رباعیات – ابوسعید ابوالخیر
آسان گل باغ مدعا نتوان
آسان گل باغ مدعا نتوان چید بی سرزنش خار جفا نتوان چید بشکفته گل مراد بر شاخ امید تا سر ننهی به زیر پا نتوان…
امروز منم به زور بازو
امروز منم به زور بازو مغرور یکتایی من بود به عالم مشهور من همچو زمردم عدو چون افعی در دیدهٔ من نظر کند گردد کور…
آنان که به نام نیک
آنان که به نام نیک میخوانندم احوال درون بد نمیدانندم گز زانکه درون برون بگردانندم مستوجب آنم که بسوزانندم “ابوسعید ابوالخیر رح”
آنم که توام ز خاک
آنم که توام ز خاک برداشتهای نقشم به مراد خویش بنگاشتهای کارم چو بدست خویش بگذاشتهای میرویم از آنسان که توام کاشتهای “ابوسعید ابوالخیر رح”
ای آنکه به ملک خویش
ای آنکه به ملک خویش پاینده تویی وز دامن شب صبح نماینده تویی کار من بیچاره قوی بسته شده بگشای خدایا که گشاینده تویی “ابوسعید…
ای چشم من از دیدن رویت
ای چشم من از دیدن رویت روشن از دیدن رویت شده خرم دل من رویت شده گل، خرم و خندان گشته روشن مه من گشته…
ای در طلب تو عالمی در شر
ای در طلب تو عالمی در شر و شور نزدیک تو درویش و توانگر همه عور ای با همه در حدیث و گوش همه کر…
ای دیده نظر کن اگرت
ای دیده نظر کن اگرت بیناییست در کار جهان که سر به سر سوداییست در گوشهٔ خلوت و قناعت بنشین تنها خو کن که عافیت…
ای شیر خدا امیر حیدر
ای شیر خدا امیر حیدر فتحی وی قلعه گشای در خیبر فتحی درهای امید بر رخم بسته شده ای صاحب ذوالفقار و قنبر فتحی “ابوسعید…
ای گشته سراسیمه به دریای
ای گشته سراسیمه به دریای تو من وی از تو و خود گم شده در رای تو من من در تو کجا رسم که در…
با درد تو اندیشهٔ درمان
با درد تو اندیشهٔ درمان نکنم با زلف تو آرزوی ایمان نکنم جانا تو اگر جان طلبی خوش باشد اندیشهٔ جان برای جانان نکنم “ابوسعید…
بر چهره ندارم زمسلمانی
بر چهره ندارم زمسلمانی رنگ بر من دارد شرف سگ اهل فرنگ آن رو سیهم که باشد از بودن من دوزخ را ننگ و اهل…
بی شک الفست احد، ازو جوی
بی شک الفست احد، ازو جوی مدد وز شخص احد به ظاهر آمد احمد در ارض محمد شد و محمود آمد اذ قال الله: قل…
تا تو هوس خدای از سر
تا تو هوس خدای از سر ننهی در هر دو جهان نباشدت روی بهی ور زانکه به بندگی فرود آری سر ز اندیشهٔ این و…
تا مدرسه و مناره ویران
تا مدرسه و مناره ویران نشود این کار قلندری به سامان نشود تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود یک بنده حقیقة مسلمان نشود “ابوسعید…
جز وصل تو دل به هر چه
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه بی یاد تو هر جا که نشستم توبه در حضرت تو توبه شکستم صدبار زین توبه…
چون حاصل عمر تو فریبی و
چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست زو داد مکن گرت به هر دم ستمیست مغرور مشو بخود که اصل من و تو گردی و…
خواهی چو خلیل کعبه بنیاد
خواهی چو خلیل کعبه بنیاد کنی و آنرا به نماز و طاعت آباد کنی روزی دو هزار بنده آزاد کنی به زان نبود که خاطری…
دایم نه لوای عشرت
دایم نه لوای عشرت افراشتنیست پیوسته نه تخم خرمی کاشتنیست این داشتنیها همه بگذاشتنیست جز روشنی رو که نگه داشتنیست “ابوسعید ابوالخیر رح”
در دل چو کجیست روی بر
در دل چو کجیست روی بر خاک چه سود چون زهر به دل رسید تریاک چه سود تو ظاهر خود به جامه آراستهای دلهای پلید…
در کشور عشق جای آسایش
در کشور عشق جای آسایش نیست آنجا همه کاهشست افزایش نیست بی درد و الم توقع درمان نیست بی جرم و گنه امید بخشایش نیست…
دردا که درین زمانهٔ پر
دردا که درین زمانهٔ پر غم و درد غبنا که درین دایرهٔ غم پرورد هر روز فراق دوستی باید دید هر لحظه وداع همدمی باید…
دل خسته و جان فگار و
دل خسته و جان فگار و مژگان خونریز رفتم بر آن یار و مه مهرانگیز من جای نکرده گرم گردون به ستیز زد بانگ که…
دلخسته و سینه چاک
دلخسته و سینه چاک میباید شد وز هستی خویش پاک میباید شد آن به که به خود پاک شویم اول کار چون آخر کار خاک…
راه تو بهر روش که پویند
راه تو بهر روش که پویند خوشست وصل تو بهر جهت که جویند خوشست روی تو بهر دیده که بینند نکوست نام تو بهر زبان…
زان دم که قرین محنت
زان دم که قرین محنت وافغانم هر لحظه ز هجران به لب آید جانم محروم ز خاک آستانت زانم کز سیل سرشک خود گذر نتوانم…
سرمایهٔ عمر آدمی یک
سرمایهٔ عمر آدمی یک نفسست آن یک نفس از برای یک همنفسست با همنفسی گر نفسی بنشینی مجموع حیات عمر آن یک نفسست “ابوسعید ابوالخیر…
شد دیده به عشق رهنمون دل
شد دیده به عشق رهنمون دل من تا کرد پر از غصه درون دل من زنهار اگر دلم بماند روزی از دیده طلب کنید خون…
عاشق که غمش بر همه کس
عاشق که غمش بر همه کس ظاهر بود جمعیت او تفرقهٔ خاطر بود در دهر دمی خوش نزده شاد بزیست گویا که دم خوشش دم…
عقرب سر زلف یار و مه
عقرب سر زلف یار و مه پیکر اوست با این همه کبر و ناز کاندر سر اوست شیرین دهنی و شهد در شکر اوست فرمانده…
فریاد و فغان که باز در
فریاد و فغان که باز در کوی مغان میخواره ز می نه نام یابد نه نشان زانگونه نهان گشت که بر خلق جهان گشتست نهان…
گر جا به حرم ور به کلیسا
گر جا به حرم ور به کلیسا کرده زاهد عمل آنچه کرده بی جا کرده چون علم نباشد عملش خواهد بود ناکرده چو کرده کرده…
گر شهره شوی به شهر شر
گر شهره شوی به شهر شر الناسی ورخانه نشینی همگی وسواسی به زان نبود که همچو خضر والیاس کس نشناسد ترا تو کس نشناسی “ابوسعید…
گفتار دراز مختصر باید
گفتار دراز مختصر باید کرد وز یار بدآموز حذر باید کرد در راه نگار کشته باید گشتن و آنگاه نگار را خبر باید کرد “ابوسعید…
گه شانه کش طرهٔ لیلا
گه شانه کش طرهٔ لیلا باشی گه در سر مجنون همه سودا باشی گه آینهٔ جمال یوسف گردی گه آتش خرمن زلیخا باشی “ابوسعید ابوالخیر…
ما را نبود دلی که کار
ما را نبود دلی که کار آید ازو جز ناله که هر دمی هزار آید ازو چندان گریم که کوچهها گل گردد نی روید و…
معشوقهٔ خانگی به کاری
معشوقهٔ خانگی به کاری ناید کودل برد و روی به کس ننماید معشوقه خراباتی و مطرب باید تا نیم شبان زنان و کوبان آید “ابوسعید…
میرفتم و خون دل براهم
میرفتم و خون دل براهم میریخت دوزخ دوزخ شرر ز آهم میریخت میآمدم از شوق تو بر گلشن کون دامن دامن گل از گناهم میریخت…
هان مردان هان و هان
هان مردان هان و هان جوانمردان هوی مردی کنی و نگاه داری سر کوی گر تیر آید چنانکه بشکافد موی زنهار زیار خود مگر دانی…
هر لقمه که بر خوان
هر لقمه که بر خوان عوانست مخور گر نفس ترا راحت جانست مخور گر نفس ترا عسل نماید بمثل آن خون دل پیر زنانست مخور…
یا پست و بلند دهر را
یا پست و بلند دهر را سرکوبی یا خار و خس زمانه را جاروبی تا چند توان وضع مکرر دیدن عزلی نصبی قیامتی آشوبی “ابوسعید…
یا رب ز کرم دری برویم
یا رب ز کرم دری برویم بگشا راهی که درو نجات باشد بنما مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم جز یاد تو هر…
یا من بک حاجتی و روحی
یا من بک حاجتی و روحی بیدیک عن غیرک اعرضت و اقبلت علیک مالی عمل صالح استظهر به الجات علیک واثقا خذ بیدیک “ابوسعید ابوالخیر…
ار کشتن من دو چشم مستت
ار کشتن من دو چشم مستت خواهد شک نیست که طبع بت پرستت خواهد ترسنده از آنم که اگر بر دستت من کشته شوم که…
از کعبه رهیست تا به مقصد
از کعبه رهیست تا به مقصد پیوست وز جانب میخانه رهی دیگر هست اما ره میخانه ز آبادانی راهیست که کاسه میرود دست بدست “ابوسعید…
اسرار ازل را نه تو دانی
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من هست از پس پرده گفتگوی من و…
آن آتش سوزنده که عشقش
آن آتش سوزنده که عشقش لقبست در پیکر کفر و دین چو سوزنده تبست ایمان دگر و کیش محبت دگرست پیغمبر عشق نه عجم نه…
آن یار که عهد دوستداری
آن یار که عهد دوستداری بشکست میرفت و منش گرفته دامن در دست میگفت دگر باره به خوابم بینی پنداشت که بعد ازو مرا خوابی…
آنها که ز معبود خبر
آنها که ز معبود خبر یافتهاند از جملهٔ کاینات سر یافتهاند دریوزه همی کنند مردان ز نظر مردان همه از قرب نظر یافتهاند “ابوسعید ابوالخیر…
ای آنکه دوای دردمندان
ای آنکه دوای دردمندان دانی راز دل زار مستمندان دانی حال دل خویش را چه گویم با تو ناگفته تو خود هزار چندان دانی “ابوسعید…