تک بیت ها – صائب تبریزی
حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست
حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو
خاطرت از شکوهٔ ما کی پریشان میشود؟
خاطرت از شکوهٔ ما کی پریشان میشود؟ زلف پر کرده است از حرف پریشان، گوش تو
خندهٔ کبک از ترحم هایهای گریه شد
خندهٔ کبک از ترحم هایهای گریه شد تا که رادر کوهسار عشق آمد پا به سنگ؟
دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق
دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق ویرانه فیض میبرد از ماه بیشتر
دایم به روی دست دعا جلوه میکنی
دایم به روی دست دعا جلوه میکنی هرگز ندیده است کسی نقش پای تو
در چشم پاکبازان، آن دلنواز پیداست
در چشم پاکبازان، آن دلنواز پیداست آیینه صاف چون شد، آیینه ساز پیداست
در سپند من سودازده آتش مزنید
در سپند من سودازده آتش مزنید که پریشان شود از نالهٔ من انجمنی
درین بساط، بجز شربت شهادت نیست
درین بساط، بجز شربت شهادت نیست میی که تلخی مرگ از گلو تواند شست
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات افشاندهاند میوهٔ این شاخ پست را
دل بی طاقتی چون طفل بدخو در بغل دارم
دل بی طاقتی چون طفل بدخو در بغل دارم که نتوانم به کام هر دو عالم داد تسکینش
دل ز همدردان شود از گریه خالی زودتر
دل ز همدردان شود از گریه خالی زودتر وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد
یک نقطه انتخاب نکرده است هیچ کس
یک نقطه انتخاب نکرده است هیچ کس خال بیاض گردن او انتخاب ماست
ده در شود گشاده، شود بسته چون دری
ده در شود گشاده، شود بسته چون دری انگشت ترجمان زبان است لال را
دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند
دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند ما ز یاد همنشینان در مقابل میرویم
رخسارهٔ ترا به نقاب احتیاج نیست
رخسارهٔ ترا به نقاب احتیاج نیست هر قطره عرق به نگهبان برابرست
رنگها در روز روشن مینماید خویش را
رنگها در روز روشن مینماید خویش را از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد
ز ابر دست ساقی جسم خشکم لاله زاری شد
ز ابر دست ساقی جسم خشکم لاله زاری شد که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا
ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم
ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم که دست شانه نگارین برآمد از مویش
ز روی گرم، کار مهر تابان میکند ساقی
ز روی گرم، کار مهر تابان میکند ساقی ازین میخانه کس با دامنتر بر نمیگردد
ز ناکامی گل از همصحبتان یار میچینم
ز ناکامی گل از همصحبتان یار میچینم گلی کز یار باید چیدن از اغیار میچینم
زنگیان دشمن آیینهٔ بیزنگارند
زنگیان دشمن آیینهٔ بیزنگارند طمع روی دل از تیرهدلان نیست مرا
ساقیا صبح است می از شیشه در پیمانه کن
ساقیا صبح است می از شیشه در پیمانه کن حشر خواب آلودگان از نعرهٔ مستانه کن
سر مپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوهدار
سر مپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوهدار کز برای دیگران این برگ و بارت دادهاند
سیل در بنیاد تقوی از بهار افتاده است
سیل در بنیاد تقوی از بهار افتاده است توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است
شبنم دو بار بازی بستان نمیخورد
شبنم دو بار بازی بستان نمیخورد دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر نیست آواز درا، قافلهٔ شبنم را
شیوهٔ ما سخت جانان نیست اظهار ملال
شیوهٔ ما سخت جانان نیست اظهار ملال لالهها بیداغ میرویند از کهسار ما
صورت حال جهان زنگی و من آیینهام
صورت حال جهان زنگی و من آیینهام جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است بر نمیخیزد گل ابری ازین دریای خشک
عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید
عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید میزبان اول نمکدان بر سرخوان آورد
عنان گسستهتر از سیل در بیابانیم
عنان گسستهتر از سیل در بیابانیم به هر طرف که قضا میکشد شتابانیم
غیر از خدا که هرگز، در فکر او نبودی
غیر از خدا که هرگز، در فکر او نبودی هر چیز از تو گم شد، وقت نماز پیداست
فنای من به نسیم بهانهای بندست
فنای من به نسیم بهانهای بندست به خاک با سر ناخن نوشتهاند مرا
کار موقت به وقت است، که چون وقت رسید
کار موقت به وقت است، که چون وقت رسید خوابی از بند رهانید مه کنعان را
کسی به موی نیاویخته است خرمن گل
کسی به موی نیاویخته است خرمن گل غم میان تو دارد به پیچ و تاب مرا
که میآید به سر وقت دل ما جز پریشانی؟
که میآید به سر وقت دل ما جز پریشانی؟ که میپرسد بغیر از سیل، راه منزل ما را؟
گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنند
گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنند همچو آب از بردباریها به روی خود میار
گریهها در پرده دارد عیشهای بیگمان
گریهها در پرده دارد عیشهای بیگمان خندهٔ بی اختیار برق، باران آورد
ماتمکدهٔ خاک ،سزاوار وطن نیست
ماتمکدهٔ خاک ،سزاوار وطن نیست چون سیل، ازین دشت به شیون بگریزید
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را
مرد مصاف در همه جا یافت میشود
مرد مصاف در همه جا یافت میشود در هیچ عرصه مرد تحمل ندیدهام
مشرق خمیازه میسازد دهن را حرف پوچ
مشرق خمیازه میسازد دهن را حرف پوچ مستی بی درد سر خواهی، لب پیمانه شو
من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل
من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل بهار خندهرو را غنچه تصویر میگفتم
من گرفتم که قمار از همه عالم بردی
من گرفتم که قمار از همه عالم بردی دست آخر همه را باخته میباید رفت
میان خوف و رجا حالتی است عارف را
میان خوف و رجا حالتی است عارف را که خنده در دهن و گریه درگلو دارد