تک بیت ها – صائب تبریزی
گرچه خاکیم پذیرای دل و جان شدهایم
گرچه خاکیم پذیرای دل و جان شدهایم چون زمین، آینهٔ حسن بهاران شدهایم
گل کرد چون شفق ز گریبان و دامنش
گل کرد چون شفق ز گریبان و دامنش چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد
ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی
ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی چون فاصلهٔ بیت بود فاصلهٔ ما
مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود
مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود چندان که می خوری غم ایام بیشتر
مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست
مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو
مستی از شیشه و پیمانه خالی کردند
مستی از شیشه و پیمانه خالی کردند ساده لوحان که در کعبه و بتخانه زدند
مصرع برجستهام دیوان موجودات را
مصرع برجستهام دیوان موجودات را زود میآیم به خاطر، گر فراموشم کنند
من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست
من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد؟
منمای به کوته نظران چهرهٔ خود را
منمای به کوته نظران چهرهٔ خود را از آه من ای آینه رخسار حذر کن
میخورد شهر به هم، گر تو ستمگر یک روز
میخورد شهر به هم، گر تو ستمگر یک روز سیل زنجیر جنون سر به بیابان ندهی
میکند مستی گوارا تلخی ایام را
میکند مستی گوارا تلخی ایام را وای برآن کس که میآید درین محفل به هوش
نچیده گل ز طرب، خرج روزگار شدم
نچیده گل ز طرب، خرج روزگار شدم چو غنچهای که به فصل خزان گشاده شود
نسخهٔ مغلوط عالم قابل اصلاح نیست
نسخهٔ مغلوط عالم قابل اصلاح نیست وقت خود ضایع مکن، بر طاق نسیانش گذار
نگاه گرم را سر ده به جانم تا دلی دارم
نگاه گرم را سر ده به جانم تا دلی دارم مرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارم
نه لباس تندرستی، نه امید پختگی
نه لباس تندرستی، نه امید پختگی میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است
نیست جز پای خم امروز درین وحشتگاه
نیست جز پای خم امروز درین وحشتگاه سرزمینی که زمینگیر توان گردیدن
نیست ما را در وفاداری به مردم نسبتی
نیست ما را در وفاداری به مردم نسبتی دیگران آبند و ما ریگ ته جوی توایم
هر چند از بلای خدا میرمند خلق
هر چند از بلای خدا میرمند خلق دل را به آن بلای خدا دادهایم ما
هر که میبیند چو کشتی بر لب ساحل مرا
هر که میبیند چو کشتی بر لب ساحل مرا مینهد از دوش خود، بار گران بر دل مرا
همان ریزند خار از ناسپاسیها به چشم من
همان ریزند خار از ناسپاسیها به چشم من به مژگان گرچه از راه عزیزان خار میچینم
هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد
هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد به یوسف میتوان بخشید تقصیر زلیخا را
اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان
اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان بیش از یک ناله در صد حلقهٔ زنجیر نیست
از خود مرا برون بر، تا کی در این خرابات
از خود مرا برون بر، تا کی در این خرابات مستی و هوشیاری، سازد بلند و پستم
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق ابروی بی اشارهٔ محراب را ببین
از عزیزان جهان هر کس به دولت میرسد
از عزیزان جهان هر کس به دولت میرسد آشنایی میشود از آشنایان کم مرا
از می، خمار آن لب میگون ز دل نرفت
از می، خمار آن لب میگون ز دل نرفت داغ شراب را نتواند شراب شست
آستین بر هر چه افشاندیم، دست ما گرفت
آستین بر هر چه افشاندیم، دست ما گرفت رو به ما آورد، بر هر چیز پشت پا زدیم
آمد کار من ورشته تسبیح یکی است
آمد کار من ورشته تسبیح یکی است که ز صد رهگذرم سنگ به سر میآید
آن نفس باخته غواص جگرسوختهام
آن نفس باخته غواص جگرسوختهام که بجز آبلهٔ دل، گهری نیست مرا
ای خضر، غیر داغ عزیزان و دوستان
ای خضر، غیر داغ عزیزان و دوستان حاصل ترا ز زندگی جاودانه چیست ؟
ای گل که موج خندهات از سرگذشته است
ای گل که موج خندهات از سرگذشته است آماده باش گریهٔ تلخ گلاب را
بار بردار ز دلها که درین راه دراز
بار بردار ز دلها که درین راه دراز آن رسد زود به منزل که گرانبارترست
بر جرم من ببخش که آوردهام شفیع
بر جرم من ببخش که آوردهام شفیع اشک ندامت و عرق انفعال را
بر لب چاه زنخدان تشنه لب استادهام
بر لب چاه زنخدان تشنه لب استادهام آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من!
بریز بار تعلق که شاخههای درخت
بریز بار تعلق که شاخههای درخت نمیشوند سبکبار تا ثمر ندهند
بلبلان در راه ما بیهوده میریزند خار
بلبلان در راه ما بیهوده میریزند خار دیدهای از دامن گل پاکتر داریم ما
به بوی گل ز خواب بیخودی بیدار شد بلبل
به بوی گل ز خواب بیخودی بیدار شد بلبل زهی خجلت که معشوقش کند بیدار عاشق را
به دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسف
به دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسف به آسانی من از کف چون دهم دامان فرصت را؟
به قسمت راضیم ای سنگدل، دیگر چه میخواهی
به قسمت راضیم ای سنگدل، دیگر چه میخواهی خمار بیشراب از من، شراب بی خمار از تو
به هشیاران فشان این دانهٔ تسبیح را زاهد
به هشیاران فشان این دانهٔ تسبیح را زاهد که ابر از رشتهٔ باران به دام آورد مستان را
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش
پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید
پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید که سیه نامه چو شبهای گناه آمدهایم
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟
تا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانهام
تا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانهام از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است
تو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردار
تو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردار که به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسد
جان میدهد چو شمع برای نسیم صبح
جان میدهد چو شمع برای نسیم صبح هر کس تمام شب نفس آتشین زده است
چراغ مسجد از تاریکی میخانه افروزد
چراغ مسجد از تاریکی میخانه افروزد شب آدینه باشد گوشهٔ محراب روشنتر