تک بیت ها – صائب تبریزی
مرگ بیمنت، گواراتر ز آب زندگی است
مرگ بیمنت، گواراتر ز آب زندگی است زینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواه
معیار دوستان دغل، روز حاجت است
معیار دوستان دغل، روز حاجت است قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب
من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم
من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم کز آشیانه پریدن ز من نمیآید
منم آن غنچه غافل که ز بیحوصلگی
منم آن غنچه غافل که ز بیحوصلگی سر خود در سر یک خنده بیجا کردم
میخوردن مدام مرا بیدماغ کرد
میخوردن مدام مرا بیدماغ کرد عادت به هر دوا که کنی بیاثر شود
میشوم گل، در گریبان خار میافتد مرا
میشوم گل، در گریبان خار میافتد مرا غنچه میگردم، گره در کار میافتد مرا
نتوان به آه لشکر غم را شکست داد
نتوان به آه لشکر غم را شکست داد این ابر از نسیم پریشان نمیشود
نسبت به شغل بیهدهٔ ما عبادت است
نسبت به شغل بیهدهٔ ما عبادت است از عمر آنچه صرف خور و خواب میشود
نکرده بود تماشا هنوز قامت راست
نکرده بود تماشا هنوز قامت راست که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا
نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا میبرد ما را
نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا میبرد ما را به گلشن لذت ترک تماشا میبرد ما را
نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات
نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات ما به آب تلخ، صلح از آب حیوان کردهایم
هر چند ز ما هیچکسان کار نیاید
هر چند ز ما هیچکسان کار نیاید کاری که به همت رود از پیش، خبر کن
هر که مست است درین میکده هشیارترست
هر که مست است درین میکده هشیارترست هر که از بیخبران است خبردارترست
هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را
هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است
هوشمندی که به هنگامهٔ مستان افتد
هوشمندی که به هنگامهٔ مستان افتد مصلحت نیست که هشیار نماید خود را
یاد آن جلوهٔ مستانه کی از دل برود؟
یاد آن جلوهٔ مستانه کی از دل برود؟ این نه موجی است که از خاطر ساحل برود
آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد
آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد خواب در وقت سحرگاه گران میگردد
از پا فتادگانیم، در زیر پا نظر کن
از پا فتادگانیم، در زیر پا نظر کن از دست رفتگانیم، دستی به دست ما ده
از حجاب حسن شرم آلودهٔ لیلی، هنوز
از حجاب حسن شرم آلودهٔ لیلی، هنوز بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد
از دیده هرچه رفت، ز دل دور میشود
از دیده هرچه رفت، ز دل دور میشود من پیش چشم خلق ز دل دور میشوم
از صدر تا رسندبزرگان به آستان
از صدر تا رسندبزرگان به آستان از عالم آستانه نشینان گذشتهاند
از من خبر دوری این راه مپرسید
از من خبر دوری این راه مپرسید چندان نفسم نیست که پیغام گذارم
استادهاند بر سر پا شعلهها تمام
استادهاند بر سر پا شعلهها تمام امشب کدام سوخته مهمان آتش است ؟
اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی
اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی به چشم نرم تو بیدرد، پردهٔ خواب است
آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش
آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویش
ای آینه، در روی زمین دیدنیی نیست
ای آینه، در روی زمین دیدنیی نیست بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟
ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند
ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند آخر دل شکسته ما جلوهگاه کیست ؟
اینجاکه منم، قیمت دل هر دو جهان است
اینجاکه منم، قیمت دل هر دو جهان است آنجاکه تویی، در چه حساب است دل ما
با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم
با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم در صبح چنین، تازه نکردیم وضویی
بپذیر عذر بادهکشان را، که همچو موج
بپذیر عذر بادهکشان را، که همچو موج در دست خویش نیست عنان، آب برده را
بر زمین ناید ز شادی پای من چون گردباد
بر زمین ناید ز شادی پای من چون گردباد تا خس و خاشاک هستی را به هم پیچیدهام
برهمن از حضور بت، دل آسودهای دارد
برهمن از حضور بت، دل آسودهای دارد نباشد دل به جا آن را که در غیب است معبودش
بنای توبهٔ سنگین ما خطر دارد
بنای توبهٔ سنگین ما خطر دارد اگر بهار به این آب و تاب میگذرد
به بلبلان چمن ای گل آنچنانسر کن
به بلبلان چمن ای گل آنچنانسر کن که در بهار سر از خاک برتوانی کرد
به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش
به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش که گل و میوه این باغ به چیدن نرسد
به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم
به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم که از تردامنی با غنچه همبستر شود شبنم
به یاد هر چه خوری، می همان نشاط دهد
به یاد هر چه خوری، می همان نشاط دهد به ذوق نشاهٔ طفلی، می دو ساله بده
بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست
بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست در شکر خواب بهارست خزانی که تراست
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت پل را ندیدهام که ز سیلاب بگذرد
تا دادهام عنان توکل ز دست خویش
تا دادهام عنان توکل ز دست خویش کارم همیشه در گره از استخاره هاست
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیآرد
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیآرد به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
جان محال است که در جسم بود فارغبال
جان محال است که در جسم بود فارغبال خواب آشفته بود مردم زندانی را
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست بیچراغ دل آگاه به این راه مرو
چنان در خانهٔ آیینه محو دیدن خویشی
چنان در خانهٔ آیینه محو دیدن خویشی که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمیآیی
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟ ستاره نقطهٔ سهوست صبح روشن را
چو بید اگر چه درین باغ بی برآمدهام
چو بید اگر چه درین باغ بی برآمدهام به عذر بی ثمری سایه گستر آمدهام
چون حباب از یکدلان باده نابیم ما
چون حباب از یکدلان باده نابیم ما از هواداران پابرجای این آبیم ما
چون طفل نوسوار به میدان اختیار
چون طفل نوسوار به میدان اختیار دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست