تک بیت ها – صائب تبریزی
در کوی میکشان نبود راه، بخل را
در کوی میکشان نبود راه، بخل را اینجاز دست خشک سبو آب میچکد
درین میخانه از خاکی نهادان، چون سبوی می
درین میخانه از خاکی نهادان، چون سبوی می که بار دوش میگردد که بار از دوش بردارد؟
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
دشمن خانگی از خصم برونی بترست بیشتر شکوهٔ یوسف ز برادر باشد
دل ز بیعشقی درون سینهام افسرده شد
دل ز بیعشقی درون سینهام افسرده شد داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند
دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید
دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید کرد در ایام بخت ما، قضای خوابها
رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی
رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را
رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات
رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات صبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شد
ریشهٔ نخل کهنسال از جوان افزونترست
ریشهٔ نخل کهنسال از جوان افزونترست بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را
ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید
ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید عروج دار دارد نشاهٔ صهبای منصوری
ز روزگار جوانی خبر چه میپرسی ؟
ز روزگار جوانی خبر چه میپرسی ؟ چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
زندگی با هوشیاری زیر گردون مشکل است
زندگی با هوشیاری زیر گردون مشکل است تا نگردی مست، این بار گران نتوان کشید
ساحلی نیست به از شستن دست از جانش
ساحلی نیست به از شستن دست از جانش آن که سیلاب ز پی دارد و دریا درپیش
سر به هم آورده دیدم برگهای غنچه را
سر به هم آورده دیدم برگهای غنچه را اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد
سیل از ویرانهٔ من شرمساری میبرد
سیل از ویرانهٔ من شرمساری میبرد نیست جز افسوس در کف، خانهپرداز مرا
شد از فشار گردون، موی سفید و سر زد
شد از فشار گردون، موی سفید و سر زد شیری که خورده بودیم، در روزگار طفلی
شکایتی است که مردم ز یکدگر دارند
شکایتی است که مردم ز یکدگر دارند حکایتی که درین روزگار میشنوم
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صد دل را
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صد دل را تو بیپروا برون از عهدهٔ یک دل نمیآیی
عاقبت در سینهام دل از تپیدن باز ماند
عاقبت در سینهام دل از تپیدن باز ماند بس که پر زد در قفس این مرغ از پرواز ماند
عشق بالادست و جان بیقرارم دادهاند
عشق بالادست و جان بیقرارم دادهاند ساغر لبریز و دست رعشه دارم دادهاند
عنان به دست فرومایگان مده زنهار
عنان به دست فرومایگان مده زنهار که در مصالح خود خرج میکنند ترا
غربت مپسندید که افتید به زندان
غربت مپسندید که افتید به زندان بیرون ز وطن پا مگذارید که چاه است
فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا
فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا بعد ازین گوش بر آواز در دل باشم
فغان که همچو قلم نیست از نگونبختی
فغان که همچو قلم نیست از نگونبختی به غیر روسیهی حاصل از سجود مرا
کسی که مینهد از حد خود قدم بیرون
کسی که مینهد از حد خود قدم بیرون کبوتری است که میآید از حرم بیرون
کنون که شیشهٔ میمالک الرقاب شده است
کنون که شیشهٔ میمالک الرقاب شده است ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن
گران نیم به خریدار از سبکروحی
گران نیم به خریدار از سبکروحی به سیم قلب، چو یوسف توان خرید مرا
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست صبح نزدیک است، در فکر شب تار خودست
گنه به ارث رسیده است از پدر ما را
گنه به ارث رسیده است از پدر ما را خطا ز صبح ازل، رزق آدمیزادست
ما سیه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم
ما سیه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم همچو مژگان سر ز یک چاک گریبان برزدیم
مدتی سجادهٔ تقوی به دوش انداختی
مدتی سجادهٔ تقوی به دوش انداختی چند روزی هم سبو بر دوش میباید کشید
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد!
مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را
مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را دفتر مساز این ورق باد برده را
مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش ؟
مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش ؟ کسی که زندگی پایدار میخواهد
من که نتوانم گلیم خود برآوردن ز آب
من که نتوانم گلیم خود برآوردن ز آب دیگری را از رفیقان دستگیری چون کنم؟
موج سراب، سلسله جنبان تشنگی است
موج سراب، سلسله جنبان تشنگی است پروانه بیقرار ز مهتاب میشود
میشوم چون تهی از باده، به سر میغلتم
میشوم چون تهی از باده، به سر میغلتم همچو خم بر سر پا زور شرابم دارد
نالهٔ مظلوم در ظالم سرایت میکند
نالهٔ مظلوم در ظالم سرایت میکند زین سبب در خانهٔ زنجیر دایم شیون است
ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم
ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم که در غربت بود، هر کس عزیزی در سفر دارد
نظر به عالم بالاست ما ضعیفان را
نظر به عالم بالاست ما ضعیفان را نهال بادیه و سبزهٔ بیابانیم
نمیباید سلاحی تیزدستان شجاعت را
نمیباید سلاحی تیزدستان شجاعت را که در سر پنجه خصم است شمشیری که من دارم
نور ماه و انجم و خورشید پیش من یکی است
نور ماه و انجم و خورشید پیش من یکی است آن که این آیینهها را میکند روشن یکی است
نیست چندان ره به ملک بیخودی از عارفان
نیست چندان ره به ملک بیخودی از عارفان تا برون از خویش میآیند، در میخانهاند
نیم سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی
نیم سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی که برگرد سر هر کس که گردم، دورم اندازد