ارمغان حجاز
من و تو کشت یزدان ، حاصل است این
من و تو کشت یزدان ، حاصل است این عروس زندگی را محمل است این غبار راه شد دانای اسرار نپنداری که عقل است این…
نصیبی بردم از تاب و تب او
نصیبی بردم از تاب و تب او شبم مانند روز از کوکب او غزالی در بیابان حرم بین که ریزد خنده شیر از لب او…
نم اشک است در چشم سیاهش
نم اشک است در چشم سیاهش دلم سوزد ز آه صبحگاهش همان می کو ضمیرم را برافروخت پیاپی ریزد از موج نگاهش حضرت علامه محمد…
وصال ما وصال اندر فراق است
وصال ما وصال اندر فراق است گشود این گره غیر از نظر نیست گهر گم گشتهٔ غوش دریا است ولیکنب بحر ،ب گهر نیست حضرت…
حضرت انسان
حضرت انسان جہاں میں دانش و بینش کی ہے کس درجہ ارزانی کوئی شے چھپ نہیں سکتی کہ یہ عالم ہے نورانی کوئی دیکھے تو…
کہا اقبال نے شیخ حرم سے
کہا اقبال نے شیخ حرم سے کہا اقبال نے شیخ حرم سے تہ محراب مسجد سو گیا کون ندا مسجد کی دیواروں سے آئی فرنگی…
ادب پیرایه نادان و داناست
ادب پیرایه نادان و داناست خوشنکو از ادب خود را بیاراست ندارمن مسلمان زاده را دوست که در دانش فزو دود رادب کاست حضرت علامه…
بجلوت نی نوازیهای من بین
بجلوت نی نوازیهای من بین بخلوت خود گدازیهای من بین گرفتم نکته فقر از نیاگان ز سلطان بی نیازیهای من بین حضرت علامه محمد اقبال…
بروی من در دل باز کردند
بروی من در دل باز کردند ز خاک من جهانی ساز کردند ز فیض او گرفتم اعتباری که با من ماه و انجم ساز کردند…
به این پیری ره یثرب گرفتم
به این پیری ره یثرب گرفتم نوا خوان از سرود عاشقانه چو آن مرغی که در صحرا سر شام گشاید پر به فکر آشیانه حضرت…
به کام خود دگر آن کهنه می ریز
به کام خود دگر آن کهنه می ریز که با جامش نیرزد ملک پرویز ز اشعار جلال الدین رومی به دیوار حریم دل بیاویز حضرت…
بیا ساقی بگردان جام می را
بیا ساقی بگردان جام می را ز می سوزنده تر کن سوز نی را دگر آن دل بنه در سینهٔ من که پیچم پنجهٔ کاؤس…
تو ای باد بیابان از عرب خیز
تو ای باد بیابان از عرب خیز ز نیل مصریان موجی برانگیز بگو فاروق را پیغام فاروق که خود در فقر و سلطانی بیامیز حضرت…
جهان از عشق و عشق از سینه تست
جهان از عشق و عشق از سینه تست سرورش از می دیرینهٔ تست جز این چیزی نمیدانم ز جبریل که او یک جوهر از آئینهٔ…
چه پرسی از نماز عاشقانه
چه پرسی از نماز عاشقانه رکوعش چون سجودش محرمانه تب و تاب یکی الله اکبر نگنجد در نماز پنجگانه حضرت علامه محمد اقبال رح
چه قومی در گذشت از گفتگوها
چه قومی در گذشت از گفتگوها ز خاک او برویدرزوها خودی ازرزو شمشیر گردد دم او رنگ ها برد ز بوها حضرت علامه محمد اقبال…
خدایا وقتن درویش خوش باد
خدایا وقتن درویش خوش باد که دلها از دمش چون غنچه بگشاد به طفل مکتب ما این دعا گفت پی نانی به بند کس میفتاد…
در آن دریا که او را ساحلی نیست
در آن دریا که او را ساحلی نیست دلیل عاشقان غیر از دلی نیست تو فرمودی ره بطحا گرفتیم وگرنه جز تو ما را منزلی…
دگرئین تسلیم و رضا گیر
دگرئین تسلیم و رضا گیر طریق صدق و اخلاص و وفا گیر مگو شعرم چنین است و چنان نیست جنون زیرکی از من فراگیر حضرت…
دلی برکف نهادم ، دلبری نیست
دلی برکف نهادم ، دلبری نیست متاعی داشتم ، غارتگری نیست درون سینهٔ من منزلی گیر مسلمانی ز من تنها تری نیست حضرت علامه محمد…
ز شام ما برونور سحر را
ز شام ما برونور سحر را به قر ن باز خوان اهل نظر را تو میدانی که سوز قرأت تو دگرگون کرد تقدیر عمر را…
سحرها در گریبان شب اوست
سحرها در گریبان شب اوست دو گیتی را فروغ از کوکب اوست نشان مرد حق دیگر چه گویم چو مرگید تبسم بر لب اوست حضرت…
ضمیر عصر حاضر بی نقاب است
ضمیر عصر حاضر بی نقاب است گشادش در نمود رنگ وب است جهانتابی ز نور حق بیاموز که او با صد تجلی در حجاب است…
فقیرم از تو خواهم هر چه خواهم
فقیرم از تو خواهم هر چه خواهم دل کوهی ، خراش از برگ کاهم مرا درس حکیمان درد سر داد که من پروردهٔ فیض نگاهم…
گله از سختی ایام بگذار
گله از سختی ایام بگذار که سختی ناکشیده کم عیار است نمی دانی کهب جویباران اگر بر سنگ غلطد خوشگوار است حضرت علامه محمد اقبال…
مرا تنهائی و آه و فغان به
مرا تنهائی و آه و فغان به سوی یثرب سفر بی کاروان به کجا مکتب ، کجا میخانه شوق تو خود فرما مرا این به…
مسلمانان که خود را فاش دیدند
مسلمانان که خود را فاش دیدند به هر دریا چو گوهر آرمیدند اگر از خود رمیدند اندرین دیر بجان تو که مرگ خود خریدند حضرت…
مهار ای ساربان او را نشاید
مهار ای ساربان او را نشاید که جان او چو جان ما بصیر است من از موج خرامش می شناسم چو من اندر طلسم دل…
ندانی تا نباشی محرم مرد
ندانی تا نباشی محرم مرد که دلها زنده گردد از دم مرد نگهدارد زه و ناله خود را که خود دار است چون مردان ،…
نه از ساقی نه از پیمانه گفتم
نه از ساقی نه از پیمانه گفتم حدیث عشق بیباکانه گفتم شنیدمنچه از پاکان امت ترا با شوخی رندانه گفتم حضرت علامه محمد اقبال رح
یقین دانم که روزی حضرت او
یقین دانم که روزی حضرت او ترازوئی نهد این کاخ و کو را ازن ترسم که فردای قیامت نه ما را سازگارید نه او را…
خرد کی تنگ دامانی سے
خرد کی تنگ دامانی سے فریاد خرد کی تنگ دامانی سے فریاد تجلی کی فراوانی سے فریاد گوارا ہے اسے نظارۂ غیر نگہ کی نا…
کھلا جب چمن میں کتب خانۂ
کھلا جب چمن میں کتب خانۂ گل کھلا جب چمن میں کتب خانۂ گل نہ کام آیا ملا کو علم کتابی متانت شکن تھی ہوائے…
اگر پندی ز درویشی پذیری
اگر پندی ز درویشی پذیری هزار امت بمیرد تو نمیری بتولی باش و پنهان شو ازین عصر که درغوش شبیری بگیری حضرت علامه محمد اقبال…
بچشم من جهان جز رهگذر نیست
بچشم من جهان جز رهگذر نیست هزاران رهرو و یک همسفر نیست گذشتم از هجوم خویش و پیوند که از خویشان کسی بیگانه تر نیست…
بسا کس اندوه فردا کشیدند
بسا کس اندوه فردا کشیدند که دی مردند و فردا را ندیدند خنک مردان که در دامان امروز هزاران تازه تر هنگامه چیدند حضرت علامه…
به این نابودمندی بودن آموز
به این نابودمندی بودن آموز بهای خویش را افزودن آموز بیفت اندر محیط نغمهٔ من به طوفانم چو در، آسودن آموز حضرت علامه محمد اقبال…
به ساحل گفت موج بیقراری
به ساحل گفت موج بیقراری به فرعونی کنم خود را عیاری گهی بر خویش می پیچم چو ماری گهی رقصم به ذوق انتظاری حضرت علامه…
بیا ساقی بیارن کهنه می را
بیا ساقی بیارن کهنه می را جوان فرودین کن پیر وی را نوائی ده که از فیض دم خویش چو مشعل بر فروزم چوب نی…
ترا نومیدی از طفلان روا نیست
ترا نومیدی از طفلان روا نیست چه پروا گر دماغ شان رسا نیست بگو ای شیخ مکتب گر بدانی که دل در سینهٔ شان هست…
جهان تست در دست خسی چند
جهان تست در دست خسی چند کسان او به بند ناکسی چند هنرور میان کارگاهان کشد خود را به عیش کرکسی چند حضرت علامه محمد…
چه خوش زد ترک ملاحی سرودی
چه خوش زد ترک ملاحی سرودی رخ او احمری چشمش کبودی به دریا گر گره افتد به کارم بجز طوفان نمیخواهم گشودی حضرت علامه محمد…
چو بر گیرد زمام کاروان را
چو بر گیرد زمام کاروان را دهد ذوق تجلی هر نهان را کند افلاکیان را آنچنان فاش ته پا می کشد نه آسمان را حضرت…
حضور عالم انسانی
دمیت احترام دمی با خبر شو از مقام دمی جاویدنامه حضرت علامه محمد اقبال رح
در افتد با ملوکیت کلیمی
در افتد با ملوکیت کلیمی فقیری بی کلاهی ، بی گلیمی گهی باشد که بازیهای تقدیر بگیرد کار صرصر از نسیمی حضرت علامه محمد اقبال…
دل اندر سینه گوید دلبری هست
دل اندر سینه گوید دلبری هست متاعیفرین غارتگری هست بگوشممد از گردون دم مرگ «شگوفه چون فرو ریزد بری هست» حضرت علامه محمد اقبال رح
دلی چون صحبت گل می پذیرد
دلی چون صحبت گل می پذیرد همان دم لذت خوابش بگیرد شود بیدار چون «من»فریند چو «من» محکوم تن گردد بمیرد حضرت علامه محمد اقبال…
ز شوق آموختم آن های و هوئی
ز شوق آموختم آن های و هوئی که از سنگی گشاید آب جوئی همین یک آرزو دارم که جاوید ز عشق تو بگیرد رنگ و…
سخن ها رفت از بود و نبودم
سخن ها رفت از بود و نبودم من از خجلت لب خود کم گشودم سجود زنده مردان می شناسی عیار کار من گیر از سجودم…
عرب خود را به نور مصطفی سوخت
عرب خود را به نور مصطفی سوخت چراغ مردهٔ مشرق بر افروخت ولیکنن خلافت راه گم کرد که اول مؤمنان را شاهیموخت حضرت علامه محمد…