تک بیت ها – صائب تبریزی
حیات جاودان بیدوستان مرگی است پابرجا
حیات جاودان بیدوستان مرگی است پابرجا به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
خانهای از خانه آیینه دارم پاکتر
خانهای از خانه آیینه دارم پاکتر هر چه هر کس آورد با خویش مهمانش کنم
خم چو گردد قد افراخته میباید رفت
خم چو گردد قد افراخته میباید رفت پل برین آب چو شد ساخته میباید رفت
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر سنگین دلی که توبهٔ مارا شکسته است!
داغ می گل گل به طرف دامنم افتاده است
داغ می گل گل به طرف دامنم افتاده است همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است
در پلهٔ غرور تو دل گر چه بی بهاست
در پلهٔ غرور تو دل گر چه بی بهاست ارزان مده ز دست، که یوسف خریدهای
در دل صاف نماند اثر تیغ زبان
در دل صاف نماند اثر تیغ زبان زخم این آینه چون آب به هم میآید
در عالم فانی که بقا پا به رکاب است
در عالم فانی که بقا پا به رکاب است گر زندگی خضر بود، نقش بر آب است
در موج پریشانی ما فاصلهای نیست
در موج پریشانی ما فاصلهای نیست امروز به جمعیت ما سلسلهای نیست
درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمیباشد
درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمیباشد که جای سبزه خیزد خضر از صحرای عشق تو
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین خانهٔ دشمن خود را ز چه آباد کنیم؟
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود تا نریزی ز بغل این زر اندوخته را
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من با هیچ قفل، راست نیامد کلید من
دلم ز منت آب حیات گشت سیاه
دلم ز منت آب حیات گشت سیاه خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است ورنه هر نخلی به پای خود ثمر میافکند
ذوق وصال میگزد از دور پشت دست
ذوق وصال میگزد از دور پشت دست گرم است بس که صحبت من با خیال تو
رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین
رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین تا تو میآیی به مجلس، دل به صد جا میرود
روشندلی نمانده درین باغ و بوستان
روشندلی نمانده درین باغ و بوستان با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم
ز باده توبه در ایام نوبهار مکن
ز باده توبه در ایام نوبهار مکن به اختیار پشیمانی اختیار مکن
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم که هر چه جز دل خود میخورم زیان دارد
ز گریه ابر سیه میشود سفید آخر
ز گریه ابر سیه میشود سفید آخر بس است اشک ندامت سیاهکاران را
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند
سودای زلف، سلسله جنبان گفتگوست
سودای زلف، سلسله جنبان گفتگوست کوته نمیشود به شنیدن فسانهام
شب زلف سیه افسانهٔ خوابم شده بود
شب زلف سیه افسانهٔ خوابم شده بود ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا
شکر توام ز تیغ زبان موج میزند
شکر توام ز تیغ زبان موج میزند چون آب اگر چه خون مرا نوش کردهای
شیرازهٔ طرب خط پیمانه بوده است
شیرازهٔ طرب خط پیمانه بوده است سیلاب عقل گریهٔ مستانه بوده است
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد آب در روغن چو باشد، میکند شیون چراغ
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار وقت شباب دامن فرصت نگاه دار
عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد
عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد دیده خون میخورد آنجا که نگهبانی هست
عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد
عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد نعرهٔ مستانهای در کار گردون کردهایم!
غم مرا دگران بیش میخورند از من
غم مرا دگران بیش میخورند از من همیشه روزی من رزق دیگران باشد
فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم
فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم ندانستم که اینجامحتسب هشیار میگیرد
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند به من خسته بجز چشم پریدن نرسد
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب که دامن هر که راسوزد، مرا آتش به جان گیرد
کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را
کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را در آغوش وصال از بیم هجران بیش میلرزم
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟ بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم رهروی نیست درین راه که نشکست مرا
گریزد لشکر خواب گران از قطرهٔ آبی
گریزد لشکر خواب گران از قطرهٔ آبی به یک پیمانه از سر عقل را وا میتوان کردن
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود دست در گردن هم، شادی و غم سبز شود
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم کار ما را به امید دگران نگذاری
مجوی در سفر بیخودی مقام از من
مجوی در سفر بیخودی مقام از من که در محیط، کمر باز میکند سیلاب
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است که روی مردم عالم دو بار باید دید!
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد غنچهٔ خاموش، بلبل را به گفتار آورد
مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من
مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من نمیتوانم ازین لقمه حلال گذشت!
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین عشقبازی پلهای از دار بالاتر نداشت
منعمان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند
منعمان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند ما به جای سفره، خجلت پیش مهمان میکشیم!