تک بیت ها – صائب تبریزی
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت
ای که چون غنچه به شیرازهٔ خود میبالی
ای که چون غنچه به شیرازهٔ خود میبالی باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد
این زمان در زیر بار کوه منت میروم
این زمان در زیر بار کوه منت میروم من که میدزدیدم از دست نوازش دوش را
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند منصور را ببین که چه از دار میکشد
بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است
بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است
بر سیه بختی ارباب سخن میگرید
بر سیه بختی ارباب سخن میگرید نالهای کز دل چاک قلم آید بیرون
بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد
بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد تا کعبه روان روی به بتخانه گذارند
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است که از حلاوت آن، لب به یکدیگر چسبد
به امید رهایی با تو حال خویش میگفتم
به امید رهایی با تو حال خویش میگفتم تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم چو آید گردن مینا به کف، مالک رقابم من
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد گل از بی طاقتی، چون خار آویزد به دامانش
به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است
به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است پر شکسته خس و خار آشیانه شود
بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست
بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست این شاخ چون شکسته شود بار میدهد
بیگانگی ز حد رفت، ساقی می صفاده
بیگانگی ز حد رفت، ساقی می صفاده ما را ز خویش بستان، خود را دمی به ما ده
پیراهنی کجاست که بر اهل روزگار
پیراهنی کجاست که بر اهل روزگار روشن شود که دیدهٔ یعقوب کور نیست
تنها نهایم در ره دور و دراز عشق
تنها نهایم در ره دور و دراز عشق آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست
تیره روزیم، ولی شب همه شب میسوزد
تیره روزیم، ولی شب همه شب میسوزد شمع کافوری مهتاب به ویرانهٔ ما
جنونی کو که آتش در دل پر شورم اندازد
جنونی کو که آتش در دل پر شورم اندازد ز عقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری
چنین که نالهٔ من از قبول نومیدست
چنین که نالهٔ من از قبول نومیدست عجب که کوه صدای مرا جواب دهد
چو برگ سبز کز باد خزانی زرد میگردد
چو برگ سبز کز باد خزانی زرد میگردد نشیند هر که با من یک نفس، همدرد میگردد
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش
چون سیاهی شد ز مو، هشیار میباید شدن
چون سیاهی شد ز مو، هشیار میباید شدن صبح چون روشن شود بیدار میباید شدن
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من گر یک دو روز بار دل کاروان شدم
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان میتوان دانست از دستی که بر هم سودهایم
خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است
خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است نقش پایم که به هر راهگذر ساختهام
خشکسال زهد نم در جوی من نگذاشته است
خشکسال زهد نم در جوی من نگذاشته است تشنه یک هایهای گریه مستانهام
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست یوسف ما راکه از زندان برون میآورد؟
دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش
دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش مانند خضر، تشنهٔ آب بقا نیم
در آشیان به خیال تو آنقدر ماندم
در آشیان به خیال تو آنقدر ماندم که غنچه شد گل پرواز در پر و بالم
در خرابات مغان بی عصمتی را راه نیست
در خرابات مغان بی عصمتی را راه نیست دختر رز با سیه مستان به خلوت میرود
در شکست ماست حکمتها، که چون کشتی شکست
در شکست ماست حکمتها، که چون کشتی شکست غرقهای را دستگیری میکند هر پارهای
در گشاد کار خود مشکلگشایان عاجزند
در گشاد کار خود مشکلگشایان عاجزند شانه نتواند گشودن طرهٔ شمشاد را
دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست
دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست از تهی کردن دل میشود افزون، چه کنم؟
دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست
دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست از زمین ما به ناخن آب میآید برون
دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است
دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است روی دل تا برنگردیده است، بر گردان مرا
دل سودازده عمری است هوایی شده است
دل سودازده عمری است هوایی شده است آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد!
یوسف به زر قلب فروشان دگرانند
یوسف به زر قلب فروشان دگرانند ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم
دم جان بخش نسیم سحری را دریاب
دم جان بخش نسیم سحری را دریاب پیش ازان کز نفس خلق مکدر گردد
دیوان ما و خود را، مفکن به روز محشر
دیوان ما و خود را، مفکن به روز محشر در عذر خشم بیجا، یک بوسهٔ بجا ده
رزق میآید به پای خویش تا دندان به جاست
رزق میآید به پای خویش تا دندان به جاست آسیا تا هست، در اندیشه نان نیستم
روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون
روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون یاد مجنون که عجب سلسله جنبانی بود!
ز آسمان کهنسال چشم جود مدار
ز آسمان کهنسال چشم جود مدار نمیدهد، چو سبو کهنه گشت، نم بیرون
ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را
ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را خجل چون کوهکن زین بازی طفلانه خویشم
ز زندگانی خود، چرخ سیر کرد مرا
ز زندگانی خود، چرخ سیر کرد مرا دم فسردهٔ این پیر، پیر کرد مرا
ز من کناره کند موج اگر حباب شوم
ز من کناره کند موج اگر حباب شوم فریب من نخورد تشنه گر سراب شوم
زود گردد چهرهٔ بیشرم، پامال نگاه
زود گردد چهرهٔ بیشرم، پامال نگاه میرود گلشن به غارت، باغبان خفته را
ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش
ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت
سرما در قدم دار فنا افتاده است
سرما در قدم دار فنا افتاده است ما نه آنیم که بر دوش کسی بار شویم