البهاریات اوحدالدین کرمانی
آبی که خللهای دماغ انگیزد
آبی که خللهای دماغ انگیزد او را چه خوری که آبرویت ریزد مستی خواهی بادهٔ معنی می نوش کز بادهٔ گندیده چه مستی خیزد اوحدالدین…
بدبخت کسی بود که خدمت نکند
بدبخت کسی بود که خدمت نکند بر نفس ضعیف خویش رحمت نکند هر چند سماع و رقص با دل به در است رحمت بادا بر…
در راه طلب دیدهٔ خود را خون کن
در راه طلب دیدهٔ خود را خون کن وآنگاه تو اسرار درون بیرون کن گر بی خبری باش تو ساکن چو جماد ور باخبری پس…
شمعا هستی به سوختن ارزانی
شمعا هستی به سوختن ارزانی تا بی رخ معشوق چرا خندانی هر چند سرت به گاز برمی دارند برمی آری سری، زهی پیشانی اوحدالدین کرمانی
نی گفت سر نالهٔ من آن داند
نی گفت سر نالهٔ من آن داند در عشق که او زبان لالان داند بی جرمم اگر زبان بریدند مرا معشوق زبان بی زبانان داند…
امشب زطرب هیچ اثر پیدا نیست
امشب زطرب هیچ اثر پیدا نیست ور هست مگر در دگری در ما نیست حظّی زسماع امشب آن ما نیست کان مونس روزگار ما اینجا…
بی می همه نوبهار عالم دی تست
بی می همه نوبهار عالم دی تست در صحبت می همه جهان لاشی تست از می همه لعل ناب در فهم مکن هرچه از تو…
در راه میان رهروان فرق بود
در راه میان رهروان فرق بود چرخی که به افراط زنی زرق بود پیران جهان جمله بر این متفق اند حالت باشد ولیک چون برق…
شد زنده زمین مرده از لطف بهار
شد زنده زمین مرده از لطف بهار وقت طرب است ساقیا باده بیار فصل گل و وصل یار و عاشق هشیار حیفی باشد عظیم یا…
هان تا تو مدام دل به مستی ندهی
هان تا تو مدام دل به مستی ندهی وز هستی خویش تا نرستی ندهی تا هستی و نیستیت یکسان نشود باید که تو نیستی به…
از جهل بود زیره به کرمان بردن
از جهل بود زیره به کرمان بردن یا قطره به نزد آب عمّان بردن لکن چو مروّت است فرمود خرد پای ملخی نزد سلیمان بردن…
بی روی تو دل کیست چه کار آید ازو
بی روی تو دل کیست چه کار آید ازو جز ناله که هر دمی هزار آید ازو می گرید تا خاک شود وز گل او…
در عالم عشق عقیل کُل مدهوش است
در عالم عشق عقیل کُل مدهوش است جان بر در او چو غاشیه بر دوش است از سرّ سماع آن کسی باخبر است کاو را…
شمعی که مبارز است و تمکین دارد
شمعی که مبارز است و تمکین دارد بر پشت لگن زچابکی زین دارد گفتم که چرا زرد رخی؟ گفت مرا فرهاد دلم فراق شیرین دارد…
هر کاو زخری سبزک آید خورشش
هر کاو زخری سبزک آید خورشش بر مرگ مفاجا بود آخر کنشش آن کس که همی می هلد و سبزه خورد بر گردن من خون…
از کار برفته چونک با کار شوی
از کار برفته چونک با کار شوی از هر چه تو کرده ای تو بیدار شوی امروز تو خفته ای از آنی فارغ فردات کند…
بوی دم عشق از نفس نی بشنو
بوی دم عشق از نفس نی بشنو وانگه صفت عالم لاشی بشنو اسرار وجود خویش در پردهٔ راز چون دف همه گوش باش و از…
در رقص بتم چو آستین تر می کرد
در رقص بتم چو آستین تر می کرد صد شیوه شمایلش به هم بر می کرد می آمد و آرزویش در پا می ریخت می…
عقّال به جز پیروی دل نکنند
عقّال به جز پیروی دل نکنند در عشق به کوی طبع منزل نکنند آنها که سماع را حقیقت دانند عیش خوش را به هزل باطل…
نی نکتهٔ عشق را زجان می گوید
نی نکتهٔ عشق را زجان می گوید سرّی است که بی کام و زبان می گوید در روز الست قطره ای نوشیده است این جمله…
آهم چو شنید گفت بر من به دو جو
آهم چو شنید گفت بر من به دو جو اشکم چو بدید گفت هر من به دو جو جان کردم عرضه گفت صد خرمن ازین…
بشنو که نی اسرار نهان می گوید
بشنو که نی اسرار نهان می گوید سوزی که بود درون جان می گوید شد جمله دهان و راز دل می گوید از نی بشنو…
در عشق زدیده اشک باید سفتن
در عشق زدیده اشک باید سفتن دل را زغبار نفس باید رُفتن در رقص به قوّال کسی گوید بیت کاو معنی حرف بیت داند گفتن…
عشقت به بهانه ای به سر شاید برد
عشقت به بهانه ای به سر شاید برد وین دل نه به دانه ای به سر شاید برد معذورم اگر سماع می دارم دوست کاین…
هر صاحب دل که او بر آلت باشد
هر صاحب دل که او بر آلت باشد از دم زدن خویش ملالت باشد حالت اثری است از طمأنینهٔ دل تا ظن نبری که رقص…
ای خواجه اگرتو نوش لبها بینی
ای خواجه اگرتو نوش لبها بینی آشفته بسی خواب که شبها بینی اندر سحری که راز دلها گویند تو خفته مباش تا عجبها بینی اوحدالدین…
بوی دم جان از دم نی می شنوم
بوی دم جان از دم نی می شنوم از صحبت بی نکتهٔ وی می شنوم آن نکته که قوت جان بی جانان است بی زحمت…
در مجمع عشق او صلایی باید
در مجمع عشق او صلایی باید وین درد مرا ازو دوایی باید رقص ارچه که عادت است این طایفه را لکن به جز از رقص…
گفتم که منم گفت بکن استغفار
گفتم که منم گفت بکن استغفار گفتم نه منم گفت که شکرانه بیار گفتم که من از وجود خود بیزارم گفتا که همه منم تو…
هرگه که مرا سوی تو آهنگ بود
هرگه که مرا سوی تو آهنگ بود آنجا چه ثبات و عقل و فرهنگ بود گویی به سماع برنخیزد کامل کامل نبود چنین کسی سنگ…
ای خورده شراب از قدح مشتاقی
ای خورده شراب از قدح مشتاقی وقت است که معصیت کنی در باقی بگذر زمی تلخ و حریف مُدبر با خواجه حریف باش و با…
تا چند زنی تو از خیال مستی
تا چند زنی تو از خیال مستی بر طبل وجود خود دوال مستی مپسند به هیچ حال اگر هشیاری بر چهرهٔ عقل خویش حال مستی…
در هستی اگر به عمر نوحی برسی
در هستی اگر به عمر نوحی برسی در هر نفسی زو به فتوحی برسی عمری باید که شب به روز آری تو باشد که تو…
گفتم که دلم گفت پریشان باشد
گفتم که دلم گفت پریشان باشد ویران زبرای چه برین سان باشد گفتا که دل تو وقف اندوه من است رسم است همیشه وقف ویران…
هر ناله که نی زپرده بیرون آرد
هر ناله که نی زپرده بیرون آرد سرّی است که اندر دل محزون آرد وآن کس که جماد است و درو ذوقی نیست آواز نیش…
آن را بود از سماع کامی حاصل
آن را بود از سماع کامی حاصل کاو هست زجان به نزد جانان غافل از خوان سماع کس نواله نبرد تا برناید زعقل وز جان…
بیمار تو را درد نباشد، باشد
بیمار تو را درد نباشد، باشد مشتاق تو رخ زرد نباشد، باشد تو باد جهنده ای و من خاک درت چون باد جهد گرد نباشد،…
درویش به رقص دست از آن افشاند
درویش به رقص دست از آن افشاند تا گرد هوس به جانبی بنشاند عاقل داند که دایگان گهواره از بهر سکون طفل می جنباند اوحدالدین…
گل را چه محل کاو رخ زیبا دارد
گل را چه محل کاو رخ زیبا دارد بلبل که بود کاو سر سودا دارد این فصل از آن می دهد این تأثیرات کاو نیز…
هنگام بهار آمد و من بی رخ یار
هنگام بهار آمد و من بی رخ یار رخساره به خون دیدگان کرده نگار چون چشم و رخ و لبش به پیشم نبود مَه نرگس…
ای شمع هوای دلفروزی داری
ای شمع هوای دلفروزی داری شب زنده هم از برای روزی داری تا صبح از آرزوی شیرین لب او از گریه میاسای که سوزی داری…
جا[ئ]ت سلیمان یوم العرض قبّرةٌ
جا[ئ]ت سلیمان یوم العرض قبّرةٌ اتت برجل جراد کان فی فیها ترنّمت بلطیف القول اذ نطقت انّ الهدایا علی مقدار مُهدیها اوحدالدین کرمانی
دل وقت سماع بوی دلدار برد
دل وقت سماع بوی دلدار برد حالت به سراپردهٔ اسرار برد وین زمزمه مرکب است مر روح تو را بردارد و خوش خوش به برِ…
گل آمد و توبهٔ خلایق بشکست
گل آمد و توبهٔ خلایق بشکست گفتم مشکن که نیست لایق به شکست در کورهٔ آتشین همی سوزد گل کاو توبهٔ صد هزار عاشق بشکست…
ای دل تو ز نی نالَه و افغان بشنو
ای دل تو ز نی نالَه و افغان بشنو در هفت نوا رموز پنهان بشنو ای صوفی صفّهٔ صفا یعنی دل برخیز و بیا نکتهٔ…
جانا چو نئی نیک، بدآموز مباش
جانا چو نئی نیک، بدآموز مباش هر لحظه جگر خواره و دلسوز مباش چون هست حضور شاهد و شمع و سماع گو که امشب ما…
در مذهب ما سماع و مهمانی نیست
در مذهب ما سماع و مهمانی نیست جز جنبش و جز سکون روحانی نیست شکر است خدای را که ما را امروز جمعیّت دل هست…
گل گفت که من ظریف و شهر آرایم
گل گفت که من ظریف و شهر آرایم از دست چرا فتاده اندر پایم با او به جواب این قدر می گویم خود بینان را…
ای دل به طبیعت نفسی یکتا شو
ای دل به طبیعت نفسی یکتا شو وانگه به نظاره ای تو بر بالا شو گوهرطلبی خوش است چون پروانه رقصی کن و بر آتش…
تا ظن نبری که راه حق بی ادبی است
تا ظن نبری که راه حق بی ادبی است یا کار فغان و یا سر سرشغبی است آداب سماع را نگه باید داشت ور زانک…