رباعیات – ابوسعید ابوالخیر
کردیم هر آن حیله که عقل
کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست تا بو که توان راه به جانان دانست ره مینبریم وهم طمع مینبریم نتوان دانست بو که…
گر درد کند پای تو ای حور
گر درد کند پای تو ای حور نژاد از درد بدان که هر گزت درد مباد آن دردمنست بر منش رحم آید از بهر شفاعتم…
گر فضل کنی ندارم از عالم
گر فضل کنی ندارم از عالم باک ور عدل کنی شوم به یک باره هلاک روزی صدبار گویم ای صانع پاک مشتی خاکم چه آید…
گفتی که به وقت مجلس
گفتی که به وقت مجلس افروختنی آیا که چه نکتهاست بردوختنی ای بیخبر از سوخته و سوختنی عشق آمدنی بود نه آموختنی “ابوسعید ابوالخیر رح”
لذات جهان چشیده باشی همه
لذات جهان چشیده باشی همه عمر با یار خود آرمیده باشی همه عمر هم آخر عمر رحلتت باید کرد خوابی باشد که دیده باشی همه…
مادر ره سودای تو منزل
مادر ره سودای تو منزل کردیم سوزیست در آتشی که در دل کردیم در شهر مرامیان چشم میخوانند نیکو نامی ز عشق حاصل کردیم “ابوسعید…
من کیستم از قید دو عالم
من کیستم از قید دو عالم فردی عنقا منشی بلند همت مردی دیوانهٔ بیخودی بیابان گردی لبریز محبتی سرا پا دردی “ابوسعید ابوالخیر رح”
نزدیکان را بیش بود
نزدیکان را بیش بود حیرانی کایشان دانند سیاست سلطانی ما را به سر چاه بری دست زنی لاحول کنی و دست بر دل رانی “ابوسعید…
هر چند که آدمی ملک سیرت
هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست بد گر نبود به دشمن خود نیکوست دیوانه دل کسیست کین عادت اوست کو دشمن جان خویش…
هستی که عیان نیست روان
هستی که عیان نیست روان در شانی در شان دگر جلوه کند هر آنی این نکته بجو ز کل یوم فی شان گر بایدت از…
یا رب تو به فضل مشکلم
یا رب تو به فضل مشکلم آسان کن از فضل و کرم درد مرا درمان کن بر من منگر که بی کس و بی هنرم…
یا رب مکن از لطف پریشان
یا رب مکن از لطف پریشان ما را هر چند که هست جرم و عصیان ما را ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم محتاج…
یا رب نظری بر من سرگردان
یا رب نظری بر من سرگردان کن لطفی بمن دلشدهٔ حیران کن با من مکن آنچه من سزای آنم آنچ از کرم و لطف تو…
یک لحظه چراغ آرزوهاپف کن
یک لحظه چراغ آرزوهاپف کن قطع نظر از جمال هر یوسف کن زین شهد یک انگشت به کام تو کشم از لذت اگر مست نگردی…
از خاک درت رخت اقامت
از خاک درت رخت اقامت نبرم وز دست غمت جان به سلامت نبرم بردار نقاب از رخ و بنمای جمال تا حسرت آن رخ به…
از ما همه عجز و نیستی
از ما همه عجز و نیستی مطلوبست هستی و توابعش زما منکوبست این اوست پدید گشته در صورت ما این قدرت و فعل از آن…
افسوس که عمر رفت بر
افسوس که عمر رفت بر بیهوده هم لقمه حرام و هم نفس آلوده فرمودهٔ ناکرده پشیمانم کرد افسوس ز کردههای نافرموده “ابوسعید ابوالخیر رح”
آن را که حدیث عشق در دل
آن را که حدیث عشق در دل گردد باید که زتیغ عشق بسمل گردد در خاک تپان تپان رخ آغشته به خون برخیزد و گرد…
اندر همه دشت خاوران سنگی
اندر همه دشت خاوران سنگی نیست کش با من و روزگار من جنگی نیست با لطف و نوازش وصال تو مرا دردادن صد هزار جان…
اول که مرا عشق نگارم
اول که مرا عشق نگارم بربود همسایهٔ من ز نالهٔ من نغنود واکنون کم شد ناله چو دردم بفزود آتش چو همه گرفت کم گردد…
ای باد ! به خاک مصطفایت
ای باد ! به خاک مصطفایت سوگند باران ! به علی مرتضایت سوگند افتاده به گریه خلق، بس کن بس کن دریا ! به شهید…
ای خالق ذوالجلال وحی
ای خالق ذوالجلال وحی رحمان سازندهٔ کارهای بی سامانان خصمان مرا مطیع من میگردان بیرحمان را رحیم من میگردان “ابوسعید ابوالخیر رح”
ای دل زشراب جهل مستی تا
ای دل زشراب جهل مستی تا کی وی نیست شونده لاف هستی تا کی گر غرقهٔ بحر غفلت و آز نهای تردامنی و هواپرستی تا…
ای شاه ولایت دو عالم
ای شاه ولایت دو عالم مددی بر عجز و پریشانی حالم مددی ای شیر خدا زود به فریادم رس جز حضرت تو پیش که نالم…
ای فضل تو دستگیر من،
ای فضل تو دستگیر من، دستم گیر سیر آمدهام ز خویشتن، دستم گیر تا چند کنم توبه و تا کی شکنم ای توبه ده و…
ای واقف اسرار ضیمر همه
ای واقف اسرار ضیمر همه کس در حالت عجز دستگیر همه کس یا رب تو مرا توبه ده و عذر پذیر ای توبه ده و…
با یار موافق آشنایی
با یار موافق آشنایی خوشتر وز همدم بیوفا جدایی خوشتر چون سلطنت زمانه بگذاشتنیست پیوند به ملک بینوایی خوشتر “ابوسعید ابوالخیر رح”
بستان رخ تو گلستان آرد
بستان رخ تو گلستان آرد بار لعل تو حیوت جاودان آرد بار بر خاک فشان قطرهای از لعل لبت تا بوم و بر زمانه جان…
پیریم ولی چو عشق را ساز
پیریم ولی چو عشق را ساز آید هنگام نشاط و طرب و ناز آید از زلف رسای تو کمندی فگنیم بر گردن عمر رفته تا…
تا درد رسید چشم خونخوار
تا درد رسید چشم خونخوار ترا خواهم که کشد جان من آزار ترا یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز دردی نرسد نرگس بیمار…
تسبیح ملک را و صفا رضوان
تسبیح ملک را و صفا رضوان را دوزخ بد را بهشت مر نیکان را دیبا جم را و قیصر و خاقان را جانان ما را…
چشمم که نداشت تاب نظارهٔ
چشمم که نداشت تاب نظارهٔ یار شد اشک فشان به پیش آن سیم عذار در سیل سرشک عکس رخسارش دید نقش عجبی بر آب زد…
حقا که اگر چو مرغ پر
حقا که اگر چو مرغ پر داشتمی روزی ز تو صد بار خبر داشتمی این واقعهام اگر نبودی در پیش کی دیده ز دیدار تو…
دارم ز خدا خواهش جنات
دارم ز خدا خواهش جنات نعیم زاهد به ثواب و من به امید عظیم من دست تهی میروم او تحفه به دست تا زین دو…
در خانه خود نشسته بودم
در خانه خود نشسته بودم دلریش وز بار گنه فگنده بودم سر پیش بانگی آمد که غم مخور ای درویش تو در خور خود کنی…
در سلسلهٔ عشق تو جان
در سلسلهٔ عشق تو جان خواهم داد در عشق تو ترک خانمان خواهم داد روزی که ترا ببینم ای عمر عزیز آن روز یقین بدان…
در مدرسه گر چه دانش
در مدرسه گر چه دانش اندوز شوی وز گرمی بحث مجلس افروز شوی در مکتب عشق با همه دانایی سر گشته چو طفلان نوآموز شوی…
درویشی کن قصد در شاه مکن
درویشی کن قصد در شاه مکن وز دامن فقر دست کوتاه مکن اندر دهن مار شو و مال مجوی در چاه نشین و طلب جاه…
دل وصل تو ای مهر گسل
دل وصل تو ای مهر گسل میخواهد ایام وصال متصل میخواهد مقصود من از خدای باشد وصلت امید چنان شود که دل میخواهد “ابوسعید ابوالخیر…
دی بر سر گور ذله غارت
دی بر سر گور ذله غارت گردم مر پاکان را جنب زیارت کردم شکرانهٔ آنکه روزه خوردم رمضان در عید نماز بی طهارت کردم “ابوسعید…
روزم به غم جهان فرسوده
روزم به غم جهان فرسوده گذشت شب در هوس بوده و نابوده گذشت عمری که ازو دمی جهانی ارزد القصه به فکرهای بیهوده گذشت “ابوسعید…
زلفش بکشی شب دراز آید
زلفش بکشی شب دراز آید ازو ور بگذاری چنگل باز آید ازو ور پیچ و خمش ز یک دگر باز کنی عالم عالم مشک فراز…
سوفسطایی که از خرد
سوفسطایی که از خرد بیخبرست گوید عالم خیالی اندر گذرست آری عالم همه خیالیست ولی پیوسته حقیقتی درو جلوه گرست “ابوسعید ابوالخیر رح”
طالع سر عافیت فروشی دارد
طالع سر عافیت فروشی دارد همت هوس پلاس پوشی دارد جایی که به یک سؤال بخشند دو کون استغنایم سر خموشی دارد “ابوسعید ابوالخیر رح”
عشق آن صفتی نیست که
عشق آن صفتی نیست که بتوان گفتن وین در به سر الماس نشاید سفتن سوداست که میپزیم والله که عشق بکر آمد و بکر هم…
غم جمله نصیب چرخ خم
غم جمله نصیب چرخ خم بایستی یا با غم من صبر بهم بایستی یا مایهٔ غم چو عمر کم بایستی یا عمر به اندازهٔ غم…
کی حال فتاده هرزه گردی
کی حال فتاده هرزه گردی داند بیدرد کجا لذت دردی داند نامرد به چیزی نخرد مردان را مردی باید که قدر مردی داند “ابوسعید ابوالخیر…
گر دست تضرع به دعا
گر دست تضرع به دعا بردارم بیخ و بن کوهها ز جا بردارم لیکن ز تفضلات معبود احد فاصبر صبرا جمیل را بردارم “ابوسعید ابوالخیر…
گر کار تو نیکست به تدبیر
گر کار تو نیکست به تدبیر تو نیست ور نیز بدست هم ز تقصیر تو نیست تسلیم و رضا پیشه کن و شاد بزی چون…
گفتی که شب آیم ارچه
گفتی که شب آیم ارچه بیگاه شود شاید که زبان خلق کوتاه شود بر خفته کجا نهان توانی کردن کز بوی خوش تو مرده آگاه…