تک بیت ها – صائب تبریزی
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات افشاندهاند میوهٔ این شاخ پست را
دل بی طاقتی چون طفل بدخو در بغل دارم
دل بی طاقتی چون طفل بدخو در بغل دارم که نتوانم به کام هر دو عالم داد تسکینش
دل ز همدردان شود از گریه خالی زودتر
دل ز همدردان شود از گریه خالی زودتر وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد
یک صبحدم به طرف گلستان گذشتهای
یک صبحدم به طرف گلستان گذشتهای شبنم هنوز بر رخ گل آب میزند!
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت اندوه روزی از دل ما کم نمیشود
دیدن یک روی آتشناک را صد دل کم است
دیدن یک روی آتشناک را صد دل کم است من به یک دل، عاشق صد آتشین رخسارهام
راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد
راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد ایمن شدم ز شیطان، تا توبه را شکستم
ره ندارد جلوهٔ آزادگی در کوی عشق
ره ندارد جلوهٔ آزادگی در کوی عشق سرو اگر کارند اینجا بید مجنون میدمد
ز آب من جگر تشنهای نشد سیراب
ز آب من جگر تشنهای نشد سیراب چه سود ازین که فلک لعل آبدارم کرد؟
ز چشم بد، خدا آن چشم میگون را نگه دارد!
ز چشم بد، خدا آن چشم میگون را نگه دارد! که در هر گردشی مست تماشا میکند ما را
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را چه گنجها به یمین و یسار داشتمی
ز من به نکتهٔ رنگین چون لاله قانع شو
ز من به نکتهٔ رنگین چون لاله قانع شو که از برای درودن نکشتهاند مرا
زندان به روزگار شود دلنشین و ما
زندان به روزگار شود دلنشین و ما هر روز میشویم ز دنیا رمیدهتر
زین بیابان میبرم خود را برون چون گردباد
زین بیابان میبرم خود را برون چون گردباد بیش ازین نتوان غبار خاطر صحرا شدن
سیل درماندهٔ کوتاهی دیوار من است
سیل درماندهٔ کوتاهی دیوار من است بی سرانجامی من خانه نگهدار من است
شحنهٔ دیده وری کو، که درین فصل بهار
شحنهٔ دیده وری کو، که درین فصل بهار هر که دیوانه نگشته است به زنجیر کند!
شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالی
شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالی که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را
شیوه عاجز کشی از خسروان زیبنده نیست
شیوه عاجز کشی از خسروان زیبنده نیست بی تکلف، حیلهٔ پرویز نامردانه بود
ضیافتی که در آنجا توانگران باشند
ضیافتی که در آنجا توانگران باشند شکنجهای است فقیران بیبضاعت را
عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد
عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟
عشق بر هر کس که زور آورد، من گشتم خراب
عشق بر هر کس که زور آورد، من گشتم خراب سیل در هر جا که پا افشرد، من ویران شدم
عمر عزیز را به میناب صرف کن
عمر عزیز را به میناب صرف کن این آب را به لالهٔ سیراب صرف کن
غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است
غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است خواب ایام بهارم به خزان افتاده است
غنچهٔ تصویر میلرزد به رنگ و بوی خویش
غنچهٔ تصویر میلرزد به رنگ و بوی خویش در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست
فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است
فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است این کمان، پشت سر تیر فراوان دیده است
کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت
کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت آن که بر تربت من سایه فکند آخر کار
کس زبان چشم خوبان را نمیداند چو ما
کس زبان چشم خوبان را نمیداند چو ما روزگاری این غزالان را شبانی کردهایم !
کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب
کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب ابر سفید اینهمه باران نداشته است
گر به بیداری غرور حسن مانع میشود
گر به بیداری غرور حسن مانع میشود میتوان دلهای شب آمد به خواب عاشقان
گر گلوگیر نمیشد غم نان مردم را
گر گلوگیر نمیشد غم نان مردم را همه روی زمین یک لب خندان میبود
گریه بسیار بود، نو به وجود آمده را
گریه بسیار بود، نو به وجود آمده را خاک زندان بود از چرخ فرود آمده را
گوشهای کو، که دل از فکر سفر جمع کنم
گوشهای کو، که دل از فکر سفر جمع کنم پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنم
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را
مرد مصاف در همه جا یافت میشود
مرد مصاف در همه جا یافت میشود در هیچ عرصه مرد تحمل ندیدهام
مشرق خمیازه میسازد دهن را حرف پوچ
مشرق خمیازه میسازد دهن را حرف پوچ مستی بی درد سر خواهی، لب پیمانه شو
من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل
من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل بهار خندهرو را غنچه تصویر میگفتم
من گرفتم که قمار از همه عالم بردی
من گرفتم که قمار از همه عالم بردی دست آخر همه را باخته میباید رفت
میان خوف و رجا حالتی است عارف را
میان خوف و رجا حالتی است عارف را که خنده در دهن و گریه درگلو دارد
میشوند از سردمهری، دوستان از هم جدا
میشوند از سردمهری، دوستان از هم جدا برگها را میکند فصل خزان از هم جدا
نام بلبل ز هواداری عشق است بلند
نام بلبل ز هواداری عشق است بلند ورنه پیداست چه از مشت پری برخیزد
نرمی ره شد چون مخمل تار و پود خواب من
نرمی ره شد چون مخمل تار و پود خواب من جای گل، ای کاش آتش زیر پا میداشتم
نفس سوختهٔ لاله، خطی آورده است
نفس سوختهٔ لاله، خطی آورده است از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست
نمیدهی قدح بی شمار اگر ساقی
نمیدهی قدح بی شمار اگر ساقی شمار قطرهٔ باران کن و پیاله بده!
نیست آسان خون نعمتهای الوان ریختن
نیست آسان خون نعمتهای الوان ریختن برگریزان مکافات است دندان ریختن!
نیست در روی زمین، یک کف زمین بیانقلاب
نیست در روی زمین، یک کف زمین بیانقلاب وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیدهاند
هر جا که کند گرد غم از دور سیاهی
هر جا که کند گرد غم از دور سیاهی زیر علم بادهٔ روشن بگریزید
هر که داند که خبرها همه در بیخبری است
هر که داند که خبرها همه در بیخبری است هرگز از گوشهٔ میخانه نیاید بیرون
همان از طاعت من بوی کیفیت نمیآید
همان از طاعت من بوی کیفیت نمیآید اگر سجادهٔ خود در می گلفام میشویم