تک بیت ها – صائب تبریزی
به دامان قیامت پاک نتوان کرد خون من
به دامان قیامت پاک نتوان کرد خون من همین جا پاک کن ای سنگدل با خود حسابم را
به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر
به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر یک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیست
بود ز وضع جهان هایهای گریهٔ من
بود ز وضع جهان هایهای گریهٔ من ز سنگلاخ فغان ساز میکند سیلاب
بید مجنونیم، برگ ما زبان خامشی است
بید مجنونیم، برگ ما زبان خامشی است گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس
پرستشی که مدام است، می پرستی ماست
پرستشی که مدام است، می پرستی ماست شبی که صبح ندارد سیاه مستی ماست
پیوسته است سلسله موجها به هم
پیوسته است سلسله موجها به هم خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است
تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار
تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
جز روی او که در عرق شرم غوطه زد
جز روی او که در عرق شرم غوطه زد یک برگ گل هزار نگهبان نداشته است
چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا
چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا در میان اینقدر بیدار، چون خوابد کسی؟
چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟
چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟ آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی
چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش
چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم
چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک
چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو
چون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرت
چون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرت بارست به من عبرت از ایام گرفتن!
چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سائل
چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سائل بی منت و بی فاصله بخشند، جواب است !
حاصل این مزرع ویران بجز تشویش نیست
حاصل این مزرع ویران بجز تشویش نیست از خراج آسودگی خواهی، به سلطانش گذار
حفظ صورت میتوان کردن به ظاهر در نماز
حفظ صورت میتوان کردن به ظاهر در نماز روی دل را جانب محراب کردن مشکل است
خبر به آینه میگیرم از نفس هر دم
خبر به آینه میگیرم از نفس هر دم به زندگی شدهام بس که بدگمان بی تو
خمارآلودهٔ یوسف به پیراهن نمیسازد
خمارآلودهٔ یوسف به پیراهن نمیسازد ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را
دامن پاکان ندارد تاب دست انداز عشق
دامن پاکان ندارد تاب دست انداز عشق بوی پیراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفت
در پیش غنچهٔ دهن دلفریب او
در پیش غنچهٔ دهن دلفریب او تا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافت!
در دیار عشق، کس را دل نمیسوزد به کس
در دیار عشق، کس را دل نمیسوزد به کس از تب گرم است اینجا شمع بالین خسته را
در عشق پیش بینی، سنگ ره وصال است
در عشق پیش بینی، سنگ ره وصال است شد سیل محو در بحر، از پیش پا ندیدن
در هر که ترا دیده، به حسرت نگرانم
در هر که ترا دیده، به حسرت نگرانم عمری است که من زنده به جان دگرانم
درین ریاض من آن شبنم گرانجانم
درین ریاض من آن شبنم گرانجانم که در خزان به شکر خواب نو بهار روم
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم
یک دل، حواس جمع مرا تار و مار کرد
یک دل، حواس جمع مرا تار و مار کرد زلف شکسته تو به صد دل چه میکند؟
دلم ز کنج قفس تا گرفت، دانستم
دلم ز کنج قفس تا گرفت، دانستم که در بهشت مکرر نمیتوان بودن
دیدن آیینه را بر طاق نسیان مینهی
دیدن آیینه را بر طاق نسیان مینهی گر بدانی شوق دیدارت چه با دل میکند
راه خوابیده رسانید به منزل خود را
راه خوابیده رسانید به منزل خود را نرساندی تو گرانجان به در دل خود را
رمزی است ز پاس ادب عشق، که مرغان
رمزی است ز پاس ادب عشق، که مرغان شب نوبت پرواز به پروانه گذارند
روشندلان همیشه سفر در وطن کنند
روشندلان همیشه سفر در وطن کنند استاده است شمع و همان گرم رفتن است
ز انگشت اشارت، در گریبان خارها دارم
ز انگشت اشارت، در گریبان خارها دارم بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمیباشد
ز راستی نبود شاخههای بی بر را
ز راستی نبود شاخههای بی بر را خجالتی که من از قامت دو تا دارم
ز مرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را
ز مرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد
زلیخا چشم یاری از صبا دارد،نمیداند
زلیخا چشم یاری از صبا دارد،نمیداند که بوی پیرهن چشم چون دستار میباید
زینت ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟
زینت ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟ نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش
ستم به خویش ز کوتاهی زبان کردیم
ستم به خویش ز کوتاهی زبان کردیم به هر چه شکر نکردیم، یاد آن کردیم
سیاه در دو جهان باد، روی موی سفید!
سیاه در دو جهان باد، روی موی سفید! که همچو صبح گرانسنگ ساخت خواب مرا
شاه و گدا به دیدهٔ دریادلان یکی است
شاه و گدا به دیدهٔ دریادلان یکی است پوشیده است پست و بلند زمین در آب
شکسته حالی من پیش یار باید دید
شکسته حالی من پیش یار باید دید خزان رنگ مرا در بهار باید دید
شیرازهٔ بهار تماشا گسسته بود
شیرازهٔ بهار تماشا گسسته بود تا مرغ پر شکستهٔ ما فکر بال کرد
صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود
صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت !
طی شد ایام جوانی از بناگوش سفید
طی شد ایام جوانی از بناگوش سفید شب شود کوتاه، چون صبح از دو جانب سر زند
عزیزی هر که را در مصر هستی از سفر آید
عزیزی هر که را در مصر هستی از سفر آید مراداغ دل گم گشته از نو تازه میگردد
عمر چون قافله ریگ روان در گذرست
عمر چون قافله ریگ روان در گذرست تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری
غافل مشو ز مرگ، که در چشم اهل هوش
غافل مشو ز مرگ، که در چشم اهل هوش موی سفید رشته به انگشت بستن است