البهاریات اوحدالدین کرمانی
این سکّهٔ زربین که به پول افتاده است
این سکّهٔ زربین که به پول افتاده است اوصاف ملک بین که به غول افتاده است افشاندن هر دو دست مردان ز دو کون امروز…
خواهی که برین قصّهٔ مشکل برسی
خواهی که برین قصّهٔ مشکل برسی وز عالم گل به عالم دل برسی تو خفته و پاکشیده ای بی حاصل وانگه خو[ا]هی که شب به…
سالک چو مدام از خودی خود خیزد
سالک چو مدام از خودی خود خیزد نی چون جهلا در حرکت آویزد بی قطع مسافت چو سفر باید کرد آواز نیش ز جا چرا…
نظمی که به راستی چو وحی اش دانند
نظمی که به راستی چو وحی اش دانند نتوان کردن به شعر او را مانند فرق است میان آنک از خود گویی یا آنک زدیوان…
این خوش پسران خوی پلنگ آوردند
این خوش پسران خوی پلنگ آوردند روی چو مه و دل چو سنگ آوردند از بیم پدر باده نمی یارند خورد ناچار همه روی به…
در راه حقیقتی مجازی شاید
در راه حقیقتی مجازی شاید وین رقص و سماع ما به بازی شاید چون هر چه جز او هست شریکش باشد می دان همه ملک…
رو باده و بنگ را بکن در باقی
رو باده و بنگ را بکن در باقی تا چند ازین دو سفرهٔ زراقی مستی خواهی گردِ درِ معنی گرد تا مست شوی و هم…
می گرچه به هر جای لطیف است، مخور
می گرچه به هر جای لطیف است، مخور می خوار کن نفس شریف است، مخور می آب حیات است و تو در ظلمت جهل بالله…
امشب طرب تمام در دلها نیست
امشب طرب تمام در دلها نیست یا هست ولی در دل من تنها نیست بیچاره دلم بدان سبب برجا نیست کان کاو همه جنت است…
با نی گفتم تو را که فریاد زکیست
با نی گفتم تو را که فریاد زکیست بی هیچ زبان ناله و فریاد زچیست گفتا زشکر لبی بریدند مرا بی ناله و فریاد نمی…
حالی خواهی چنانک حال مردان
حالی خواهی چنانک حال مردان از خود به درآ تا نشوی سرگردان حالی که به یک کف گیهش بتوان یافت آن حال خران بود نه…
شمعم که چو خاطرم مشوّش گردد
شمعم که چو خاطرم مشوّش گردد سررشتهٔ جانم همه آتش گردد چون سوز رها کنم بمیرم حالی می سوزم تا وقت دلم خوش گردد اوحدالدین…
نی بر سر آب و جویها می روید
نی بر سر آب و جویها می روید واندر طلب عشق خدا می پوید نی زن چو زعشق یک دم او را بدمد بنگر که…
آبی که خللهای دماغ انگیزد
آبی که خللهای دماغ انگیزد او را چه خوری که آبرویت ریزد مستی خواهی بادهٔ معنی می نوش کز بادهٔ گندیده چه مستی خیزد اوحدالدین…
بدبخت کسی بود که خدمت نکند
بدبخت کسی بود که خدمت نکند بر نفس ضعیف خویش رحمت نکند هر چند سماع و رقص با دل به در است رحمت بادا بر…
در راه طلب دیدهٔ خود را خون کن
در راه طلب دیدهٔ خود را خون کن وآنگاه تو اسرار درون بیرون کن گر بی خبری باش تو ساکن چو جماد ور باخبری پس…
شمعا هستی به سوختن ارزانی
شمعا هستی به سوختن ارزانی تا بی رخ معشوق چرا خندانی هر چند سرت به گاز برمی دارند برمی آری سری، زهی پیشانی اوحدالدین کرمانی
نی گفت سر نالهٔ من آن داند
نی گفت سر نالهٔ من آن داند در عشق که او زبان لالان داند بی جرمم اگر زبان بریدند مرا معشوق زبان بی زبانان داند…
امشب زطرب هیچ اثر پیدا نیست
امشب زطرب هیچ اثر پیدا نیست ور هست مگر در دگری در ما نیست حظّی زسماع امشب آن ما نیست کان مونس روزگار ما اینجا…
بی می همه نوبهار عالم دی تست
بی می همه نوبهار عالم دی تست در صحبت می همه جهان لاشی تست از می همه لعل ناب در فهم مکن هرچه از تو…
در راه میان رهروان فرق بود
در راه میان رهروان فرق بود چرخی که به افراط زنی زرق بود پیران جهان جمله بر این متفق اند حالت باشد ولیک چون برق…
شد زنده زمین مرده از لطف بهار
شد زنده زمین مرده از لطف بهار وقت طرب است ساقیا باده بیار فصل گل و وصل یار و عاشق هشیار حیفی باشد عظیم یا…
هان تا تو مدام دل به مستی ندهی
هان تا تو مدام دل به مستی ندهی وز هستی خویش تا نرستی ندهی تا هستی و نیستیت یکسان نشود باید که تو نیستی به…