در ظلمت حیرت ار گرفتار

در ظلمت حیرت ار گرفتار شوی خواهی که ز خواب جهل بیدار شوی در صدق طلب نجات، زیرا که به صدق شایستهٔ فیض نور انوار…

ادامه مطلب

در میدان آ با سپر و ترکش

در میدان آ با سپر و ترکش باش سر هیچ بخود مکش بما سرکش باش گو خواه زمانه آب و خواه آتش باش تو شاد…

ادامه مطلب

دشمن چو به ما درنگرد بد

دشمن چو به ما درنگرد بد بیند عیبی که بر ماست یکی صد بیند ما آینه‌ایم، هر که در ما نگرد هر نیک و بدی…

ادامه مطلب

دلبر دل خسته رایگان

دلبر دل خسته رایگان می‌خواهد بفرستم گر دلش چنان می‌خواهد وانگه به نظاره دیده بر ره بنهم تا مژده که آورد که جان میخواهد “ابوسعید…

ادامه مطلب

دی شانه زد آن ماه خم

دی شانه زد آن ماه خم گیسو را بر چهره نهاد زلف عنبر بو را پوشید بدین حیله رخ نیکو را تا هر که نه…

ادامه مطلب

روزی که جمال دلبرم دیده

روزی که جمال دلبرم دیده شود از فرق سرم تا به قدم دیده شود تا من به هزار دیده رویش نگرم آری به دو دیده…

ادامه مطلب

سبحان الله بهر غمی یار

سبحان الله بهر غمی یار تویی سبحان الله گشایش کار تویی سبحان الله به امر تو کن فیکون سبحان الله غفور و غفار تویی “ابوسعید…

ادامه مطلب

شاها ز دعای مرد آگاه

شاها ز دعای مرد آگاه بترس وز سوز دل و آه سحرگاه بترس بر لشکر و بر سپاه خود غره مشو از آمدن سیل به…

ادامه مطلب

عارف که ز سر معرفت

عارف که ز سر معرفت آگاهست بیخود ز خودست و با خدا همراهست نفی خود و اثبات وجود حق کن این معنی لا اله الا…

ادامه مطلب

عشق تو ز خاص و عام پنهان

عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم دردی که ز حد گذشت درمان چه کنم خواهم که دلم به دیگری میل کند من…

ادامه مطلب

فردا که به محشر اندر آید

فردا که به محشر اندر آید زن و مرد وز بیم حساب رویها گردد زرد من حسن ترا به کف نهم پیش روم گویم که…

ادامه مطلب

گاهی چو ملایکم سر

گاهی چو ملایکم سر بندگیست گه چون حیوان به خواب و خور زندگیست گاهم چو بهایم سر درندگیست سبحان الله این چه پراکندگیست “ابوسعید ابوالخیر…

ادامه مطلب

گر دور فتادم از وصالت به

گر دور فتادم از وصالت به ضرور دارد دلم از یاد تو صد نوع حضور خاصیت سایهٔ تو دارم که مدام نزدیک توام اگر چه…

ادامه مطلب

گر ملک تو شام و گر یمن

گر ملک تو شام و گر یمن خواهد بود وز سر حد چین تا به ختن خواهد بود روزی که ازین سرا کنی عزم سفر…

ادامه مطلب

گفتی که فلان ز یاد ما

گفتی که فلان ز یاد ما خاموشست از بادهٔ عشق دیگری مدهوشست شرمت بادا هنوز خاک در تو از گرمی خون دل من در جوشست…

ادامه مطلب

ما جز به غم عشق تو سر

ما جز به غم عشق تو سر نفرازیم تا سر داریم در غمت دربازیم گر تو سر ما بی سر و سامان داری ماییم و…

ادامه مطلب

مجنون و پریشان توام دستم

مجنون و پریشان توام دستم گیر سرگشته و حیران توام دستم گیر هر بی سر و پا چو دستگیری دارد من بی سر و سامان…

ادامه مطلب

من لایق عشق و درد عشق تو

من لایق عشق و درد عشق تو نیم زنهار که هم نبرد عشق تو نیم چون آتش عشق تو بر آرد شعله من دانم و…

ادامه مطلب

نه از سر کار با خلل

نه از سر کار با خلل می‌ترسم نه نیز ز تقصیر عمل می‌ترسم ترسم ز گناه نیست آمرزش هست از سابقهٔ روز ازل می‌ترسم “ابوسعید…

ادامه مطلب

هر چند گهی زعشق بیگانه

هر چند گهی زعشق بیگانه شوم با عافیت کنشت و همخانه شوم ناگاه پری‌رخی بمن بر گذرد برگردم زان حدیث و دیوانه شوم “ابوسعید ابوالخیر…

ادامه مطلب

هوشم نه موافقان و خویشان

هوشم نه موافقان و خویشان بردند این کج کلهان مو پریشان بردند گویند چرا تو دل بدیشان دادی والله که من ندادم ایشان بردند “ابوسعید…

ادامه مطلب

یا رب تو زخواب ناز

یا رب تو زخواب ناز بیدارش کن وز مستی حسن خویش هشیارش کن یا بی‌خبرش کن که نداند خود را یا آنکه زحال خود خبردارش…

ادامه مطلب

یا گردن روزگار را زنجیری

یا گردن روزگار را زنجیری یا سرکشی زمانه را تدبیری این زاغوشان بسی پریدند بلند سنگی چوبی گزی خدنگی تیری “ابوسعید ابوالخیر رح”

ادامه مطلب

ابریست که خون دیده بارد

ابریست که خون دیده بارد غم تو زهریست که تریاق ندارد غم تو در هر نفسی هزار محنت زده را بی دل کند و زدین…

ادامه مطلب

از دیدهٔ سنگ خون چکاند

از دیدهٔ سنگ خون چکاند غم تو بیگانه و آشنا نداند غم تو دم در کشم و غمت همه نوش کنم تا از پس من…

ادامه مطلب

از هر چه نه از بهر تو

از هر چه نه از بهر تو کردم توبه ور بی تو غمی خوردم از آن غم توبه و آن نیز که بعد ازین برای…

ادامه مطلب

الله تویی وز دلم آگاه

الله تویی وز دلم آگاه تویی درمانده منم دلیل هر راه تویی گر مورچه‌ای دم زند اندر تک چاه آگه ز دم مورچه در چاه…

ادامه مطلب

آن کس که زروی علم و دین

آن کس که زروی علم و دین اهل بود داند که جواب شبهه بس سهل بود علم ازلی علت عصیان بودن پیش حکما ز غایت…

ادامه مطلب

اندر همه دشت خاوران گر

اندر همه دشت خاوران گر خاریست آغشته به خون عاشق افگاریست هر جا که پریرخی و گل‌رخساریست ما را همه در خورست مشکل کاریست “ابوسعید…

ادامه مطلب

آورد صبا گلی ز گلزار

آورد صبا گلی ز گلزار امید یا روح قدس شهپری افگند سفید یا کرد صبا شق ورقی از خورشید یا نامهٔ یارست که آورد نوید…

ادامه مطلب

ای پشت تو گرم کرده سنجاب

ای پشت تو گرم کرده سنجاب و سمور یکسان به مذاق تو چه شیرین و چه شور از جانب عشق بانگ بر بانگ و تو…

ادامه مطلب

ای در تو عیانها و نهانها

ای در تو عیانها و نهانها همه هیچ پندار یقین‌ها و گمانها همه هیچ از ذات تو مطلقا نشان نتوان داد کانجا که تویی بود…

ادامه مطلب

ای دوست ای دوست ای دوست

ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست جور تو از آنکشم که روی تو نکوست مردم گویند بهشت خواهی یا دوست ای بیخبران بهشت…

ادامه مطلب

ای شمع چو ابر گریه و

ای شمع چو ابر گریه و زاری کن وی آه جگر سوز سپه‌داری کن چون بهرهٔ وصل او نداری ای دل دندان بجگر نه و…

ادامه مطلب

ای کاش مرا به نفت

ای کاش مرا به نفت آلایندی آتش بزدندی و نبخشایندی در چشم عزیز من نمک سایندی وز دوست جدا شدن نفرمایندی “ابوسعید ابوالخیر رح”

ادامه مطلب

این عمر به ابر نوبهاران

این عمر به ابر نوبهاران ماند این دیده به سیل کوهساران ماند ای دوست چنان بزی که بعد از مردن انگشت گزیدنی به یاران ماند…

ادامه مطلب

بحریست نه کاهنده نه

بحریست نه کاهنده نه افزاینده امواج برو رونده و آینده عالم چو عبارت از همین امواجست نبود دو زمان بلکه دو آن پاینده “ابوسعید ابوالخیر…

ادامه مطلب

بگشود نگار من نقاب از

بگشود نگار من نقاب از طرفی برداشت سفیده دم حجاب از طرفی گر نیست قیامت ز چه رو گشت پدید ماه از طرفی و آفتاب…

ادامه مطلب

پیوسته مرا ز خالق جسم و

پیوسته مرا ز خالق جسم و عرض حقا که همین بود و همینست غرض کان جسم لطیف را به خلوتگه ناز فارغ بینم همیشه ز…

ادامه مطلب

تا زلف تو شاه گشت و

تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت افکند دلم برابر تخت تو رخت روزی بینی مرا شده کشتهٔ بخت حلقم شده در حلقهٔ…

ادامه مطلب

جان و دل من فدای خاک در

جان و دل من فدای خاک در تو گر فرمایی بدیده آیم بر تو وصلت گوید که تو نداری سرما بی سر بادا هر که…

ادامه مطلب

چندت گفتم که دیده بردوز

چندت گفتم که دیده بردوز ای دل در راه بلا فتنه میندوز ای دل اکنون که شدی عاشق و بدروز ای دل تن درده و…

ادامه مطلب

حورا به نظارهٔ نگارم صف

حورا به نظارهٔ نگارم صف زد رضوان بعجب بماند و کف بر کف زد آن خال سیه بر آن رخ مطرف زد ابدال زبیم چنگ…

ادامه مطلب

دارم گنهان ز قطره باران

دارم گنهان ز قطره باران بیش از شرم گنه فگنده‌ام سر در پیش آواز آید که سهل باشد درویش تو در خور خود کنی و…

ادامه مطلب

در خواب جمال یار خود

در خواب جمال یار خود میدیدم وز باغ وصال او گلی می‌چیدم مرغ سحری زخواب بیدارم کرد ای کاش که بیدار نمی‌گردیدم “ابوسعید ابوالخیر رح”

ادامه مطلب

در عشق تو ای نگار پر

در عشق تو ای نگار پر کینه و جنگ گشتیم سرا پای جهان با دل تنگ شد دست زکار و ماند پا از رفتار این…

ادامه مطلب

در هجرانم قرار میباید و

در هجرانم قرار میباید و نیست آسایش جان زار میباید و نیست سرمایهٔ روزگار می‌باید و نیست یعنی که وصال یار میباید و نیست “ابوسعید…

ادامه مطلب

دل از نظر تو جاودانی

دل از نظر تو جاودانی گردد غم با الم تو شادمانی گردد گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک آتش همه آب زندگانی…

ادامه مطلب

دنیا به مثل چو کوزهٔ

دنیا به مثل چو کوزهٔ زرین است گه آب در او تلخ و گهی شیرین است تو غره مشو که عمر من چندین است کاین…

ادامه مطلب

دی طفلک خاک بیز غربال

دی طفلک خاک بیز غربال بدست میزد بدو دست و روی خود را می‌خست میگفت به های‌های کافسوس و دریغ دانگی بنیافتیم و غربال شکست…

ادامه مطلب