رباعیات – ابوسعید ابوالخیر
یا پست و بلند دهر را
یا پست و بلند دهر را سرکوبی یا خار و خس زمانه را جاروبی تا چند توان وضع مکرر دیدن عزلی نصبی قیامتی آشوبی “ابوسعید…
یا رب ز کرم دری برویم
یا رب ز کرم دری برویم بگشا راهی که درو نجات باشد بنما مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم جز یاد تو هر…
یا من بک حاجتی و روحی
یا من بک حاجتی و روحی بیدیک عن غیرک اعرضت و اقبلت علیک مالی عمل صالح استظهر به الجات علیک واثقا خذ بیدیک “ابوسعید ابوالخیر…
ار کشتن من دو چشم مستت
ار کشتن من دو چشم مستت خواهد شک نیست که طبع بت پرستت خواهد ترسنده از آنم که اگر بر دستت من کشته شوم که…
از کعبه رهیست تا به مقصد
از کعبه رهیست تا به مقصد پیوست وز جانب میخانه رهی دیگر هست اما ره میخانه ز آبادانی راهیست که کاسه میرود دست بدست “ابوسعید…
اسرار ازل را نه تو دانی
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من هست از پس پرده گفتگوی من و…
آن آتش سوزنده که عشقش
آن آتش سوزنده که عشقش لقبست در پیکر کفر و دین چو سوزنده تبست ایمان دگر و کیش محبت دگرست پیغمبر عشق نه عجم نه…
آن یار که عهد دوستداری
آن یار که عهد دوستداری بشکست میرفت و منش گرفته دامن در دست میگفت دگر باره به خوابم بینی پنداشت که بعد ازو مرا خوابی…
آنها که ز معبود خبر
آنها که ز معبود خبر یافتهاند از جملهٔ کاینات سر یافتهاند دریوزه همی کنند مردان ز نظر مردان همه از قرب نظر یافتهاند “ابوسعید ابوالخیر…
ای آنکه دوای دردمندان
ای آنکه دوای دردمندان دانی راز دل زار مستمندان دانی حال دل خویش را چه گویم با تو ناگفته تو خود هزار چندان دانی “ابوسعید…
ای چشم تو چشم چشمه هر
ای چشم تو چشم چشمه هر چشم همه بی چشم تو نور نیست بر چشم همه چشم همه را نظر بسوی تو بود از چشم…
ای دل اگر آن عارض دلجو
ای دل اگر آن عارض دلجو بینی ذرات جهان را همه نیکو بینی در آینه کم نگر که خودبین نشوی خود آینه شو تا همگی…
ای ذات تو در صفات اعیان
ای ذات تو در صفات اعیان ساری اوصاف تو در صفاتشان متواری وصف تو چو ذات مطلقست اما نیست در ضمن مظاهر از تقید عاری…
ای عشق به درد تو سری
ای عشق به درد تو سری میباید صید تو ز من قویتری میباید من مرغ به یک شعله کبابم بگذار کین آتش را سمندری میباید…
ای نالهٔ پیر قرطه پوش از
ای نالهٔ پیر قرطه پوش از غم تو وی نعرهٔ رند میفروش از غم تو افغان مغان نیرهنوش از غم تو خون دل عاشقان بجوش…
با دل گفتم که ای دل
با دل گفتم که ای دل احوال تو چیست دل دیده پر آب کرد و بسیار گریست گفتا که چگونه باشد احوال کسی کو را…
بختی نه که با دوست در
بختی نه که با دوست در آمیزم من صبری نه که از عشق بپرهیزم من دستی نه که با قضا در آویزم من پایی نه…
بیطاعت حق بهشت و رضوان
بیطاعت حق بهشت و رضوان مطلب بیخاتم دین ملک سلیمان مطلب گر منزلت هر دو جهان میخواهی آزار دل هیچ مسلمان مطلب “ابوسعید ابوالخیر رح”
تا چند به گرد سر ایمان
تا چند به گرد سر ایمان گردم وقتست کز افعال پشیمان گردم خاکم ز کلیسیا و آبم ز شراب کافرتر از آنم که مسلمان گردم…
تا مرد به تیغ عشق بی سر
تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود اندر ره عشق و عاشقی بر نشود هر یار طلب کنی و هم سر خواهی آری خواهی…
جانا به زمین خاوران خاری
جانا به زمین خاوران خاری نیست کش با من و روزگار من کاری نیست با لطف و نوازش جمال تو مرا دردادن صد هزار جان…
چون حق به تفاصیل شئون
چون حق به تفاصیل شئون گشت بیان مشهود شد این عالم پر سود و زیان گر باز روند عالم و عالمیان با رتبهٔ اجمال حق…
خواهی که ترا دولت ابرار
خواهی که ترا دولت ابرار رسد مپسند که از تو بر کس آزار رسد از مرگ میندیش و غم رزق مخور کین هر دو بوقت…
در بارگه جلالت ای عذر
در بارگه جلالت ای عذر پذیر دریاب که من آمدهام زار و حقیر از تو همه رحمتست و از من تقصیر من هیچ نیم همه…
در دل همه شرک و روی بر
در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود با نفس پلید جامهٔ پاک چه سود زهرست گناه و توبه تریاک وی است چون…
در کعبه اگر دل سوی غیرست
در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا ور دل به خدا و ساکن میکدهای می نوش که عاقبت…
دردی داریم و سینهٔ
دردی داریم و سینهٔ بریانی عشقی داریم و دیدهٔ گریانی عشقی و چه عشق، عشق عالم سوزی دردی و چه درد، درد بیدرمانی “ابوسعید ابوالخیر…
دل صافی کن که حق به دل
دل صافی کن که حق به دل مینگرد دلهای پراکنده به یک جو نخرد زاهد که کند صاف دل از بهر خدا گویی ز همه…
دور از تو فضای دهر بر من
دور از تو فضای دهر بر من تنگست دارم دلکی که زیر صد من سنگست عمریست که مدتش زمانرا عارست جانیست که بردنش اجلرا ننگست…
دیروز که چشم تو بمن در
دیروز که چشم تو بمن در نگریست خلقی بهزار دیده بر من بگریست هر روز هزار بار در عشق تو ام میباید مرد و باز…
زان خوبتری که کس خیال تو
زان خوبتری که کس خیال تو کند یا همچو منی فکر وصال تو کند شاید که به آفرینش خود نازد ایزد که تماشای جمال تو…
سرمایهٔ غم ز دست آسان
سرمایهٔ غم ز دست آسان ندهم دل بر نکنم زدوست تا جان ندهم از دوست که یادگار دردی دارم آن درد به صد هزار درمان…
شبهای دراز ای دریغا بی
شبهای دراز ای دریغا بی تو تو خفته بناز ای دریغا بی تو دوری و فراق ای دریغا بی تو من در تک و تاز…
عاشق من و دیوانه من و
عاشق من و دیوانه من و شیدا من شهره من و افسانه من و رسوا من کافر من و بت پرست من ترسا من اینها…
علمی نه که از زمرهٔ
علمی نه که از زمرهٔ انسان نهمت جودی نه که از اصل کریمان نهمت نه علم و عمل نه فضل و احسان و ادب یا…
قدت قدم زبار محنت خم کرد
قدت قدم زبار محنت خم کرد چشمت چشمم چو چشمهها پر نم کرد خالت حالم چو روز من تیره نمود زلفت کارم چو تار خود…
گر چشم تو در مقام ناز
گر چشم تو در مقام ناز آید باز بیمار تو بر سر نیاز آید باز ور حسن تو یک جلوه کند بر عارف از راه…
گر طاعت خود نقش کنم بر
گر طاعت خود نقش کنم بر نانی و آن نان بنهم پیش سگی بر خوانی و آن سگ سالی گرسنه در زندانی از ننگ بر…
گفتار نکو دارم و کردارم
گفتار نکو دارم و کردارم نیست از گفت نکوی بی عمل عارم نیست دشوار بود کردن و گفتن آسان آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست…
گه میگردم بر آتش هجر
گه میگردم بر آتش هجر کباب گه سر گردان بحر غم همچو حباب القصه چو خار و خس درین دیر خراب گه بر سر آتشم…
ما طی بساط ملک هستی
ما طی بساط ملک هستی کردیم بی نقض خودی خداپرستی کردیم بر ما می وصل نیک میپیوندد تف بر رخ می که زود مستی کردیم…
من بودم دوش و آن بت بنده
من بودم دوش و آن بت بنده نواز از من همه لابه بود و از وی همه ناز شب رفت و حدیث ما به پایان…
من میشنوم که می نبخشایی
من میشنوم که می نبخشایی تو هر جا که شکستهایست آنجایی تو ما جمله شکستگان درگاه توایم در حال شکستگان چه فرمایی تو “ابوسعید ابوالخیر…
هجران ترا چو گرم شد
هجران ترا چو گرم شد هنگامه بر آتش من قطره فشان از خامه من رفتم و مرغ روح من پیش تو ماند تا همچو کبوتر…
هرگاه که بینی دو سه
هرگاه که بینی دو سه سرگردانرا عیب ره مردان نتوان کرد آنرا تقلید دو سه مقلد بیمعنی بدنام کند ره جوانمردان را “ابوسعید ابوالخیر رح”
یا رب برهانیم ز حرمان چه
یا رب برهانیم ز حرمان چه شود راهی دهیم به کوی عرفان چه شود بس گبر که از کرم مسلمان کردی یک گبر دگر کنی…
یا رب ز کمال لطف خاصم
یا رب ز کمال لطف خاصم گردان واقف بحقایق خواصم گردان از عقل جفا کار دل افگار شدم دیوانهٔ خود کن و خلاصم گردان “ابوسعید…
یاقوت ز دیده ریختم تا چه
یاقوت ز دیده ریختم تا چه کنی در پای غم تو بیختم تا چه کنی از هر که به تو گریختم سود نکرد از تو…
از بیم رقیب طوف کویت
از بیم رقیب طوف کویت نکنم وز طعنهٔ خلق گفتگویت نکنم لب بستم و از پای نشستم اما این نتوانم که آرزویت نکنم “ابوسعید ابوالخیر…
از ساحت دل غبار کثرت
از ساحت دل غبار کثرت رفتن به زانکه به هرزه در وحدت سفتن مغرور سخن مشو که توحید خدا واحد دیدن بود نه واحد گفتن…