ارمغان حجاز
بچشم من جهان جز رهگذر نیست
بچشم من جهان جز رهگذر نیست هزاران رهرو و یک همسفر نیست گذشتم از هجوم خویش و پیوند که از خویشان کسی بیگانه تر نیست…
بسا کس اندوه فردا کشیدند
بسا کس اندوه فردا کشیدند که دی مردند و فردا را ندیدند خنک مردان که در دامان امروز هزاران تازه تر هنگامه چیدند حضرت علامه…
به این نابودمندی بودن آموز
به این نابودمندی بودن آموز بهای خویش را افزودن آموز بیفت اندر محیط نغمهٔ من به طوفانم چو در، آسودن آموز حضرت علامه محمد اقبال…
به ساحل گفت موج بیقراری
به ساحل گفت موج بیقراری به فرعونی کنم خود را عیاری گهی بر خویش می پیچم چو ماری گهی رقصم به ذوق انتظاری حضرت علامه…
بیا ساقی بیارن کهنه می را
بیا ساقی بیارن کهنه می را جوان فرودین کن پیر وی را نوائی ده که از فیض دم خویش چو مشعل بر فروزم چوب نی…
تو ای نادان دل آگاه دریاب
تو ای نادان دل آگاه دریاب بخود مثل نیاکان راه دریاب چسان مؤمن کند پوشیده را فاش ز «لا» موجود «الا الله» دریاب حضرت علامه…
جهان دل ، جهان رنگ و بو نیست
جهان دل ، جهان رنگ و بو نیست درو پست و بلند و کاخ و کو نیست زمین وسمان و چار سو نیست درین عالم…
چه حاجت طول دادن داستان را
چه حاجت طول دادن داستان را بحرفی گویم اسرار نهان را جهان خویش ماسودا گران داد چه داند لامکان قدر مکان را حضرت علامه محمد…
چو رخت خویش بر بستم ازین خاک
چو رخت خویش بر بستم ازین خاک همه گفتند با ماشنا بود ولیکن کس ندانست این مسافر چه گفت و با که گفت و از…
خرد بیگانهء ذوق یقین است
خرد بیگانهء ذوق یقین است قمار علم و حکمت بد نشین است دو صد بوحامد و رازی نیزرد بنادانی که چشمش راه بین است حضرت…
خوشآن قومی پریشان روزگاری
خوشن قومی پریشان روزگاری که زاید از ضمیرش پخته کاری نمودش سری از اسرار غیب است ز هر گردی برون ناید سواری حضرت علامه محمد…
دل از دست کسی بردن نداند
دل از دست کسی بردن نداند غم اندر سینه پروردن نداند دم خود را دمیدی اندر آن خاک که غیر از خوردن و مردن نداند…
دمید آن لاله از مشت غبارم
دمید آن لاله از مشت غبارم که خونش می تراود از کنارم قبولش کن ز راه دلنوازی که من غیر از دلی ، چیزی ندارم…
ز فهم دون نهادان گرچه دور است
ز فهم دون نهادان گرچه دور است ولی این نکته را گفتن ضرور است به این نو زاده ابلیسان نسازد گنهگاری که طبع او غیور…
سراپا درد درمان ناپذیرم
سراپا درد درمان ناپذیرم نپنداری زبون و زار و پیرم هنوزم در کمانی میتوان راند ز کیش ملتی افتاده پیرم حضرت علامه محمد اقبال رح
عرب را حق دلیل کاروان کرد
عرب را حق دلیل کاروان کرد که او با فقر خود را امتحان کرد اگر فقر تهی دستان غیور است جهانی را ته و بالا…
قلندر میل تقریری ندارد
قلندر میل تقریری ندارد بجز این نکته اکسیری ندارد از آن کشت خرابی حاصلی نیست که آب از خون شبیری ندارد حضرت علامه محمد اقبال…
گهی افتم گهی مستانه خیزم
گهی افتم گهی مستانه خیزم چو خون بی تیغ و شمشیری بریزم نگاه التفاتی بر سر بام که من با عصر خویش اندر ستیزم حضرت…
مران از در که مشتاق حضوریم
مران از در که مشتاق حضوریم از آن دردی که دادی نا صبوریم بفرما هر چه میخواهی بجز صبر که ما از وی دو صد…
مسلمان فقر و سلطانی بهم کرد
مسلمان فقر و سلطانی بهم کرد ضمیرش باقی و فانی بهم کرد ولیکن الامان از عصر حاضر که سلطانی به شیطانی بهم کرد حضرت علامه…
من و تو از دل و دین نا امیدیم
من و تو از دل و دین نا امیدیم چوبوی گل ز اصل خود رمیدیم دل مامرد و دین از مردنش مرد دو تامرگی بیک…
نگاهش نقشبند کافری ها
نگاهش نقشبند کافری ها کمال صنعت اوزری ها حذر از حلقهٔ بازارگانش قمار است این همه سوداگری ها حضرت علامه محمد اقبال رح
نم و رنگ از دم بادی نجویم
نم و رنگ از دم بادی نجویم ز فیض آفتاب تو به رویم نگاهم از مه و پروین بلند است سخن را بر مزاج کس…
یکی اندازه کن سود و زیان را
یکی اندازه کن سود و زیان را چو جنت جاودانی کن جهان را نمی بینی که ما خاکی نهادان چه خوش آراستیم این خاکدان را…
بڈھے بلوچ کی نصیحت بیٹے
بڈھے بلوچ کی نصیحت بیٹے کو ہو تیرے بیاباں کی ہوا تجھ کو گوارا اس دشت سے بہتر ہے نہ دلی نہ بخارا جس سمت…
مری شاخ امل کا ہے ثمر
مری شاخ امل کا ہے ثمر کیا مری شاخ امل کا ہے ثمر کیا تری تقدیر کی مجھ کو خبر کیا کلی گل کی ہے…
ازن فکر فلک پیما چه حاصل؟
ازن فکر فلک پیما چه حاصل؟ که گرد ثابت و سیاره گردد مثال پاره ای ابری که از باد به پهنای فضاواره گردد حضرت علامه…
بخود پیچیدگان در دل اسیرند
بخود پیچیدگان در دل اسیرند همه دردند و درمان ناپذیرند سجود از ما چه میخواهی که شاهان خراجی از ده ویران نگیرند حضرت علامه محمد…
بسوزد مومن از سوز و جودش
بسوزد مومن از سوز و جودش گشود هرچه بستند از گٹودش جلال کبریائی در قیاش جمال بندگی اندر سجودش حضرت علامه محمد اقبال رح
به باغان عندلیبی خوش صفیری
به باغان عندلیبی خوش صفیری به راغان جره بازی زود گیری امیر او به سلطانی فقیری فقیر او به درویشی امیری حضرت علامه محمد اقبال…
به ما ای لاله خود را وانمودی
به ما ای لاله خود را وانمودی نقاب از چهره زیبا گشودی ترا چون بر دمیدی لاله گفتند به شاخ اندر چسان بودی چه بودی…
پریشان هر دم ما از غمی چند
پریشان هر دم ما از غمی چند شریک هر غمی نامحرمی چند ولیکن طرح فردائی توان ریخت اگر دانی بهای این دمی چند حضرت علامه…