تک بیت ها – صائب تبریزی
از بس کتاب در گرو باده کردهایم
از بس کتاب در گرو باده کردهایم امروز خشت میکدهها از کتاب ماست !
از دست رود خامه چو نام تو نویسند
از دست رود خامه چو نام تو نویسند پرواز کند دل چو پیام تو نویسند
از شرم نیست بال و پر جستجو مرا
از شرم نیست بال و پر جستجو مرا چون باز چشم بسته شکارم دل خودست
از کوچهای که آن گل بی خار بگذرد
از کوچهای که آن گل بی خار بگذرد موج لطافت از سر دیوار بگذرد
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا چون گوهرست قسمت من از دو سو گره
آغوشم از کشاکش حسرت چو گل درید
آغوشم از کشاکش حسرت چو گل درید شاخ گلی ندید شبی در کنار خویش
آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم
آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم از آب، همین گریهٔ تلخی است به جویم
آنقدر همرهی از طالع خود میخواهم
آنقدر همرهی از طالع خود میخواهم که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا!
ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود
ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود در کوهسار سنگ ملامت چه میکنی؟
این راه دور، بیش ز یک نعرهوار نیست
این راه دور، بیش ز یک نعرهوار نیست ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن
با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم ؟
با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم ؟ دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است
باغ و بهار چشم و دل قانع من است
باغ و بهار چشم و دل قانع من است صحرای سادهای که نروید گیاه ازو
بر روی نازبالش گل تکیه میکند
بر روی نازبالش گل تکیه میکند عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیدهام
بر نمیدارد زمین خاکساری امتیاز
بر نمیدارد زمین خاکساری امتیاز در فتادن، سایهٔ شاه و گدا یکسان بود
بسیار آشنا به نظر جلوه میکنی
بسیار آشنا به نظر جلوه میکنی ای گل مگر ز دیدهٔ من آب خوردهای؟
به استخاره اگر توبه کردهای زاهد
به استخاره اگر توبه کردهای زاهد به استخاره دگر زینهار کار مکن
به پیری، گفتم از دامان دنیا دست بردارم
به پیری، گفتم از دامان دنیا دست بردارم ندانستم که در خشکی شود این خار گیراتر
به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است
به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است به شمع، نامهٔ پروانه، بال پروانه است
به نسیمی ز گلستان سفری میگردد
به نسیمی ز گلستان سفری میگردد برگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی است
بوسه را در نامه میپیچد برای دیگران
بوسه را در نامه میپیچد برای دیگران آن که میدارد دریغ از عاشقان پیغام را
بیداری دولت به سبکروحی من نیست
بیداری دولت به سبکروحی من نیست هرچند که در چشم تو چون خواب گرانم
پیر مغان ز توبه ترا منع اگر کند
پیر مغان ز توبه ترا منع اگر کند زنهار گوش هوش به آن خیره خواه دار
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من میشود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است میزند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند
تیره بختیهای ما از پستی اقبال نیست
تیره بختیهای ما از پستی اقبال نیست از بلندی شمع ما پرتو به دور انداخته است
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند که در شکنجه بود هر کشی که هشیارست
چشم ما چون زاهدان بر میوهٔ فردوس نیست
چشم ما چون زاهدان بر میوهٔ فردوس نیست تشنهٔ بویی ازان سیب زنخدانیم ما
چندان که درین دایره چون چشم پریدم
چندان که درین دایره چون چشم پریدم حاصل نشد از خرمن دونان پر کاهم
چه مشکل خوان خطی دارد سر زلف پریشانش
چه مشکل خوان خطی دارد سر زلف پریشانش که در هر حرف او صد جا زبان شانه میگیرد!
چو گردباد به سرگشتگی برآمدهام
چو گردباد به سرگشتگی برآمدهام نمیرود دل گمره به هیچ راه مرا
چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد
چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد صد سلسله از برگ نهادند به پایم
چون گره شد به گلو لقمهٔ غم، باده طلب
چون گره شد به گلو لقمهٔ غم، باده طلب به حلالی خور اگر آب حرامی داری
حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخ
حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخ تیر باران اشارت بود از شهرت خویش
خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است
خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است ریسمان بازی تقلید مکرر شده است
خزان رسید و گل افشانی بهار نماند
خزان رسید و گل افشانی بهار نماند به دست بوسه فریب چمن، نگار نماند
خنده چون مینای می کم کن، که چون خالی شدی
خنده چون مینای می کم کن، که چون خالی شدی میگذارد چرخ بر طاق فراموشی ترا
داند که روح در تن خاکی چه میکشد
داند که روح در تن خاکی چه میکشد هر ناز پروری که به غربت فتاده است
در جبههٔ ستارهٔ من این فروغ نیست
در جبههٔ ستارهٔ من این فروغ نیست یارب به طالع که شدم مبتلای تو؟
در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین
در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین گاهگاهی رخصت بوس و کناری بوده است
در کوی میکشان نبود راه، بخل را
در کوی میکشان نبود راه، بخل را اینجاز دست خشک سبو آب میچکد
درین میخانه از خاکی نهادان، چون سبوی می
درین میخانه از خاکی نهادان، چون سبوی می که بار دوش میگردد که بار از دوش بردارد؟
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
دشمن خانگی از خصم برونی بترست بیشتر شکوهٔ یوسف ز برادر باشد
دل ز بیعشقی درون سینهام افسرده شد
دل ز بیعشقی درون سینهام افسرده شد داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند
دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید
دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید کرد در ایام بخت ما، قضای خوابها
رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی
رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را