تک بیت ها – صائب تبریزی
غربت مپسندید که افتید به زندان
غربت مپسندید که افتید به زندان بیرون ز وطن پا مگذارید که چاه است
فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا
فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا بعد ازین گوش بر آواز در دل باشم
فغان که همچو قلم نیست از نگونبختی
فغان که همچو قلم نیست از نگونبختی به غیر روسیهی حاصل از سجود مرا
کسی که مینهد از حد خود قدم بیرون
کسی که مینهد از حد خود قدم بیرون کبوتری است که میآید از حرم بیرون
کنون که شیشهٔ میمالک الرقاب شده است
کنون که شیشهٔ میمالک الرقاب شده است ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن
گران نیم به خریدار از سبکروحی
گران نیم به خریدار از سبکروحی به سیم قلب، چو یوسف توان خرید مرا
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست صبح نزدیک است، در فکر شب تار خودست
گنه به ارث رسیده است از پدر ما را
گنه به ارث رسیده است از پدر ما را خطا ز صبح ازل، رزق آدمیزادست
ما سیه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم
ما سیه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم همچو مژگان سر ز یک چاک گریبان برزدیم
مدتی سجادهٔ تقوی به دوش انداختی
مدتی سجادهٔ تقوی به دوش انداختی چند روزی هم سبو بر دوش میباید کشید
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد!
مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را
مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را دفتر مساز این ورق باد برده را
مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش ؟
مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش ؟ کسی که زندگی پایدار میخواهد
من که نتوانم گلیم خود برآوردن ز آب
من که نتوانم گلیم خود برآوردن ز آب دیگری را از رفیقان دستگیری چون کنم؟
موج سراب، سلسله جنبان تشنگی است
موج سراب، سلسله جنبان تشنگی است پروانه بیقرار ز مهتاب میشود
میشوم چون تهی از باده، به سر میغلتم
میشوم چون تهی از باده، به سر میغلتم همچو خم بر سر پا زور شرابم دارد
نالهٔ مظلوم در ظالم سرایت میکند
نالهٔ مظلوم در ظالم سرایت میکند زین سبب در خانهٔ زنجیر دایم شیون است
ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم
ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم که در غربت بود، هر کس عزیزی در سفر دارد
نظر به عالم بالاست ما ضعیفان را
نظر به عالم بالاست ما ضعیفان را نهال بادیه و سبزهٔ بیابانیم
نمیباید سلاحی تیزدستان شجاعت را
نمیباید سلاحی تیزدستان شجاعت را که در سر پنجه خصم است شمشیری که من دارم
نور ماه و انجم و خورشید پیش من یکی است
نور ماه و انجم و خورشید پیش من یکی است آن که این آیینهها را میکند روشن یکی است
نیست چندان ره به ملک بیخودی از عارفان
نیست چندان ره به ملک بیخودی از عارفان تا برون از خویش میآیند، در میخانهاند
نیم سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی
نیم سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی که برگرد سر هر کس که گردم، دورم اندازد
هر سر موی تو از غفلت به راهی میرود
هر سر موی تو از غفلت به راهی میرود جمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش را
هرگز ز کمانخانهٔ ابروی مکافات
هرگز ز کمانخانهٔ ابروی مکافات تیری نگشایم که به من باز نگردد
وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود
وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت
آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت
آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست
از آب زندگی به شراب التفات کن
از آب زندگی به شراب التفات کن از طول عمر، صلح به عرض حیات کن
از چراغی میتوان افروخت چندین شمع را
از چراغی میتوان افروخت چندین شمع را دولتی چون رو دهد، از دوستان غافل مشو
از دست رستخیز حوادث کجا رویم ؟
از دست رستخیز حوادث کجا رویم ؟ ما را میان بادیه باران گرفته است
از شوق آن بر و دوش، روزی بغل گشودم
از شوق آن بر و دوش، روزی بغل گشودم آغوش من چو محراب، دیگر به هم نیامد
از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم
از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم نشکسته است آبله در زیر پا مرا
از همان راهی که آمد گل، مسافر میشود
از همان راهی که آمد گل، مسافر میشود باغبان بیهوده میبندد در گلزار را
اشکم ز دل به چهره دویدن گرفت باز
اشکم ز دل به چهره دویدن گرفت باز این خانهٔ شکسته چکیدن گرفت باز
آن که از چشم تو افکند مرا بی تقصیر
آن که از چشم تو افکند مرا بی تقصیر چشم دارم به همین درد گرفتار شود
آه ازین شورش که ناز دولت بیدار را
آه ازین شورش که ناز دولت بیدار را از سبک قدران سنگین خواب میباید کشید
ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن
ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن که درین دایره امروز تو نامی داری
این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار
این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است
با دست رعشه دار، چو شبنم درین چمن
با دست رعشه دار، چو شبنم درین چمن دامان آفتاب مکرر گرفتهایم
باور که میکند، که درین بحر چون حباب
باور که میکند، که درین بحر چون حباب سر دادهایم و زندگی از سر گرفتهایم
بر دلی ننشیند از گفتار ما هرگز غبار
بر دلی ننشیند از گفتار ما هرگز غبار ماهیان بیزبان عالم آبیم ما
برسان زود به من کشتی می را ساقی
برسان زود به من کشتی می را ساقی که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست !
بغیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است
بغیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است جهان و هرچه درو هست، واگذاشتنی است
به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی
به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست نبسته است کسی شاهراه دلها را
به سیم قلب یوسف را نمیگیرند از اخوان
به سیم قلب یوسف را نمیگیرند از اخوان من انصاف از خریداران درین بازار میخواهم
به هر چه دست زنی، میتوان خمار شکست
به هر چه دست زنی، میتوان خمار شکست زمین میکدهٔ ما به آب نزدیک است