تک بیت ها – صائب تبریزی
ما ازین هستی ده روزه به جان آمدهایم
ما ازین هستی ده روزه به جان آمدهایم وای بر خضر که زندانی عمر ابدست
محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست
محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست بشکند دستی که دست مردم افتاده بست
مرا سرگشتگی نگذاشت بر زانو گذارم سر
مرا سرگشتگی نگذاشت بر زانو گذارم سر خوشا منصور کز دار فنا سر منزلی دارد
مست خیال را به وصال احتیاج نیست
مست خیال را به وصال احتیاج نیست بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
مکن ای شمع با من سرکشی، کز پاکدامانی
مکن ای شمع با من سرکشی، کز پاکدامانی به یک خمیازه خشک از تو قانع همچو محرابم
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب
مه نو مینماید گوشهٔ ابرو، تو هم ساقی
مه نو مینماید گوشهٔ ابرو، تو هم ساقی چو گردون بر سر چنگ آر آن جام هلالی را
میزنم بر کوچهٔ دیوانگی در این بهار
میزنم بر کوچهٔ دیوانگی در این بهار بیش ازین خجلت ز روی کودکان نتوان کشید
ناتمامان، چون مه نو، یاد من خواهند کرد
ناتمامان، چون مه نو، یاد من خواهند کرد از نظر روزی که چون خورشید ناپیدا شوم
نخلی که از ثمر نیست، جز سنگ در کنارش
نخلی که از ثمر نیست، جز سنگ در کنارش باد مراد داند، دمسردی خزان را
نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است
نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا
نماند از سردمهریهای دوران در جگر آهم
نماند از سردمهریهای دوران در جگر آهم درختی را که سرما سوخت، دودش بر نمیآید
نهان از پردههای چشم میگریم، نه آن شمعم
نهان از پردههای چشم میگریم، نه آن شمعم که سازم نقل مجلس، گریهٔ مستانهٔ خود را
نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی
نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی خضر، حیرانم، چه لذت میبرد از زندگی
نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را
نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را به تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمیآیم
هر کسی تخمی به خاک افشاند و ما دیوانگان
هر کسی تخمی به خاک افشاند و ما دیوانگان دانه زنجیر در دامان صحرا کاشتیم
هرچند دیدهها را، نادیده میشماری
هرچند دیدهها را، نادیده میشماری هر جا که پاگذاری، فرش است دیدهٔ ما
همچنان در جستجوی رزق خود سرگشتهام
همچنان در جستجوی رزق خود سرگشتهام گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنیا به سنگ
هیچ کس را دل نمیسوزد به من چون آفتاب
هیچ کس را دل نمیسوزد به من چون آفتاب گرچه از بام بلند آسمان افتادهام
یک دل به جان رساند من دردمند را
یک دل به جان رساند من دردمند را با صد دل شکسته صنوبر چه میکند؟
از باده خشک لب شدن و مردنم یکی است
از باده خشک لب شدن و مردنم یکی است تا شیشهام تهی شده، پیمانه پر شده است
از پشیمانی سخن در عهد پیری میزنم
از پشیمانی سخن در عهد پیری میزنم لب به دندان میگزم اکنون که دندانم نماند
از در حق کن طلب شکستهدلان را
از در حق کن طلب شکستهدلان را شیشه چو بشکست پیش شیشه گر آید
از سکندر صفحهٔ آیینهای بر جای ماند
از سکندر صفحهٔ آیینهای بر جای ماند تا چه خواهد ماند از مجموعهٔ ما بر زمین
از غبار کاروان چون چشم برداریم ما؟
از غبار کاروان چون چشم برداریم ما؟ چون مه کنعان عزیزی در سفر داریم ما
از نوازش، منت روی زمین دارد به من
از نوازش، منت روی زمین دارد به من چرخ سنگیندل زند گر بر زمین ساز مرا
آشنایی به کسی نیست درین خانه مرا
آشنایی به کسی نیست درین خانه مرا نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا
اگر غفلت نهان در سنگ خارا میکند ما را
اگر غفلت نهان در سنگ خارا میکند ما را جوانمردست درد عشق، پیدا میکند ما را
اندیشه تکلیف در اقلیم جنون نیست
اندیشه تکلیف در اقلیم جنون نیست در کوچهٔ زنجیر عسس راه ندارد
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟ عمر جاویدان او، یک آب خوردن بیش نیست !
با خرابیهای ظاهر، دلنشین افتادهام
با خرابیهای ظاهر، دلنشین افتادهام سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من
بر حواس خویش، راه آرزوها بستهایم
بر حواس خویش، راه آرزوها بستهایم از علاج یک جهان بیمار فارغ گشتهایم
بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا
بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا که من این بار به امید تو برداشتهام
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران بال بلبل را خیال دست گلچین میکند
به آب روی خود در منتهای عمر میلرزم
به آب روی خود در منتهای عمر میلرزم به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده
به تازیانه غیرت سری بر آر از خاک
به تازیانه غیرت سری بر آر از خاک که دانه سبز شد و خوشه کرد و خرمن شد
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست مگر بلند شود دست و تازیانهٔ عشق
به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد
به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت!
بود از موی سفید امید بیداری مرا
بود از موی سفید امید بیداری مرا بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتم
بیاض گردن او گر به دست ما افتد
بیاض گردن او گر به دست ما افتد چه بوسههای گلوسوز انتخاب کنیم!
پرواز من به بال و پر توست، زینهار
پرواز من به بال و پر توست، زینهار مشکن مرا که میشکنی بال خویش را
تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف
تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف روزی ما لب خمیازه مکیدن باشد؟
تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار
تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار عمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشت
توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز
توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است
جسم در دامن جان بیهده آویخته است
جسم در دامن جان بیهده آویخته است سیل در گوشهٔ ویرانه نگیرد آرام
چشم گشایش از خلق، نبود به هیچ بابم
چشم گشایش از خلق، نبود به هیچ بابم در بزم بیسوادان، لب بسته چون کتابم
چندان که پا ز کوی خرابات میکشم
چندان که پا ز کوی خرابات میکشم آب روان حکم قضا میبرد مرا
چه فتاده است بر آییم چو یوسف از چاه؟
چه فتاده است بر آییم چو یوسف از چاه؟ ما که خود را به زر قلب گران میدانیم