تک بیت ها – صائب تبریزی
مرا ز پیر خرابات نکتهای یادست
مرا ز پیر خرابات نکتهای یادست که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست
مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب
مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب این زمین خشک را سیراب کردن مشکل است
مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد
مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد نشد روشن شود یک بار چشم اشکبار از تو
من آن شکسته بنایم درین خراب آباد
من آن شکسته بنایم درین خراب آباد که در خرابی من ناز میکند سیلاب
منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان
منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان هیچ در بار به جز برگ سفر نیست مرا
میرود فیض صبوح از دست، تا دم میزنی
میرود فیض صبوح از دست، تا دم میزنی پیش این دریای رحمت، دست را پیمانه کن
میکنم در کار ساحل این کهن تابوت را
میکنم در کار ساحل این کهن تابوت را تا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورم؟
نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود
نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود حیف ازان عمری که صرف باغبانی شد مرا
نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است
نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است نفس چگونه بر آرد چراغ هستی ما؟
نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟
نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟ که چون بادام آوردند در باغم نظربسته
نه کوهکنی هست درین عرصه، نه پرویز
نه کوهکنی هست درین عرصه، نه پرویز آوازهای از عشق و هوس بیش نمانده است
نیست پروای اجل دلزدهٔ هستی را
نیست پروای اجل دلزدهٔ هستی را شمع ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟
نیستیم از جلوهٔ باران رحمت ناامید
نیستیم از جلوهٔ باران رحمت ناامید تخم خشکی در زمین انتظار افشاندهایم
هر چه از دل میخورم، از روزیم کم میکنند
هر چه از دل میخورم، از روزیم کم میکنند در حریم سینهٔ من دل نبودی کاشکی
هر نسیمی میتواندخضر راه او شدن
هر نسیمی میتواندخضر راه او شدن هر که چون برگ خزان آماده رفتن شود
همچو پروانه جگر سوختهای میباید
همچو پروانه جگر سوختهای میباید که ز خاکستر ما بوی محبت شنود
هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود
هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود تا به نام که طلسم دل ما بسته شده است ؟
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر در رهگذار سیل، که را خواب میبرد؟
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش در خزان، هر برگ، چندین رنگ پیدا میکند
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم رعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرد
از خون چو داغ لاله حصار دل من است
از خون چو داغ لاله حصار دل من است هر جا که بوی خون شنوی منزل من است
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر روی گشاده را سپر حادثات کن
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم چون ترازو از دوسر دایم گرانی میکشم
از متاع عاریت بر خود دکانی چیدهام
از متاع عاریت بر خود دکانی چیدهام وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
امید دلگشایی داشتم از گریهٔ خونین
امید دلگشایی داشتم از گریهٔ خونین ندانستم که چون تر شد گره، دشوار بگشاید
آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کردهایم
آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کردهایم هرچه با ما میکند پیری، سزاواریم ما
ای دیدهٔ گلچین به ادب باش که شبنم
ای دیدهٔ گلچین به ادب باش که شبنم از دور به حسرت نگران است در این باغ
ای که میجویی گشاد کار خود از آسمان
ای که میجویی گشاد کار خود از آسمان آسمان از ما بود سرگشتهتر در کار خویش
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود
با گرانقدری سبک در دیدههایم چون نماز
با گرانقدری سبک در دیدههایم چون نماز با سبکروحی به خاطرها گران چون روزهام
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست شبنم به روی گل به امانت نشسته است
بر کلاه خود حبابآسا چه میلرزی، که شد
بر کلاه خود حبابآسا چه میلرزی، که شد تاج شاهان، مهرهٔ بازیچهٔ تقدیرها
بس که با سنگ ز سختی دل من یکرنگ است
بس که با سنگ ز سختی دل من یکرنگ است سنگ بر شیشهٔ من، شیشه زدن بر سنگ است
بنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشهٔ خالی
بنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشهٔ خالی درین موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را
به دامان قیامت پاک نتوان کرد خون من
به دامان قیامت پاک نتوان کرد خون من همین جا پاک کن ای سنگدل با خود حسابم را
به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر
به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر یک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیست
بود ز وضع جهان هایهای گریهٔ من
بود ز وضع جهان هایهای گریهٔ من ز سنگلاخ فغان ساز میکند سیلاب
بید مجنونیم، برگ ما زبان خامشی است
بید مجنونیم، برگ ما زبان خامشی است گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس
پرستشی که مدام است، می پرستی ماست
پرستشی که مدام است، می پرستی ماست شبی که صبح ندارد سیاه مستی ماست
پیوسته است سلسله موجها به هم
پیوسته است سلسله موجها به هم خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است
تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار
تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
جز روی او که در عرق شرم غوطه زد
جز روی او که در عرق شرم غوطه زد یک برگ گل هزار نگهبان نداشته است
چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا
چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا در میان اینقدر بیدار، چون خوابد کسی؟
چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟
چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟ آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی
چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش
چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم
چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک
چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو
چون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرت
چون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرت بارست به من عبرت از ایام گرفتن!