح”
دل جز ره عشق تو نپوید
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز جان جز سخن عشق نگوید هرگز صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کسی در آن نروید…
دنیا گذران، محنت دنیا
دنیا گذران، محنت دنیا گذران نی بر پدران ماند و نی بر پسران تا بتوانی عمر به طاعت گذران بنگر که فلک چه میکند با…
دیشب که دلم ز تاب هجران
دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت اشکم همه در دیدهٔ گریان میسوخت میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو بر من دل کافر و مسلمان…
ز اول ره عشق تو مرا سهل
ز اول ره عشق تو مرا سهل نمود پنداشت رسد به منزل وصل تو زود گامی دو سه رفت و راه را دریا دید چون…
سر سخن دوست نمییارم گفت
سر سخن دوست نمییارم گفت در یست گرانبها نمییارم سفت ترسم که به خواب در بگویم بکسی شبهاست کزین بیم نمییارم خفت “ابوسعید ابوالخیر رح”
سیمابی شد هوا و زنگاری
سیمابی شد هوا و زنگاری دشت ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت گر میل وفا داری اینک دل و جان ور رای جفا…
عاشق که غم جان خرابش
عاشق که غم جان خرابش نرود تا جان بود از جان تب و تابش نرود خاصیت سیماب بود عاشق را تا کشته نگردد اضطرابش نرود…
عشقم که بهر رگم غمی
عشقم که بهر رگم غمی پیوندست دردم که دلم بدرد حاجتمندست صبرم که بکام پنجهٔ شیرم هست شکرم که مدام خواهشم خرسندست “ابوسعید ابوالخیر رح”
فریاد ز دست فلک بی سر و
فریاد ز دست فلک بی سر و بن کاندر بر من نه نو بهشت و نه کهن با این همه نیز شکر میباید کرد گر…
گر پنهان کرد عیب و گر
گر پنهان کرد عیب و گر پیدا کرد منت دارم ازو که بس برجا کرد تاج سر من خاک سر پای کسیست کو چشم مرا…
گر سقف سپهر گردد آیینهٔ
گر سقف سپهر گردد آیینهٔ چین ور تختهٔ فولاد شود روی زمین از روزی تو کم نشود دان به یقین میدان که چنینست و چنینست…
گریم زغم تو زار و گویی
گریم زغم تو زار و گویی زرقست چون زرق بود که دیده در خون غرقست تو پنداری که هر دلی چون دل تست نینی صنما…
گه زاهد تسبیح به دستم
گه زاهد تسبیح به دستم خوانند گه رندو خراباتی و مستم خوانند ای وای به روزگار مستوری من گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند “ابوسعید…
ما را شدهاست دین و آیین
ما را شدهاست دین و آیین همه عشق بستر همه محنتست و بالین همه عشق سبحان الله رخی و چندین همه حسن انالله دلی و…
معمورهٔ دل به علم آراسته
معمورهٔ دل به علم آراسته به مطمورهٔ تن ز کینه پیراسته به از هستی خود هر چه توان کاسته به هر چیز که غیر تست…
میرست زدشت خاوران لالهٔ
میرست زدشت خاوران لالهٔ آل چون دانهٔ اشک عاشقان در مه و سال بنمود چو روی دوست از پرده جمال چون صورت حال من شدش…
هان تا تو نبندی به
هان تا تو نبندی به مراعاتش پشت کو با گل نرم پرورد خار درشت هان تا نشوی غره به دریای کرم کو بر لب بحر…
هر چند که دیده روی خوب
هر چند که دیده روی خوب تو ندید یک گل ز گلستان وصال تو نچید اما دل سودا زده در مدت عمر جز وصف جمال…
وصل تو کجا و من مهجور
وصل تو کجا و من مهجور کجا دردانه کجا حوصله مور کجا هر چند ز سوختن ندارم باکی پروانه کجا و آتش طور کجا “ابوسعید…
یا رب در دل به غیر خود
یا رب در دل به غیر خود جا مگذار در دیدهٔ من گرد تمنا مگذار گفتم گفتم ز من نمیآید هیچ رحمی رحمی مرا به…
یار آمد و گفت خسته میدار
یار آمد و گفت خسته میدار دلت دایم به امید بسته میدار دلت ما را به شکستگان نظرها باشد ما را خواهی شکسته میدار دلت…
از بس که شکستم و ببستم
از بس که شکستم و ببستم توبه فریاد همی کند ز دستم توبه دیروز به توبهای شکستم ساغر و امروز به ساغری شکستم توبه “ابوسعید…
از قد بلند یار و زلف
از قد بلند یار و زلف پستش وز نرگس بی خمار بی میمستش ترسا بکلیسیای گبرم بینی ناقوس بدستی و بدستی دستش “ابوسعید ابوالخیر رح”
آسان آسان ز خود امان
آسان آسان ز خود امان نتوان یافت وین شربت شوق رایگان نتوان یافت زان می که عزیز جان مشتاقانست یک جرعه به صد هزار جان…
افعال بدم ز خلق پنهان
افعال بدم ز خلق پنهان میکن دشوار جهان بر دلم آسان میکن امروز خوشم به دار و فردا با من آنچ از کرم تو میسزد…
آن روز که نور بر ثریا
آن روز که نور بر ثریا بستند وین منطقه بر میان جوزا بستند در کتم عدم بسان آتش بر شمع عشقت به هزار رشته بر…
آنروز که نقش کوه و هامون
آنروز که نقش کوه و هامون بستند ترکیب سهی قدان موزون بستند پا بسته به زنجیر جنون من بودم مردم سخنی به پای مجنون بستند…
ای آنکه تراست عار از
ای آنکه تراست عار از دیدن من مهرت باشد بجای جان در تن من آن دست نگار بسته خواهم که زنی با خون هزار کشته…
ای چرخ بسی لیل و نهار
ای چرخ بسی لیل و نهار آوردی گه فصل خزان و گه بهار آوردی مردان جهان را همه بردی به زمین نامردان را بروی کار…
ای در صفت ذات تو حیران
ای در صفت ذات تو حیران که و مه وز هر دو جهان خدمت درگاه تو به علت تو ستانی و شفا هم تو دهی…
ای دیده مرا عاشق یاری
ای دیده مرا عاشق یاری کردی داغم زرخ لاله عذاری کردی کاری کردی که هیچ نتوان گفتن الله الله چه خوب کاری کردی “ابوسعید ابوالخیر…
ای شمع نمونهای زسوزم
ای شمع نمونهای زسوزم داری خاموشی و مردن رموزم داری داری خبر از سوز شب هجرانم آیا چه خبر ز سوز روزم داری “ابوسعید ابوالخیر…
ای نالهٔ پیر خانقاه از
ای نالهٔ پیر خانقاه از غم تو وی گریهٔ طفل بیگناه از غم تو افغان خروس صبح گاه از غم تو آه از غم تو…
با خود در وصل تو گشودن
با خود در وصل تو گشودن مشکل دل را به فراق آزمودن مشکل مشکل حالی و طرفه مشکل حالی بودن مشکل با تو، نبودن مشکل…
بر تافت عنان صبوری از
بر تافت عنان صبوری از جان خراب شد همچو ر کاب حلقه چشم از تب و تاب دیگر چو عنان نپیچم از حکم تو سر…
بی روی تو رای استقامت
بی روی تو رای استقامت نکنم کس را به هوای تو ملامت نکنم در جستن وصل تو اقامت نکنم از عشق تو توبه تا قیامت…
تا پای تو رنجه گشت و با
تا پای تو رنجه گشت و با درد بساخت مسکین دل رنجور من از درد گداخت گویا که ز روز گار دردی دارد این درد…
تا لعل تو دلفروز خواهد
تا لعل تو دلفروز خواهد بودن کارم همه آه و سوز خواهد بودن گفتی که بخانهٔ تو آیم روزی آن روز کدام روز خواهد بودن…
جایی که تو باشی اثر غم
جایی که تو باشی اثر غم نبود آنجا که نباشی دل خرم نبود آن را که ز فرقت تو یک دم نبود شادیش زمین و…
چشمی دارم همه پر از دیدن
چشمی دارم همه پر از دیدن دوست با دیده مرا خوشست چون دوست دروست از دیده و دوست فرق کردن نتوان یا اوست درون دیده…
خلقان همه بر درگهت ای
خلقان همه بر درگهت ای خالق پاک هستند پی قطرهٔ آبی غمناک سقای سحاب را بفرما از لطف تا آب زند بر سر این مشتی…
دانی که مرا یار چه گفتست
دانی که مرا یار چه گفتست امروز جز ما به کسی در منگر دیده بدوز از چهره خویش آتشی افروزد یعنی که بیا و در…