رباعیات – ابوسعید ابوالخیر
یا سرکشی سپهر را سرکوبی
یا سرکشی سپهر را سرکوبی یا خار و خس زمانه را جاروبی بگرفت دلم ازین خسیسان یا رب حشری نشری قیامتی آشوبی “ابوسعید ابوالخیر رح”
ابر از دهقان که ژاله
ابر از دهقان که ژاله میروید ازو دشت از مجنون که لاله میروید ازو خلد از صوفی و حور عین از زاهد ما و دلکی…
از دفتر عشق هر که فردی
از دفتر عشق هر که فردی دارد اشک گلگون و چهر زردی دارد بر گرد سری شود که شوریست درو قربان دلی رود که دردی…
از نخل ترش بار چو باران
از نخل ترش بار چو باران میریخت وز صفحهٔ رخ گل بگریبان میریخت از حسرت خاکپای آن تازه نهال سیلاب ز چشم آب حیوان میریخت…
افسوس که ما عاقبت اندیش
افسوس که ما عاقبت اندیش نهایم داریم لباس فقر و درویش نهایم این کبر و منی جمله از آنست که ما قانع به نصیب و…
آن رشته که قوت روانست
آن رشته که قوت روانست مرا آرامش جان ناتوانست مرا بر لب چو کشی جان کشدم از پی آن پیوند چو با رشتهٔ جانست مرا…
آنرا که فنا شیوه و فقر
آنرا که فنا شیوه و فقر آیینست نه کشف یقین نه معرفت نه دینست رفت او زمیان همین خدا ماند خدا الفقر اذا تم هو…
ای از تو به باغ هر گلی
ای از تو به باغ هر گلی را رنگی هر مرغی را زشوق تو آهنگی با کوه زاندوه تو رمزی گفتم برخاست صدای ناله از…
ای آینهٔ ذات تو ذات همه
ای آینهٔ ذات تو ذات همه کس مرآت صفات تو صفات همه کس ضامن شدم از بهر نجات همه کس بر من بنویس سیئات همه…
ای خواجه ز فکر گور غم
ای خواجه ز فکر گور غم میباید اندر دل و دیده سوز و نم میباید صد وقت برای کار دنیا داری یک وقت به فکر…
ای دل همه خون شوی
ای دل همه خون شوی شکیبایی چیست وی جان بدرآ اینهمه رعنایی چیست ای دیده چه مردمیست شرمت بادا نادیده به حال دوست بینایی چیست…
ای زلف مسلسلت بلای دل من
ای زلف مسلسلت بلای دل من وی لعل لبت گره گشای دل من من دل ندهم به کس برای دل تو تو دل به کسی…
ای قبلهٔ هر که مقبل آمد
ای قبلهٔ هر که مقبل آمد کویت روی دل مقبلان عالم سویت امروز کسی کز تو بگرداند روی فردا بکدام روی بیند رویت “ابوسعید ابوالخیر…
اینک سر کوی دوست اینک سر
اینک سر کوی دوست اینک سر راه گر تو نروی روندگان را چه گناه جامه چه کنی کبود و نیلی و سیاه دل صاف کن…
ببرید ز من نگار هم
ببرید ز من نگار هم خانگیم بدرید به تن لباس فرزانگیم مجنون به نصیحت دلم آمدهاست بنگر به کجا رسیده دیوانگیم “ابوسعید ابوالخیر رح”
بستم دم مار و دم عقرب
بستم دم مار و دم عقرب بستم نیش و دمشان بیکدگر پیوستم شجن قرنین قرنین خواندم بر نوح نبی سلام دادم رستم “ابوسعید ابوالخیر رح”
پرسید ز من کسیکه معشوق
پرسید ز من کسیکه معشوق تو کیست گفتم که فلان کسست مقصود تو چیست بنشست و به هایهای بر من بگریست کز دست چنان کسی…
تا دل ز علایق جهان حر
تا دل ز علایق جهان حر نشود اندر صدف وجود ما در نشود پر می نشود کاسهٔ سرها ز هوس هر کاسه که سرنگون بود…
تیری ز کمانخانه ابروی تو
تیری ز کمانخانه ابروی تو جست دل پرتو وصل را خیالی بر بست خوشخوش زدلم گذشت و میگفت بناز ما پهلوی چون تویی نخواهیم نشست…
چشمی به سحاب همنشین
چشمی به سحاب همنشین میباید خاطر به نشاط خشمگین میباید سر بر سر دار و سینه بر سینهٔ تیغ آسایش عاشقان چنین میباید “ابوسعید ابوالخیر…
حک کردنی است آنچه
حک کردنی است آنچه بنگاشتهام افگندنی است آنچه برداشتهام باطل بودست آنچه پنداشتهام حاصل که به هرزه عمر بگذاشتهام “ابوسعید ابوالخیر رح”
دارم صنمی چهره
دارم صنمی چهره برافروختهای وز خرمن دهر دیده بر دوختهای او عاشق دیگری و من عاشق او پروانه صفت سوختهای سوختهای “ابوسعید ابوالخیر رح”
در خدمت تو چو صرف شد عمر
در خدمت تو چو صرف شد عمر دراز گفتم که مگر با تو شوم محرم راز کی دانستم که بعد چندین تک و تاز در…
در دیر شدم ماحضری آوردند
در دیر شدم ماحضری آوردند یعنی ز شراب ساغری آوردند کیفیت او مرا ز خود بیخود کرد بردند مرا و دیگری آوردند “ابوسعید ابوالخیر رح”
در مصطبها درد کشان ما
در مصطبها درد کشان ما باشیم بدنامی را نام و نشان ما باشیم از بد بترانی که تو شان میبینی چون نیک ببینی بدشان ما…
دستی نه که از نخل تو
دستی نه که از نخل تو چینم ثمری پایی نه که در کوی تو یابم گذری چشمی نه که بر خویش بگریم قدری رویی نه…
دل وقت سماع بوی دلدار
دل وقت سماع بوی دلدار برد ما را به سراپردهٔ اسرار برد این زمزمهٔ مرکب مر روح تراست بردارد و خوش به عالم یار برد…
دی زلف عبیر بیز عنبر
دی زلف عبیر بیز عنبر سایت از طرف بناگوش سمن سیمایت در پای تو افتاد و بزاری میگفت سر تا پایم فدای سر تا پایت…
روزی ز پی گلاب میگردیدم
روزی ز پی گلاب میگردیدم پژمرده عذار گل در آتش دیدم گفتم که چه کردهای که میسوزندت گفتا که درین باغ دمی خندیدم “ابوسعید ابوالخیر…
زنار پرست زلف عنبر بویت
زنار پرست زلف عنبر بویت محراب نشین گوشهٔ ابرویت یا رب تو چه کعبهای که باشد شب و روز روی دل کافر و مسلمان سویت…
شادم بدمی کز آرزویت گذرد
شادم بدمی کز آرزویت گذرد خوشدل بحدیثی که ز رویت گذرد نازم بدو چشمی که به سویت نگرد بوسم کف پایی که به کویت گذرد…
صوفی به سماع دست از آن
صوفی به سماع دست از آن افشاند تا آتش دل به حیلتی بنشاند عاقل داند که دایه گهوارهٔ طفل از بهر سکون طفل میجنباند “ابوسعید…
عشق تو بلای دل درویش
عشق تو بلای دل درویش منست بیگانه نمیشود مگر خویش منست خواهم سفری کنم ز غم بگریزم منزل منزل غم تو در پیش منست “ابوسعید…
غمناکم و از کوی تو با غم
غمناکم و از کوی تو با غم نروم جز شاد و امیدوار و خرم نروم از درگه همچو تو کریمی هرگز نومید کسی نرفت و…
کی باشد و کی لباس هستی
کی باشد و کی لباس هستی شده شق تابان گشته جمال وجه مطلق دل در سطوات نور او مستهلک جان در غلبات شوق او مستغرق…
گر دشمن مردان همگی حرق
گر دشمن مردان همگی حرق شود هم برق صفت به خویشتن برق شود گر سگ به مثل درون دریا برود دریا نشود پلید و سگ…
گر مرده بوم بر آمده سالی
گر مرده بوم بر آمده سالی بیست چه پنداری که گورم از عشق تهیست گر دست بخاک بر نهی کین جا کیست آواز آید که…
گفتم که کرایی تو بدین
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی گفتا خود را که من خودم یکتایی هم عشقم و هم عاشق و هم معشوقم هم آینه جمال و…
ما بین دو عین یار از نون
ما بین دو عین یار از نون تا میم بینی الفی کشیده بر صفحهٔ سیم نی نی غلطم که از کمال اعجاز انگشت نبیست کرده…
مردان خدا ز خاکدان دگرند
مردان خدا ز خاکدان دگرند مرغان هوا ز آشیان دگرند منگر تو ازین چشم بدیشان کایشان فارغ ز دو کون و در مکان دگرند “ابوسعید…
من صرفه برم که بر صفم
من صرفه برم که بر صفم اعدا زد مشتی خاک لطمه بر دریا زد ما تیغ برهنهایم در دست قضا شد کشته هر آنکه خویش…
نوروز شد و جهان برآورد
نوروز شد و جهان برآورد نفس حاصل زبهار عمر ما را غم و بس از قافلهٔ بهار نامد آواز تا لاله به باغ سر نگون…
هر چند که جان عارف آگاه
هر چند که جان عارف آگاه بود کی در حرم قدس تواش راه بود دست همه اهل کشف و ارباب شهود از دامن ادراک تو…
هم در ره معرفت بسی
هم در ره معرفت بسی تاختهام هم در صف عالمان سر انداختهام چون پرده ز پیش خویش برداشتهام بشناختهام که هیچ نشناختهام “ابوسعید ابوالخیر رح”
یا رب تو چنان کن که
یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم محتاج برادران و خویشان نشوم بی منت خلق خود مرا روزی ده تا از در تو بر…
یا رب یا رب کریمی و
یا رب یا رب کریمی و غفاری رحمان و رحیم و راحم و ستاری خواهم که به رحمت خداوندی خویش این بندهٔ شرمنده فرو نگذاری…
آتش بدو دست خویش بر خرمن
آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش چون خود زدهام چه نالم از دشمن خویش کس دشمن من نیست منم دشمن خویش ای وای من…
از درد نشان مده که در
از درد نشان مده که در جان تو نیست بگذر ز ولایتیکه آن زان تو نیست از بیخردی بود که با جوهریان لاف از گهری…
از هجر تو ای نگار اندر
از هجر تو ای نگار اندر نارم میسوزم ازین درد و دم اندر نارم تا دست به گردن تو اندر نارم آغشته به خون چو…
آگاه بزی ای دل و آگاه
آگاه بزی ای دل و آگاه بمیر چون طالب منزلی تو در راه بمیر عشقست بسان زندگانی ور نه زینسان که تویی خواه بزی خواه…