تک بیت ها – صائب تبریزی
فغان که کاسهٔ زرین بی نیازی را
فغان که کاسهٔ زرین بی نیازی را گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست سیل از رفتن نمیماند اگر پل بشکند
کدام دیدهٔ بد در کمین این باغ است ؟
کدام دیدهٔ بد در کمین این باغ است ؟ که بی نسیم، گل از شاخسار میریزد
کم نشد از گریهٔ مستانه، خواب غفلتم
کم نشد از گریهٔ مستانه، خواب غفلتم سیل نتوانست کند از جای خود این سنگ را
کوچه گرد آستین چون اشک حسرت نیستیم
کوچه گرد آستین چون اشک حسرت نیستیم همچو مژگان بر در یک خانه پا افشردهایم
گر شکر در جام ریزم، زهر قاتل میشود
گر شکر در جام ریزم، زهر قاتل میشود چون صدف گر آب نوشم، عقدهٔ دل میشود
گفتیم وقت پیری، در گوشهای نشینیم
گفتیم وقت پیری، در گوشهای نشینیم شد تازیانهٔ حرص، قد خمیدهٔ ما
ما را به کوچهٔ غلط انداختن چرا؟
ما را به کوچهٔ غلط انداختن چرا؟ دل را بغیر زلف پریشان که میبرد؟
مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد
مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد یاد زمانهای که غم دل حساب داشت
مرا ز پیر خرابات نکتهای یادست
مرا ز پیر خرابات نکتهای یادست که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست
مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب
مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب این زمین خشک را سیراب کردن مشکل است
مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد
مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد نشد روشن شود یک بار چشم اشکبار از تو
من آن شکسته بنایم درین خراب آباد
من آن شکسته بنایم درین خراب آباد که در خرابی من ناز میکند سیلاب
منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان
منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان هیچ در بار به جز برگ سفر نیست مرا
میرود فیض صبوح از دست، تا دم میزنی
میرود فیض صبوح از دست، تا دم میزنی پیش این دریای رحمت، دست را پیمانه کن
میکنم در کار ساحل این کهن تابوت را
میکنم در کار ساحل این کهن تابوت را تا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورم؟
نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود
نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود حیف ازان عمری که صرف باغبانی شد مرا
نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است
نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است نفس چگونه بر آرد چراغ هستی ما؟
نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟
نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟ که چون بادام آوردند در باغم نظربسته
نه کوهکنی هست درین عرصه، نه پرویز
نه کوهکنی هست درین عرصه، نه پرویز آوازهای از عشق و هوس بیش نمانده است
نیست پروای اجل دلزدهٔ هستی را
نیست پروای اجل دلزدهٔ هستی را شمع ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟
نیستیم از جلوهٔ باران رحمت ناامید
نیستیم از جلوهٔ باران رحمت ناامید تخم خشکی در زمین انتظار افشاندهایم
هر چه از دل میخورم، از روزیم کم میکنند
هر چه از دل میخورم، از روزیم کم میکنند در حریم سینهٔ من دل نبودی کاشکی
هر نسیمی میتواندخضر راه او شدن
هر نسیمی میتواندخضر راه او شدن هر که چون برگ خزان آماده رفتن شود
همچو پروانه جگر سوختهای میباید
همچو پروانه جگر سوختهای میباید که ز خاکستر ما بوی محبت شنود
هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود
هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود تا به نام که طلسم دل ما بسته شده است ؟
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر در رهگذار سیل، که را خواب میبرد؟
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش در خزان، هر برگ، چندین رنگ پیدا میکند
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم رعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرد
از خون چو داغ لاله حصار دل من است
از خون چو داغ لاله حصار دل من است هر جا که بوی خون شنوی منزل من است
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر روی گشاده را سپر حادثات کن
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم چون ترازو از دوسر دایم گرانی میکشم
از متاع عاریت بر خود دکانی چیدهام
از متاع عاریت بر خود دکانی چیدهام وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
امید دلگشایی داشتم از گریهٔ خونین
امید دلگشایی داشتم از گریهٔ خونین ندانستم که چون تر شد گره، دشوار بگشاید
آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کردهایم
آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کردهایم هرچه با ما میکند پیری، سزاواریم ما
ای دیدهٔ گلچین به ادب باش که شبنم
ای دیدهٔ گلچین به ادب باش که شبنم از دور به حسرت نگران است در این باغ
ای که میجویی گشاد کار خود از آسمان
ای که میجویی گشاد کار خود از آسمان آسمان از ما بود سرگشتهتر در کار خویش
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود
با گرانقدری سبک در دیدههایم چون نماز
با گرانقدری سبک در دیدههایم چون نماز با سبکروحی به خاطرها گران چون روزهام
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست شبنم به روی گل به امانت نشسته است
بر کلاه خود حبابآسا چه میلرزی، که شد
بر کلاه خود حبابآسا چه میلرزی، که شد تاج شاهان، مهرهٔ بازیچهٔ تقدیرها
بزرگان میکنند از تلخرویی سرمه در کارم
بزرگان میکنند از تلخرویی سرمه در کارم اگرچه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه میخندی
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه میخندی که در خواب بهاران است پنداری خزان تو
به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند
به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند که زندگانی من صرف خورد و خواب شود
به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا
به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا نمیکشد دل غمگین به گفتگوی دگر
بهوش باش دلی را به سهو نخراشی
بهوش باش دلی را به سهو نخراشی به ناخنی که توانی گره گشایی کرد
بیخبری ز پای خم، برد به سیر عالمم
بیخبری ز پای خم، برد به سیر عالمم ورنه به اختیار کس، ترک وطن نمیکند