ما حریفانِ بزمِ اسراریم
مستِ جامِ شهود دیداریم
جوشِ بحرِ محیطِ لاهوتیم
فیضِ صبحِ جهانِ انواریم
اثر و فعلِ حق، ز ما پیداست
بىگمان عرضِ سرِّ اظهاریم
جلوهفرماست حق به کسوتِ ما
لاجرم طرفه رنگها داریم
گاه جامیم و گاه بادهی ناب
گاه ساقى و گاه خمّاریم
گاه مجنون و گاه جوهرِ هوش
گاه مستیم و گاه هشیاریم
گاه، مجنونِ کارهاى خودیم
گاه، از فعلِ خویش بیزاریم
گاه، از خویش رفته چون سیلاب
گاه، تمکینبنا چو کُهساریم
گاه، معمورهی وجودى را
به غذا و شراب معماریم
گاه، در عالمِ تغافلِ شوق
بىنیاز از خیالِ تیماریم
گاه، در دل ز خالِ لالهرخان
تخمِ سوداىِ عشق مىکاریم
گاه، از زلفِ عنبرینمویان
به شکنجِ هوس گرفتاریم
حاصلِ کار و بارِ عشق و هوس
همه از ماست تا چه برداریم؟
در چمنزارِ عالمِ امکان
از رهِ جسم و جان، گل و خاریم
گاه لطفیم، موجِ آبِ حیات
دمِ سرگرمىِ غضب، ناریم
برقِ عشقیم، شعله مىخندیم
ابرِ شوقیم، ناله مىباریم
گرچه بالذّات واحدیم به حق
لیک با اسم و فعل، بسیاریم
شوقِ ما با وجودِ بىرنگى
تا به رنگ آشناست، گلزاریم
کفر و دین است گفتوگو، ورنه
عینِ تسبیح و عینِ زنّاریم
به فضولان ز درسگاهِ یقین
این دو مصرع گواه مىآریم
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
روزگارىست از محیطِ بقا
همچو موج اوفتادهایم جدا
یعنى از درسِ معنىِ اطلاق
حرفِ تقیید کردهایم انشا
در تماشاگهِ قِدَم بودیم
فارغ از عرضِ چند و چون و چرا
جوش زد ناگهان محیطِ وجود
موجِ تمییزِ عِلم شد پیدا
موج چون بر کنارِ بحر رسید
کرد ظاهر مظاهرِ اسما
اسم صورتپذیرشى گردید
گشت حادث حقیقتِ اشیا
آسمانها پدید شد زان موج
چون حباب از تلاطمِ دریا
دورِ افلاک شد کثافتریز
تا عناصر پدید شد زینها
نور و ظلمت مقابلِ هم شد
داد آرایشِ صباح و مَسا
گشت اضداد، ظاهر از اعداد
ضدِّ نار، آب و، ضدِّ خاک، هوا
از عناصر، جماد صورت بست
شوق ننشست ساعتى از پا
پس طبیعت در اهتزاز آمد
از جمادى نبات یافت نما
باز حیوان شد و ازو انسان
شد مسمّى به آدم و حوّا
کرد پیدا ز نوعِ انسانى
کافر و گبر و مؤمن و ترسا
وحدتِ صِرف، جوشِ کثرت زد
خامشى شد بدل به رنگِ صدا
جلوه بر جلوه رنگ و بو جوشید
حسن، بىپرده شد ز جیبِ خفا
ممکن آمد برون ز سازِ وجوب
از چه؟ از نغمهی تأمّلِ ما
جز ز حادث، قدیم رخ ننمود
کرد از بس خِرَد معاینهها
عقل هرگز نداشت آگاهى
کز چه محبوسِ لفظ شد معنا
چون به دریاىِ حیرت افتادیم
باطنِ ما ز عشق یافت ندا:
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
عشق تا مایلِ بیان گردید
دو جهان شوخىِ زبان گردید
آمد و بر درِ شنیدن زد
خامشى رفت و داستان گردید
آفتابِ ازل نقاب گشود
ذرّه ناچار پَرفِشان گردید
ظاهر و باطنى به حرف آمد
اعتبارات جسم و جان گردید
مژهی شوق، باز کرد آغوش
وسعتآیینهی جهان گردید
سَرِ سوداییئی به گردش رفت
عرضِ دورانِ آسمان گردید
حرص در طبعِ آب و خاک افسرد
گوهر و لعلِ بحر و کان گردید
اعتباراتِ پوچ توفان کرد
محملِ موج و کف روان گردید
تخم بشکست و ریشه صورت بست
ریشه بالید و گلسِتان گردید
دشتِ امکان نداشت دَیّارى
گَردِ اوهام، کاروان گردید
ریشه برعکس مىدود اینجا
نفس از عاجزى فغان گردید
تا نواى فنا عیان گردد
زندگى سازِ امتحان گردید
عمر گل کرد و داغِ فرصت برد
شررى پَر زد و نهان گردید
بىقرارانِ شوق را چون صبح
بالِ پرواز، آشیان گردید
خونِ شوقى بر آستانِ نیاز
خاک گشت و چمن عیان گردید
شوقِ دیدار شد دلیلِ طلب
اشک پیش از نگه روان گردید
ناله بالید در هواى قدى
سروِ گلزار بىنشان گردید
اشک هم در قفاى بیتابى
رفت جایى که دل توان گردید
نه خزان جلوهگر شد و نه بهار
اینقدَر رنگ بلبلان گردید
غیرِ این معنى آشکار نشد:
– تا یقین فارغ از گمان گردید –
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
موج پوشید روىِ دریا را
پرده از اسم شد مسمّا را
نیست جز اسم، بالِ پروازش
فهم کن آشیانِ عنقا را
جلوههاى جمالِ بىرنگى
تک و پو داد جانِ اشیا را
عصمتِ حسنِ یوسفى زده چاک
جیبِ ناموسِ صد زلیخا را
ذات فارغ ز اعتبارِ ظهور
معتبر جلوه ساخت، اسما را
ذره اینجا به هر زمینگیرى
چشمکى مىزند ثریا را
مىکند دودى از نفس ظاهر
تا دهد عرضه داغِ دلها را
مىکشد طرفى از نقاب سحر
تا کند سینهچاک، دنیا را
از نسیمِ بهار کرد عیان
نفسِ معجزِ مسیحا را
مىنماید ز شاخِ هر گلبن
شمع اسرار دست موسا را
شوق، حیران که با چنین اظهار
چه نهانىست آشکارا را؟
در دلِ لالهی چمن آخر
که نهاده است داغ سودا را؟
سرِّ حیرت به گوشِ کوه که گفت؟
کز جگر خون چکید خارا را؟
جاده هرسو گشوده است آغوش
که دریدهست جِیبِ صحرا را؟
زین همه جلوهی جنونپیما
سوخت حیرت، نگاهِ بینا را
شعلهی دل ز چشمِ تر ننشست
ابر، ننشاند جوشِ دریا را
غُلغُلِ بادهی قیامتجوش
همه تن ناله کرد مینا را
آگهى مىزند چو آیینه
مُهر بر لب، زبانِ گویا را
قفلِ گنجِ دل است خاموشى
از صدف پرس این معمّا را
بیدل ار واقفى ز رمزِ یقین
ترک کن قصّهی من و ما را
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
مگذر از سیرِ عالم اسرار
تا شوى محرمِ حقیقتِ کار
چند اندیشهی زن و فرزند؟
مایه هیچ است و راهزن بسیار!
گر ندارى ز دهر پاىِ گریز
دستى از دامنِ جهان بردار
اى حباب! اینقدَر چه مىبالى؟
شرمى از گیر و دارِ خویش بدار
که به یک دَم زدن، حریفِ اجل
از سرت برکشیده است دمار
گر همه بر فلک روى چو سحاب
قطره اشکى شو و به خاک ببار
منعِ جولانِ عجز، نتوان کرد
سایه بر کوه مىرود هموار
تا نگردى خجل ز روىِ عدم
زندگى را بهجز فنا مشمار
مىرود صبح و مىدهد آواز
که: به راهِ تو زندگىست غبار
تا به کى مستعار باید زیست؟
هرچه دارى برو به حق بسپار
جهد کن تا به خود زنى آتش
نیست شمعى دگر در این شبِ تار
مدعا زین فسونِ یأس آن است
که تو از خویش بگذرى ناچار
چیست از خویشتن گذشتنِ تو؟
یعنى از وهمِ هستى و پندار
رفع ظلمت، حضورِ خورشید است
نور باقى است چون نمانَد نار
نفىِ باطل، ثبوتِ حق دارد
همه عیش است چون روَد آزار
تا نِیى واصلِ بهارِ یقین
عیشِ رنج است گلشنت، همه خار
چون رسیدى به نشئهی توحید
خواه مستى گزین و خواه خمار
عجز شو تا رسى به علمِ غرور
باش مجبور تا شوى مختار
اى خوش آن دم که بىنیاز شود
درسِ آگاهىِ تو از تکرار
تا به چشمِ شهود دریابى:
– بىغبارِ تکلّف اظهار –
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
هوش اگر نشئهاى به سر دارد
با فلک دست در کمر دارد
آنکه چاکى به دل رساند از عشق
چمنِ فیضِ صد سحر دارد
هرکه را داغِ حیرتى دریافت
بهرِ دفعِ بلا سپر دارد
نیست جز دردسر نتیجهی عقل
بیخودى راحتِ دگر دارد
اى خوش آن کس که سرمهی بینش
از خطِ یار، در نظر دارد
همچو گرداب مىتند بر خویش
هرکه از قعرِ دل گهر دارد
گر عمل نیست، علم، بارِ دل است
کى پَرَد ماهى؟ ار چه پر دارد!
نفسِ انسان، در این چمن نخلىست
کز نفَس ارّهها به سر دارد
خرمنِ اعتبارِ هستىِ ما
دانه گر دارد از شرر دارد
چه تماشا کند کسى؟ که حباب
حاصلِ عمر، یک نظر دارد
حرفِ خونیندلان مگوى و مپرس
لاله صد داغ و یک جگر دارد
محو تسلیم باش و راحت کن
سایه، جمعیتِ دگر دارد
به تردد محیط نتوان شد
موج، بیهوده دردسر دارد
آبروىِ محیطِ عافیت است
هرکه آیینهی گهر دارد
اهلِ معنى تواضعِ محضند
سرکشى شاخِ بىثمر دارد
قیدِ هستى، دلیلِ خامیهاست
چوبِ تر، ثقلِ بیشتر دارد
چرخ بر نقشِ عیب، بینا نیست
حلقه چشمى برونِ در دارد
رازداران، خموشى آهنگند
خاک، مشکل که ناله بر دارد
مایهی راحت است لب بستن
که نِى از خامُشى شکر دارد
سخن و خامُشىست یکسانش
هرکه زین گفتوگو خبر دارد
که: جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
دیده عمرىست، داغِ حیرانىست
دل همان نسخهی جنونخوانىست
گر به هرسو نظر کنى چمن است
هر طرف پر زنى گلافشانىست
بىنیازى بهارها دارد
گفتوگو محوِ باقى و فانىست
خلوت آرایى انجمن سازى
اعتبار وجوب و امکانىست
آن یکى عالمِ تغافل شوق
این دگر باغِ رنگگردانىست
از بد و نیک آنچه دید نظر
جلوهگر شد که غیر بهتانىست
همه را سرنوشت فکر خود است
زانو آیینهدارِ پیشانىست
خاک آسوده پا به دامنِ ناز
که: «همینجا بهارِ رحمانىست»
آب خندان که: «بحر را زاینجا
عرقآلود گرم جولانىست»
باد مطلقعنان که: «عنقا را
در همین آشیان پرافشانىست»
شعله بىپرده: «کاى نظربازان!
کسوتى نیست، جلوه عریانىست»
چرخ گردان که: «چاره نتوان یافت
زورقِ کائنات، توفانىست»
صبح اجزاى خویش داد به باد
که: «نفس مایهی پریشانىست»
ابر دامنکشان که: «حاصلِ دهر
خرمنآراى اشک سامانىست»
گلسِتان جامهدر ز شوخىِ رنگ
که: «دو عالم شکست پیمانىست»
شهر و غوغا که: «جلوهآبادىست»
دشت و تسکین که: «جمله ویرانىست»
بحر سرخوش که: «مدعا گهر است»
کوه نازان که: «لعلِ رُمّانىست»
هر یک از نسخهی حقیقتِ خویش
سرخط اظهارِ راز پنهانىست
اینقدر واشکافتن عبث است
گر نه فکرِ یقین گریبانىست
با همه هوش معنىِ این راز
تا نفهمیدهاند نادانىست
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
هیچکس رمزِ این گره نگشود
که چه رنگ است گلشنِ مقصود؟
گل نکرد از بهارِ آگاهى
جز همین سرخ و زرد و سبز و کبود
لیک تا چشم برهم آمده است
چون خیالند، از نظر مفقود
گرمى از مجمرِ سپهر مخواه
شعلهها رفتهاند پیش از دود
اعتبارات، محوِ یکدگرند
آنچه کم شد ز شب به روز افزود
در ظهور است مختفى مظهر
باوجود است بىنشان موجود
همه بىپرده لیک در پرده
جمله پیدا ولى برون ز نمود
اینقدر عالمِ تهى از خویش
مطلقى را نموده پر ز قیود
یک طرف شورِ مسلم و مؤمن
طرفى گفتوگوىِ گبر و یهود
این یکى دیرى، آن دگر حرَمى
هر یکى را تسلّىِ معبود
آخِرِ کار از این همه سودا
نه زیان آشکار گشت نه سود
لازمِ مایهاىست سود و زیان
خلقِ بىمایه را چه هست و چه بود؟
همه چیدند رخت و ماند همان
چارسوى ظهور نامسدود
گردشى بود و رفتنى از خویش
همه آفاق، رنگ مىپیمود
عشق باقى و مابقى فانى
این زمان کو ایاز و کو محمود؟
آفتابِ قِدَم همان قدم است
نه هبوطى است در میان نه صعود
همچو موج و حباب از این دریا
عالمى جلوه کرد و هیچ نبود
سازِ دیوانگىست هوش اینجا
خاموشى و کرىست گفت و شنود
چیست دیدن؟ غبارِ دیدهفریب
چه شنیدن؟ خیالِ وهمآلود
زین همه پرفشانىِ اوهام
به همین حیله مىتوان آسود _
که: «جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست»
بیخودى باز گرمِ جولان شد
آهِ افسرده شعلهسامان شد:
کاین جهان خود نداشت عیبِ حدوث
قابلِ تهمت از چه عنوان شد؟
گفتم از سازِ بىنقابىِ ما
آنچه پوشیده بود عریان شد
گشت محدود، بیکرانىِ دل
دستگاهِ جهات و ارکان شد
گَردِ ما را نفَس پریشان کرد
گیر و دار بساط امکان شد
خاک از عجز ما به جلوه رسید
آتش از آهِ ما نمایان شد
سخت بىآب بود دشتِ ظهور
اشکِ ما ریختند، عَمان شد
رنگ ما دید خاک، گلشن گشت
بوى ما یافت نیستى، جان شد
قطرهاى ریخت چشمِ حیرانى
هفت سیاره سبحهگردان شد
یادى از پیچ و تابِ ما کردند
زلف پیدا شد و پریشان شد
نقشِ رنگِ بناىِ ما بستند
نقضِ عهد و شکستِ پیمان شد
دهر، کسبِ کمالِ ما مىکرد
تا به جایى رسید، انسان شد
از جنابِ سجودِ عزّتِ ما
آنکه مردود گشت شیطان شد
از یقین و گمانِ فطرتِ ماست
گر کسى گبر یا مسلمان شد
اى بسا دعویئى که آخرِ کار
آب گشت و به خاک پنهان شد
این دم از گفتوگو پشیمانىست
که نگه محرمِ گریبان شد
لافِ ما شورِ ناامیدىِ ماست
بسکه هیچیم، هیچ نتوان شد
شرم، آبى به روى جرأت ریخت
مشکلى از خجالت آسان شد
سِحر مىجوشد از فسانهی ما
گوش بشنید و چشم حیران شد
آخر کار مژدهاش دادند
تا دل از فعل خود پشیمان شد
که: «جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست»
گرچه کونین، مستِ جانان است
مىِ عرفان به جامِ انسان است
نبوَد همترازِ وى یاقوت
سنگ و آهن اگرچه از کان است
موج و کف جلوه مىکند، اما
از گهر آبروىِ عَمّان است
خار و خس مصلحتفروشیهاست
ورنه گل رونقِ گلستان است
از عقیق است اعتبارِ یمن
لعل، سرمایهی بدخشان است
بهرِ این شمع، چرخ، فانوس است
بهرِ این گنج، دهر، ویران است
در شبستانِ غفلتِ آفاق
آدمى آفتابِ تابان است
شأن زنبور چرخ راست عسل
جسم معذور و دهر را جان است
مخزنِ عدل و معدنِ انصاف
منبعِ فیض و بحرِ احسان است
به جلال است معنى قهّار
در صفات جمال رحمان است
از لبى خنده، صبحِ عالمِ فیض
وز نَمى اشک، ابرِ نیسان است
دلِ صافش چه نقشها که نبست
بسکه آیینه است، حیران است
در لباسِ تجددِ امثال
همچو حق جلوهگر به هر شأن است
صد چمن جلوه مىکند به خیال
جوشِ بىرنگىاش گلافشان است
گاه از قهر، چشمهی الَم است
گاه از لطف، عینِ درمان است
گاه، کهل است و گاه، پیر زمان
گه جوان، گاه طفل نادان است
گرچه معمورهی خِرَد کارىست
تا جنون مىکند بیابان است
زیر چرخ از جهان نشسته برون
صاحب خانه است و مهمان است
گر به صورت رود گداصفت است
ور به معنى رسید سلطان است
تا از این رمز گشتهایم آگاه
نزدِ ما خوب و زشت یکسان است
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
اعتبارِ حقیقتِ ازلیم
آب و رنگِ بهارِ لَمیزلیم
عشق، هرجا به خون تپَد، بالیم
حسن، هرجا چمن شود، حللیم
شوقِ ما داشت جلوهها در کار
عِلم بودیم، این زمان عَمَلیم
بهرِ ترتیبِ نظمِ امکانى
چون ردیف و قوافىِ غزلیم
عمر، سررشتهی توجهِ ماست
گر تغافل ز خود کنیم اجلیم
چشم یک چند دامِ جلوهگرىست
شیشه گر بشکند پرى مثلیم
مستى از پهلوىِ دل است اینجا
صد خرابات شیشه در بغلیم
چون سحر از غبارِ وهمِ نفس
بسکه بر خویش چیدهایم، تلیم
تا دِماغِ هوس رسا گردد
گوهرآراى رشتهی املیم
کارِ ما زین بساط مفتبرىست
بازى رنگ وهم را شتلیم
صلح، درس کتاب وحدت بود
تا طرف آشکار شد جدلیم
زهر مىپرورد تمیزِ صفات
ورنه بالذّات چشمهی عسلیم
مدعا هیچ و این همه نیرنگ
عرضِ اوهام و اینقدَر حیلیم
وهم کثرت نماى یکتایىست
معنىِ واحدیم و مبتذلیم
سازِ ما قابلِ اقامت نیست
نالهاى در توهّمِ جبلیم
هستى اکنون به جاى نیستى است
عدمى رفته است و ما بدلیم
خجلت اعتبار اگر این است
هرقدر ظاهریم، بىمحلیم
خواه افسانه گیر و خواه خیال
هرچه هستیم از همین قبلیم
گر کنى فهم گیر و دار ظهور
چون نفس جهد هیچ ماحصلیم
با همه اعتبار ساز شکست
به همین نکته ایمن از خللیم
که: «جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست»
اى خطت آیهی وفادارى
نرگست نسخهی ستمکارى
طرّهی کافرِ تو از کفِ دل
نقدِ ایمان برَد به طرّارى
علم حاصل نما، ز جهل گریز
جهل خواب است و علم بیدارى
غافل از حال خود مشو کز دل
لوحِ محفوظ در بغل داری
چون صدف جا کنی به سینهی بحر
گوهر دل اگر به دست آرى
رشتهی سبحهی دل است نفس
مکش از بیدلى به زنّارى
غنچهسان عقدهی تو حل گردد
گر شبى وارسى به خونخوارى
تا طبیب تو نیست درد طلب
گر مسیحا شوى که بیمارى!
در خرابى بود عمارت دل
سر کن از سیل اشک، معمارى
نقطهی صفر گرد و پیشى کن
در کمى خفته است بسیارى
هرکه سر در رهِ طلب دارد
بودش فکرِ غیر، سربارى
التفاتت به ماسِوا زان روست
که در اندیشهی خودى عارى
هیچکس مانعِ خرامِ تو نیست
هم تو در پاىِ خویشتن خارى
رنگ و بو، جمله سازِ پرواز است
اینت آزادى و گرفتارى
خواه جنّت گزین و خواه سقَر
که تو در اختیار، مختارى
گر به عرفان رسى، همان نورى
ور به غفلت روى، همان نارى
پرتوِ آفتابِ هستىِ ذات
هست در جملهی جهان سارى
یک محیط است آبِ رحمت او
گشته در جوىِ «کن فکان» جارى
گر صداقت دلیلِ دانشِ توست
لفظ را عینِ معنى انگارى
چون قدح جمله چشمِ حیران باش
گر از این باده نشئهاى دارى
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
چون صفاى تو رنگ مىگیرد
عالمى را پرنگ مىگیرد
امتیازِ تو بسکه مىبالد
صورتِ فخر و ننگ مىگیرد
فطرتت از تخیلِ اضداد
طرفِ صلح و جنگ مىگیرد
شش جهت از توهّمِ نظرت
گردِ اوهام بنگ مىگیرد
نُه فلک را به یک تأمّلِ تو
مژهی بسته تنگ مىگیرد
نفسِ صبح بىتوجهِ تو
چون دمِ تیغ، زنگ مىگیرد
عطسهی غنچه گر همه طرب است
احتزازت تفنگ مىگیرد
فرصتى کز شتاب دارد بال
التفاتت درنگ مىگیرد
چون تو را میلِ آرمیدنهاست
ناله تمکینِ سنگ مىگیرد
هرکجا وحشتت قدم ساید
برق را عذر لنگ مىگیرد
چشمت آنجا که از هوس ترسد
هر نگه صد خدنگ مىگیرد
گاه پرداز کلک نیرنگت
حرف چین بر فرنگ مىگیرد
گاه گفتارت از گرانسنجى
بوى گل را به سنگ مىگیرد
گاه شوقت به عالم الفت
شعله را گل به چنگ مىگیرد
گاه از افسونِ شوخىِ وحشت
چمنى را پلنگ مىگیرد
گرچه گَردِ خیالِ جولانت
سرِ صد کوچه تنگ مىگیرد
لیک زنهار مگذر از رهِ عجز
پشّه اینجا کلنگ مىگیرد
آخر این شمع از گریبانش
راهِ کامِ نهنگ مىگیرد
عکس چون سوى شخص برگردد
ملک آیینه زنگ مىگیرد
خواه من گوى و خواه ما مىخوان
از همین نغمه رنگ مىگیرد
که: «جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست»
اى به خود غرّهی کمالِ قصور
با همه قرب، از حقیقت دور
غیر، جوشیدهاى ز عالمِ عین
نار گل کردهاى ز گلشن نور
دل در آغوش و این همه بیدل؟
شیشه در دست و اینقدر مخمور؟
پیر گشتى به فکرِ آب و علف
اى دلت مرغزارِ عیش و سرور
زندگى بر سرت چه بار گذاشت
که خمیدى چو پیکرِ مزدور؟
آسمانى به ذرّگى مغلوب
آفتابى به سایگى مجبور
جمله عیشى و مىکشى کلفت
همه وصلى و مىتپى مهجور
خلق توضیح و بینشت اغماض
دهر تحقیق و غفلتت منظور
چند پوشى لباسِ رنگ فریب
چند باشى ز چشمِ خود مستور
اى بهشتِ حقیقتِ ازلى
خوش فسردى به فکرِ حور و قصور
مىکند شوق، معنیئى انشا
تا شود فطرتت مصون ز فتور
با حقیقت شبى دچار شدم
در فضاى طربسراى حضور
حیرتِ دل، درِ سؤالى زد
که مَجازت چه فتنه است و چه شور؟
گفت: ما را به حکمِ یکتایى
خودنمایى فتاده است ضرور
لیک ازبس به خود نظر کردیم
شرم شد پردهدارِ عرضِ ظهور
گفتمش: شرمت اینقدر از کیست؟
گفت: از چشمِ اعتبارِ شعور
معنى این است اگر توان فهمید
عشرت این است اگر شوى مسرور
زین مَجازى که در نظر دارى
جز حقیقت مدان چه نار و چه نور
برگبرگِ بهارِ امکان را
توام افتاده با لبِ منصور
به همین نغمه الفتآهنگ است
تپش کائنات تا دلِ مور
که: «جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست»
ملکِ دل را عمارتى دگر است
لفظِ جان را عبارتى دگر است
عاشقان را به خونِ خویش _ چو خُم _
بىتکلّف طهارتى دگر است
همچو آیینه چشمِ عارفِ را
سازِ حیرت بصارتى دگر است
در قضاىِ نمازِ ظاهرِ ما
فکرِ باطن کفارتى دگر است
گر خداوندى است سلطانى
بندگى هم وزارتى دگر است
طور این است تاب آتش عشق
این شرر را حرارتى دگر است
در مقامى که نیستى است ادب
عاجزى هم جسارتى دگر است
از سپاهِ عدم به کشورِ ما
این نفس، گَردِ غارتى دگر است
بوالهوس! لافِ درد و غم تا چند؟
این متاع از تجارتى دگر است
رو به تفهیمِ انفس و آفاق
جهد کن، کاین مهارتى دگر است
یک نفس بىجهادِ نفس مباش
صلح با خود شرارتى دگر است
چه اداها که گل نکرد اینجا
زندگى استعارتى دگر است
آنکه پاسِ نفس نمىدارد
چون حبابش جسارتى دگر است
هرزهگو را گشودنِ لبها
التذاذِ بکارتى دگر است
کى بَرى لذّت از شهودِ یقین
این نگه را نظارتى دگر است
عارفان را ز جلوههاى مَجاز
به حقیقت اشارتى دگر است
چون نفس در حریمِ کعبهی دل
هر تپیدن زیارتى دگر است
زحمتِ پا اگر نمىخواهیم
رفتن از خود سفارتى دگر است
ذرهها را به چشمِ کم منگر
کاین حقارت، حقارتى دگر است
در نواىِ مخالفِ من و تو
این ترنّم بشارتى دگر است
که: «جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست»
نىِ این بزم مىکند فریاد
که: صداییم و رفتهایم به باد!
شمع مىگوید: اى هوسرقمان!
روشن از سوختن کنید سواد
غلغل اینجا چکیدنِ خون است
اینقدر شیشه مىکند ارشاد
نسخهی دل تأملى دارد
ورنه یکسر چو نالهایم آزاد
از عروج و نزولِ وهم مپرس
کز نفَس ناله کردهاند ایجاد
دیدهی ما به خویش باز نشد
این گره ماند بىخبر ز گشاد
هستى از غفلتِ حقیقتِ خویش
داد افسون بىنیازى داد
چه فراموشخانه است اینجا
که کسى از کسى ندارد یاد؟
شیشه در شغلِ مِىکشى کامل
شمع در کارِ سوختن استاد
نه دل آگاهِ دیدهی پرخون
نه نگه محرمِ دلِ ناشاد
محو اندیشه است و فرش نظر
دیده تا دل حقیقت اضداد
عالم از ما پر است و ما همه هیچ
آیِنه خانهاىست عکسآباد
به هوس شغل جانکنى داریم
بیستون است دهر و ما فرهاد
دشت خالى و هرطرف نگرى
دانه، اشک است و آرزو صیاد
احول افتاده است چشم شعور
که از او اینقدر دو بینى زاد
دیده، صفر است و کارِ صفر است این
که یکى ده کند؛ صَلاح و فساد
از عدم مىرویم سوى عدم
پس کدام آرزو، کجاست مراد؟
کاروان وهم بود و ناقه گمان
بارِ ما هم به دوشِ ما افتاد
غیر، گل کردهایم و مىسوزیم
هیچکس داغِ امتیاز مباد
خلقى از وهم مىتپد، اما
عشق بىرنگ مىکند فریاد
که: «جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست»
عالم از وهم، فهمِ راز نکرد
مُرد در خواب و چشم باز نکرد
سرکشى ماند در طبیعتِ خلق
سجده آرایش نیاز نکرد
طبع از هر شِی انفعال گزید
لیک از وهم احتراز نکرد
کرد هرکس وداعِ خویش اما
ترکِ اسبابِ حرص و آز نکرد
به کشاکش گسیخت ربطِ نفس
امل این رشته را دراز نکرد
نقدِ ما را خجالتِ قلبى
کرد آبی که صد گداز نکرد
نوحه دارد جهان بر آن کفِ خاک
که هواییش سرفراز نکرد
بسکه در خون نشست، دل گردید
عقدهاى را که عشق باز نکرد
در محیطِ تجددِ امثال
موج تکرار جلوه ساز نکرد
گر تپش بود و گر شکیبایى
هرکسى هرچه کرد، باز نکرد
سجدهی ماست بىقیام و قعود
خاک هم اینچنین نماز نکرد
از تعلّق نمىتوان رَستن
قطعِ الفت کسى به گاز نکرد
حسن بىرنگ و شوخى این همه رنگ
آنچه دل کرد، حقّه باز نکرد
هیچ رنگى نداد عرضِ ظهور
که نگه را جنونطراز نکرد
بىتکلّف همین حقیقت بود
غفلت اندیشهی مَجاز نکرد
معنىِ ما به لفظ کم پرداخت
نغمهاى بود یاد ساز نکرد
داغم از وضعِ بىنیازىِ دل
که به خود او رسید و ناز نکرد
رفت خلقى به یادِ جلوه ز خویش
آیِنه دید و احتراز نکرد
درِ آیینه خانهی ما را
جز تحیر کسى فراز نکرد
بسکه از ما و من به حیرت ساخت
اینقدر نیز امتیاز نکرد
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
اى کمالِ تو خاک، زر کردن
یعنى از حق به خود نظر کردن
هرچه آید ز دست غیر از عشق
صرفهات نیست جز حذر کردن
کمرِ جهدِ اختیار مبند
نیست کارى از این بتر کردن
اعتبارى دلیلِ خجلتِ توست
دخل در کار معتبر کردن
شرم باید ز جزر و مدِّ محیط
موج را فکرِ خیر و شر کردن
چند باید ز خجلتِ هستى
به جبین کارِ چشمِ تر کردن؟
بگذر اى ناله! از رَسایىِ خویش
تا کى اندیشهی اثر کردن؟
راهِ عشق است، کوچهی نِى نیست
بىنفس بایدت گذر کردن
عالمى را ز خویش غافل کرد
فکرِ تقلیدِ یکدگر کردن
خجلت آراست شیوهی تقلید
نتَوان ژاله را گهر کردن
زین همه کار و بار نومیدى
ناله بایست بیشتر کردن
آسمان را به حالتِ شبِ ما
خنده مىآید از سحر کردن
فهمِ اسرارِ هستىِ موهوم
راهِ نارَفتهاىست سر کردن
هردو عالم غبارِ خانهی توست
مشکل است از خودت سفر کردن
جذبهی شوق اگر شود پر و بال
سنگ را مىتوان شرر کردن
ره به گلزارِ معنیئى دارد
سِیرِ هنگامهی صُوَر کردن
بسکه جوشید چشمه، دریا شد
گریه مىباید اینقدَر کردن
لذّتِ خون شدن اگر این است
عالمى را توان جگر کردن
سازِ آفاق نغمهاى دارد
چند سامانِ گوشِ کر کردن؟
اى همه هوش! سخت بىخبرى
بعد از این بایدت خبر کردن
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
هرکه زادِ رهِ فنا برداشت
پىِ مقصد ز گردِ ما برداشت
نتوان گفت با همه تنزیه
حرفِ بىرنگ خط چرا برداشت
بسکه اظهار کسوتآرایىست
دوشِ ما هم همین ردا برداشت
آن یکى درسِ خاکسارى خواند
نسخهوارى ز نقشِ پا برداشت
دیگرى بر درِ رعونت زد
منت از سایهی هما برداشت
در مقامى که ره بر آتش بود
زاهدِ کوردل عصا برداشت
کثرت از خلق دید و وحدت برد
عکس از آیینهها صفا برداشت
با وجودِ غبارِ کلفتِ دهر
که دل آن را به صد جفا برداشت
سرگرانى علاوهی دگر است
باید این بار را جدا برداشت
خُنُک آن چشمِ پیشبین کامروز
خاکناگشته توتیا برداشت
دل ز هستى به داغِ کلفت سوخت
آیِنه از نفس چهها برداشت
چه توان کرد؟ خفتِ هستى
آرمیدن ز طبعِ ما برداشت
یعنى از بس که سستبنیادیم
خاکِ ما را نفس ز جا برداشت
کیست زین سجدهگاه امکانى
که تواند سر از رضا برداشت
همهکس بارِ نسبتِ تسلیم
از فکندن گذاشت تا برداشت
بارِ دنیا کشیدن آسان نیست
آسمان هم قدِ دوتا برداشت
خطِ پرگارِ ما تمام خط است
کِانتها بارِ ابتدا برداشت
بگذر از لافِ ما و من که سپند
سرمه گردید تا صدا برداشت
عمرها شوق معرفت آهنگ
پى آواز آشنا برداشت
مدتى محو ما و من بودیم
ناگهان سازِ دل نوا برداشت
که: «جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست»
بىقرار است کِلکِ شوقِ حریر
تا کند سطرِ معنیئى تحریر
قسمتِ دیده زین چمن بِستان
بهرهی گوش از این نوا برگیر
طالبى کرد طوفِ استادى
کاى دلت دشتِ معرفت نخجیر!
چه کنم تا در این تماشاگاه
دیده از آگهى بَرَد توفیر؟
با چه سازَم کزین تحیر ساز
گوش یابد سعادتِ بم و زیر؟
نفَسِ چنگِ شوق، رشته گسیخت
پىِ آهنگِ مدعا تعبیر
که: در این محفلِ جنون آهنگ
حیرت آیینه مىکند زنجیر
خلقى اینجا ز نارسایىِ فهم
غوطه در دوغ خورده است ز شیر
آن یک از بىدِماغى تمئیز
خاک مىپرورَد به جیبِ عبیر
دیگرى همچنان ز کاوشِ وهم
نقبِ کافور برده است به قیر
در مقامى که رمز بىعددى است
مىشمارد هوس قلیل و کثیر
از شعورِ بهارِ آگاهى
نه غنى صرفه مىبرد نه فقیر
تو ز دید و شنیدِ غیب و شهود
نکنى کورى و کرى تعمیر
از تماشاىِ حسن اگر خواهى
بىنگه نیست دیدهی تصویر
و گر از درس عشق مىپرسى
شمع هم نیست خامشى تقریر
پس در این عشرتانجمن، دور است
پنبه در گوش مردن از تدبیر
حیف باشد در این طرب محفل
چشم بینا بود رمد تأثیر
لیک تا امتیاز پردازى
فرصت شوق مىکند شبگیر
از عیان تا غبار هفت نگاه
وز بیان تا نفس به هشت صفیر
آنچه در جلوه است، پوچ مبین
هرچه در گفتوگوست، سهل مگیر
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
فقر بگزین که عز و شان بینى
خاک شو تا بهارِ جان بینى
غنچهسان چاک زن گریبانى
خویش را چند سرگران بینى؟
از فنا، معنىِ بقا دریاب
نوبهارى اگر خزان بینى
کف چه داند حقیقتِ دریا؟
پرده بردار تا عیان بینى
چون حباب ار ز خود برون آیى
بحر در قطرهات نهان بینى
غرّه منشین به وعدهی فردا
زین چه فهمیدهاى که آن بینى؟
در طلب دست و پا بزن چون موج
شاید این بحر را کران بینى
آیِنه شو که صفحهی خود را
پُر ز نقشِ پَریرخان بینى
گر نگاهِ تو با یقین جوشد
هرچه خواهد دلت همان بینى
چند محبوسِ الفت جسمى؟
سر برون آر تا جهان بینى
بالِ اوهام اگر به هم شکنى
از قفس فیضِ آشیان بینى
جهدِ آن کن که در ظهورِ صفات
جلوهی ذاتِ بىنشان بینى
سرمهی بینش ار کنى حاصل
نقشِ آنسوى آسمان بینى
سوى اقلیمِ قدس از انفاس
کاروانهاى دل روان بینى
قوّتِ شوکتِ سلیمانى
در دلِ مورِ ناتوان بینى
وارسى بر نزاکتِ اسرار
یعنى از ریشه، گلسِتان بینى
خاک را مغزِ راز پندارى
چرخ را مُشتِ استخوان بینى
صفتِ التفاتِ رحمانى
در ملاقاتِ دوستان بینى
پرتوِ حسنِ دوست جلوه کند
گر همه روىِ دشمنان بینى
سخت در خوابِ غفلتى بیدل
دیده بگشاى تا عیان بینى
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
آه از دامِ عشق رَم کردیم
خویش را غافل از عدم کردیم
دل که شمعِ حریمِ وحدت بود
داغِ بتخانه و حرم کردیم
خطِ زخمى نشد نصیبِ جگر
نسخههاى هوس رقم کردیم
داغِ عشقى به سینه مىبایست
بىخبر کیسه پر دِرَم کردیم
زینتِ ما به اشکِ گلگون بود
سرخىِ طلعت از بَقَم کردیم
ننوشتیم نقطهی اشکى
مژهها را عبث قلم کردیم
طلب از خویش رفتنى مىخواست
تکیه بر طاقتِ قَدَم کردیم
خامشى داشت نغمهی تحقیق
تا نفس وقفِ زیر و بم کردیم
مدعا بود آهِ دردآلود
خواهشِ پرچم و علم کردیم
مدتِ وصل، در فراغ گذشت
شهد، در کامِ خویش، سم کردیم
نغمه بىپرده بود و جلوه عیان
چشم بستیم و گوش اصم کردیم
مطلق از جهلِ ما مقید شد
بر صمد، تهمتِ صنم کردیم
عمر گردید صرفِ بىدردى
غم فزودیم و ناله کم کردیم
پیر گشتیم و طاقت از کف رفت
پیکرى بىسجود، خم کردیم
نکتهاى گفت دوش دانایى
که: شنیدن به ناله ضم کردیم
یعنى آیینه شد یقین کز جهل
هرچه کردیم ما ستم کردیم
فرصتِ گریه رفته بود از دست
دیده دریا و اشک، یم کردیم
داغِ عمرِ گذشته در غفلت
تازه از شعلههاى غم کردیم
بارى از دردِ یأس و شوق امید
شاد گشتیم و گریه هم کردیم
آخر آن لفظ معنى حیرت
تا تو باور کنى رقم کردیم
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
برو اى شمع! با گداز بساز
که در این بزم، چشم کردى باز
آخرِ کار، جز درودن نیست
دانه را گر دمیدن است آغاز
گر همه چشم حیرت است اینجا
هرچه شد باز کردن است فراز
خانه آخر به رُفت و روب رَوَد
همچو مرآتِ کهنه از پرداز
تو هم اى شوق! تا رَوى از خویش
یک دو میدان چو اشک و آه بتاز
تا برآیى نیاز یعنى خاک
اى غرورت دلیلِ عجزِ نیاز
بد و نیک جهانِ عجز و غرور
شد ز پهلوى یکدگر ممتاز
قدرتِ این ز عجزِ آن ظاهر
خس بود شعله را پرِ پرواز
غالب افتاد باد بر کف خاک
سرکشیهاش شد غبار طراز
خیره گردید غالب از مغلوب
از کبوتر دمید جرأت باز
لیک پیشِ حقیقتِ غالب
یک شکست است جمله رنگ مجاز
این زمان کیست تا دهد تفریق
گِلِ محمود را ز خاکِ ایاز؟
سیل را تا به بحر پیوندد
چارهاى نیست از نشیب و فراز
منزلانشاکُن است جادهی ما
عمر کوشش چه کوته و چه دراز
نیستى سخت غالب است اینجا
نمک از آب مىرود به گداز
چه غرور و چه عجز هموارىست
در حقیقت کجاست راز و نیاز؟
گر به تحقیقِ موج پردازى
شوقِ دریاست پیچ و تاب انداز
بسکه دارد حباب، شرمِ ظهور
آب مىگردد از نهفتنِ راز
چون شرر تا عبث خجل نشوى
به که چشمت به خود نگردد باز
بىظهورِ خزان، گلِ این باغ
مىدهد از شکستِ رنگ آواز
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
چون خُمِ مِى، دلى که در جوش است
مُهر بر لب نهاده خاموش است
سینهاش مخزنِ گهر باشد
چون صدف هرکه سر به سر گوش است
دیر و ناقوس، کعبه و لبیک
سازِ عالم، بنال و بخروش است
چرخ از آهِ ناامیدىِ ما
همه شب تا سحر سیهپوش است
بىغمى نیست هرکه دل دارد
جرس اینجا به ناله همدوش است
پیشِ روباهبازىِ ایام
فکرِ ما جمله خوابِ خرگوش است
زین طلسمِ خیالِ عجز و غرور
نه امیر آگه و نه چاووش است
مقصدِ هیچکس نشد معلوم
نقشِ این صفحه سخت مغشوش است
لیک در پختنِ خیال و هوس
خلق چون دیگِ لاله در جوش است
شبنم از چشمِ بىنگه همه شب
با عروسانِ گل همآغوش است
در بساطِ چمن ز مخملِ وهم
سبزه را فرشِ خواب بر دوش است
شاخِ گل در هواى عالمِ رنگ
از مىِ رقصِ وهم مدهوش است
غنچه جامِ هوس چرا نکشد؟
شیشهوارى دلش در آغوش است!!
آن یکى در خروش، چون کهسار
دیگرى همچو دشت، خاموش است
وان دگر همچو بوىِ پردهی گل
با همه بال و پر ادبکوش است
تشنگانِ مىِ شهادت را
در دمِ تیغ، چشمهی نوش است
دهر، خُمخانهایست کاندر وى
هرکس از نشئهاى قدحنوش است
غم و شادى، گذشتنى دارد
امشبِ هرکه بنگرى دوش است
عاشقان را به بزمِ مَحویَّت
جلوهی نیک و بد، فراموش است
جز بر این نکته گوش نگذارد
هرکه امروز، صاحبِ هوش است
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
بیدلانى که محرمِ اویند
شش جهت ناظرند و یکسویند
گر بهارند در همان چمنند
ور غبارند، هم در آن کویند
بىغم و شادىِ وجود و عدم
از جنونزارِ شوق مىرویند
کَرَم از ذاتشان به خود بالد
بسکه دریادلانِ حقجویند
عدل نازَد به سازِ طینتشان
بسکه سنجیدگى ترازویند
بىنفس چون خیال مىبالند
بىقدم چون غبار مىپویند
در زمینگیرىِ طریق سجود
همچو تسلیم، سختبازویند
دوست دارند چشمِ گریان را
بیشتر سروِ این لبِ جویند
عجزشان بسکه توأمِ ناز است
عرشخوانانِ لوح زانویند
هرچه هرجا به جلوه مىآید
عرضِ سامانِ شوخىِ اویند
یعنى آثارِ آفرینش را
یک قلم پشت و روى و پهلویند
زین تماشاگهِ ظهور فریب
چون تغافل کنند ابرویند
دلبرى تا به یادشان گذرد
هر سرِ مو کمندِ گیسویند
گردشِ رنگشان جهانآراست
در کفِ صنع، خامهی مویند
زین بقا جز فنا نمىخواهند
زین چمن جز خزان نمىجویند
از عرقریزىِ حیاىِ ظهور
روزکى چند، رنگ مىشویند
چشم تا باز کردهاى رنگند
مژه تا برهم آورى بویند
به ادایى رمیدهاند از خویش
که برون از خیالِ آهویند
از کجایند این پرىصفتان؟
از جهانِ حقیقتِ هویند!
همه را دیدهاند و مىبینند
همه را گفتهاند و مىگویند
که: «جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست»
گر حدوث است ور قِدَم ماییم
بىکم و کیف، کیف و کم ماییم
فرصتِ عشرتیم و نعمتِ وصل
آنچه گویند مغتنم، ماییم
محفلِ اعتبارِ امکان را
گر نشاط است و گر الم ماییم
گر دل آسود، راحت از ما داشت
ور طبیعت رَمید، رم ماییم
خاک، پهن است لیک ما فرشیم
چرخ دارد خمى و خم ماییم
سازِ آفاق، جمله خاموشیست
اینقدَر شورِ زیر و بم ماییم
غیب عرضِ شهادت است اینجا
هستىِ ظاهر از عدم ماییم
گردشِ رنگ، پُر به سامان است
هرکه از خود رَوَد، قَدَم ماییم
گر نفس پر زنَد، تپش از ماست
ور دلى خون شود، ستم ماییم
بحرِ امکانِ انفعال ظهور
عرقى کرده است و نم ماییم
سرنوشتِ رموزِ هردو جهان
گر کسى مىکند رقم ماییم
لوحِ دل را که ما و من رقم است
اى ز ما بىخبر! قلم ماییم
به خمارِ خیالِ دور مرو
جامِ معنى، دل است و جم ماییم
مدعا عیش و، عیش، غیرى نیست
احتراز از غم است و غم ماییم
صلح کرده است زندگى به فنا
تا به حکم یقین، حکم ماییم
ابر تحقیق فیض مىبارد
عالمى سایل و، کرم ماییم
عشق اگر پایى و سرى دارد
به سراپاى خود قسم ماییم
عقل و حس، چشم و گوش، جان و جسد
همه عشق است، متّهم ماییم
جمعِ ما فرد و فردِ ما جمع است
هرکجا بشنوى منم، ماییم
گرچه وهم و گمان بیانى ماست
صاحب این کلام هم ماییم
که: «جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست»
کس چه گوید در این طلسمِ خیال
که تحیر گرفته راهِ مقال
راز، بىپرده و بیان، معذور
حسن، شوخ و زبانِ آیِنه لال
اى تراشیده نسبتِ مظهر
دورِ عینیتت نماند، بنال!
آینه گر همه حضور شود
ننماید ز شخص، جز تمثال
اعتبارات، سخت راهزن است
نخل را دانه گشتن است محال
محوِ پروازى و نمىدانى
کآشیان نیست جز شکستنِ بال
در طریقى که خضر، تسلیم است
فکرِ کوشش خطاست، جهد، وبال
تا خیالِ تو دامِ صیادىست
هم در اندیشه جسته است غزال
تا تو بر علمِ خود گمان دارى
خامشى نیز هرزه است چو فال
گفتوگو نیست، شرح خجلت توست
خواه تفصیل گیر و خواه اجمال
گر بگویى ز خود، چه خواهى گفت؟
ور ز حق، فهمِ حق کهراست مجال؟
پس سخن، غیرِ هرزهنالى نیست
لب فروبند از این جواب و سؤال
شعلهسان کاروانِ دعوى را
آتش افتاده است در دنبال
اول اثباتِ هستىِ خود کن
بعد از آن بر خیالِ خویش ببال
آنکه نَفیَش دلیلِ اثبات است
چه نماید توهّمِ افعال
ابلهى در تصوّرِ آتش
مىزد از بیخودى پُفى به زگال
عاقلى گفت: اگر شعور این است
مىتوان سوخت عالمى به خیال!
مقصد آن است کز ارادهی پوچ
نبرى زحمتِ حصولِ کمال
معرفت، جاهلىست، عبرت گیر!
آگهى، غفلت است، چشم بمال!
با همه خامشى و گویایى
به از این فکر نیست در همه حال
که: «جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست»
شب ز ما و منِ خواص و عوام
گرمیئى داشت مجلسِ اوهام
شمع، یکسر دماغسوزیها
بادها، یک قلم تصوّرِ خام
زاهد از گفتوگوى باغِ بهشت
داغِ گلچینىِ خلود و دوام
واعظ از ذکر توبهکاریها
به بد و نیک انفعال پیام
قاضى و مبحث طلاق و نکاح
مفتى و دقّت حلال و حرام
حرف شاهان: «کلاه و تخت و حشم»
ذکر درویش: «دلق و آب و طعام»
شغلِ عالِم به روى هم جستن
درس فاضل به یکدگر الزام
آن یکى قائلِ عقول و نفوس
و آن دگر محوِ عنصر و اجرام
کافر و غلغلِ بت و ناقوس
مؤمن و شهرتِ صلات و صیام
شیخ و عمّامه و محاسن و بس
که: «بزرگىست در همین اندام»
هوشیار و خروشِ صد تدبیر
مست و خمیازهاى و حسرتِ جام
طفل و عشرتنوایىِ آغاز
پیر و کلفت بیانىِ انجام
شیشهی حسن و غلغلِ مىِ ناز
جامِ عشق و، شکستِ دل، پیغام
هریک القصه در جهانِ خیال
رفته بود از خود و نبودش کام
همه مغرورِ خویش و غافل از این
که ندارد از این و آن جز نام
مشتِ خاکىست پرفشان به هوا
خواه پرواز گوى و خواه خرام
آن هوا چیست؟ پیچ و تابِ نفس
که جهان را کشیده است به دام
چون نفس قطع شد، غبار نشست
رقصِ وهم و خیال، گشت تمام
همه اشکند بر سرِ مژگان
جمله طشتند، لیک بر لبِ بام
زین همه گفتوگوىِ هوش گداز
حیرت آخر نمود ختم کلام
که: «جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست»
اى همه جسم، اندکى جان باش
سخت افسردهاى پَرافشان باش
حرفِ درد، آشیانِ موزونىست
ناله شو، ذکرِ عندلیبان باش
گو به فریادِ ما کسى نرسد
زندگى بىکسىست، نالان باش
دعوىِ عشق کردهاى! خون شو
گنج، بىرنج نیست، ویران باش
بىفنا، سیرِ عیش نتوان کرد
در خود آتش زن و چراغان باش
نیستى، ختمِ نشئهی هستىست
هرچه باشى، به خاک، یکسان باش
هرزهتازِ نگاه، نتوان زیست
گر توان چشم گشت، حیران باش
شهرتت بادِ آفتى دارد
گر چراغى، به زیرِ دامان باش
هردوعالم تویى چو نیست شوى؛
اى همه آشکار! پنهان باش
نوبهارت حضورِ بىرنگىست
رنگها بشکن و گلستان باش
معنىِ مشربِ فنا دریاب
حیرتِ کافر و مسلمان باش
رشتهی سازِ شوق، بىگره است
نالهاى فارغ از نیستان باش
عجزِ ظاهر، شکوهِ باطنِ توست
در دلِ مور، خود سلیمان باش
تو دلى جمع کن به ضبطِ نفس
گو غبارِ جهان پریشان باش
غنچهها جامه مىدرند امروز
کاى ز دل بىخبر! گریبان باش
کسوتِ شرم، غیرِ هستى نیست
چشمى از خود بپوش، عریان باش
همه تحصیل حاصل است اینجا
طالب آنچه یافت نتوان باش
شرم دار از گرانبهایىِ خویش
هرقَدَر مىخرند، ارزان باش
ذاتى اى بىخبر! صفات کجاست؟
موج و کف گفتوگوست، عَمان باش
تا بهارت غمِ خزان نکشد
اینقدَر یادگیر و نازان باش
که: «جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست»
غیب، چشمِ تأملى وا کرد
اعتبارِ شهود، انشا کرد
یعنى از بهرِ عرصهی اسرار
جنبشى در خیال پیدا کرد
بسکه بىتاب شد تپیدنِ شوق
قطره خونى به دل مهیا کرد
خون ز بىطاقتى به جوش آمد
تا به حدّى که سازِ اعضا کرد
دست و پا و زبان و دیده و گوش
دستگاهِ ظهور اسما کرد
آب و رنگِ مراتبِ قدرت
آنچه در کار داشت یکجا کرد
تا کمالِ قِدَم عیان گردد
اینقدَر جلوه هم در اخفا کرد
صورتى بست در مشیمهی راز
ناگهانش به ظاهر ایما کرد
لفظ گل کرد معنىِ نیرنگ
شوخىِ جلوه این تقاضا کرد
گلى آمد برون به نیرنگى
که جهانش چمن تماشا کرد
آن گلِ نازِ عندلیبآهنگ
طرفه منقارِ حیرتى وا کرد _
کز نزاکت به عاجزى پرداخت
آدمى نام این معمّا کرد
شخصِ خاموشِ بىمن و ما را
به زبانى که خواست، گویا کرد
روزگارى به ناتوانى ساخت
مدتى با غرور سودا کرد
طفلى و پیرى و شباب، نمود
شخصِ موهوم را مسمّا کرد
هرکجا از مجاز خواند سبق
نام احساس جلوه اشیا کرد
از حقیقت اگر بیان فرمود
حرفِ سیمرغ و ذکرِ عنقا کرد
گاه از ناز یعنى از خود گفت
گاه با عجز نسبتِ ما کرد
عجز، کیفیتِ صفات آمد
ناز، اسرارِ ذات، املا کرد
ما و من خواند و رنگها گرداند
رفت و این معنى آشکارا کرد
که: «جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست»
ای غبارت گذشته از پروین!
چند باشى غبار روى زمین؟
آفتابى! به رفعِ ظلمت کوش
آسمانى! به زیرِ پا منشین
نقدِ عشقى! مرو به بیعِ هوس
نورِ هوشى! بساطِ وهم مچین
پاىبندِ طلسمِ خاک مباش
که نفس نیست آنقدَر سنگین
دشتِ امکان ز پرتواَت ایمن
باغِ دهر از گلِ تو خلدِ برین
چشمِ عشق از تجلیات روشن
کامِ حسن از تبسّمت شکرین
تابعِ عشرتِ تو شام و سحر
مدّتِ جلوهات شهور و سنین
روز و شب آسمانِ عالیقدر
به هواى تو در طوافِ زمین
پرتوِ آفتابِ عالمتاب
سوده در پاىِ سایهی تو جبین
زندگى با توجّهات توأم
نیستى از تغافلت گلچین
شرحِ افکارِ تو نقوشِ کمال
متنِ اِقرارِ تو علومِ یقین
لطفِ تو مایهی بهارِ کَرَم
خلقتآیینهی حقیقتِ دین!
بهرِ تحقیقِ مصحفِ قَدرَت
هم وجودِ تو آیتىست مبین
هرچه دارد زمانه از کج و راست
هست از بازیات رخ و فرزین
حاصلِ مدعاىِ راز تویى
اى دعاهاىِ خلق را آمین
حرفى از درسِ عشق مىگویم
نتوان یافت معنیئى به از این
تک و پو داشت کاف و نون که هنوز
نگرفته تَرَنگِ او تسکین
چون شدى محرم این حقیقت را
پس چه ما و چه من چه آن و چه این
بىسخن هرچه هست مکشوف است
نکشد هوش، منّتِ تلقین
گوش اگر ساز کردهاى بشنو
چشم اگر باز گشته است ببین
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
سِیرِ جیبى! که انجمن این است
غنچه باید شدن! چمن این است
حیرت، آیینهدارِ جلوهی توست
شمعِ تحقیقى و لگن این است
جسم شد جانِ پاک، در نظرت
اثرِ سِحرِ وهم و ظن این است
نیست یک مویَت از تمیز، تُهى
جان کدام است اگر بدن این است؟
مىخَلَد شوخیات به دیدهی خویش
رنگِ تحقیق را شکن این است
در لطافت، حریرکاریهاست
به کثافت مَتَن، خشن این است
اى نفسمایه! بىحساب ممتاز
ریسمانبازى و رسن این است
بایدت رفت چون سَحَر بر باد
ختمِ کارِ نفسزدن این است
زندگانى و ذوقِ آسودن
باعثِ کلفت و محن این است
کاروان ناله دارد از منزل
که: «به راهیم» و راهزن این است!!!
غنچه دارد زبانِ اسرارى
گر سخن واکشى دهن این است
خاک مىگوید اى غریب خیال!
به کجا مىروى؟ وطن این است
خطِ پرگار، جاده است اینجا
رفته مىگوید آمدن این است
انجمن سخت غافل است از خویش
شمع را داغِ سوختن این است
خاک گرد و بهارِ جان دریاب
سِیرِ نسرین و نسترن این است
چشمى از خویش بایدت پوشید
کشتهی وهمى و کفن این است
باده شد تاک و نشئهها دریافت
رنگِ میناى خون شدن این است
سایه را فکرِ آفتاب خطاست
گم شو از خویش، یافتن این است
عالمى داغِ خامشى گردید
گلِ نیرنگِ ما و من این است
بىنفس بایدت نفس پرداخت
اى خموشى سخن! سخن این است
که: «جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست»
اى دلت منظرِ تجلّىِ شاه
دیدهات مرکزِ عروجِ نگاه
ذرّهى مهرِ معنیات خورشید
پرتویی از جبینِ رازِ تو ماه
در تماشایِ جلوهات شب و روز
چرخ یک چشم از این سفید و سیاه
باطنت، عشق را هجومآباد
ظاهرت، حسن را تماشاگاه
از تو جوشید معنىِ کونین
همچو تحقیق، از دلِ آگاه
اهتزازِ دلت کند اقرار
که کشد خنده از لبت دو گواه
درد در پرده مىکند انشا
ذوقِ گل کردنت به کسوتِ آه
عرقى کز جبینت آرَد شرم
هم تو دارى در انفعال شناه
گه خطایت غبارِ کلفتِ دل
گه صوابت دلیلِ شکراللّه
جرم آن معنیئى که نپسندى
نیکیات آن حقیقتِ دلخواه
اى معمّاىِ هردو عالم نام
همه رازى ولى به این افواه
کثرتى را که در نظر دارى
نیست جز شوخىِ غبارِ نگاه
قدم از خویش نانهاده برون
هست در خانه عالمى گمراه
عجز مَشمُر شکستِ کارِ جهان
بىنیازى شکسته است کلاه
غیر، موجود نیست، غفلتِ توست
گر تو غافل شوى کهراست گناه؟
اى همه جستوجو! به منزلِ خویش
نرسیدى و روز شد بیگاه
من هم از گفتوگوىِ امکانى
مدتى چون تو داشتم اکراه
ناله، یک عقده خامشى مىخواست
تا شود رشتهی تپش کوتاه
از دبستانِ غلغلِ آفاق
برده بودم به جِیبِ خویش پناه
آخر از صفحهی یقین خواندم
معنىِ لااله الّااللّه:
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست
بیدلا! گر تو صاحبِ رایى
فهم کن تا چه رنگ پیدایى
از عناصر بناىِ ظاهرِ توست
گرچه تو پاکتر از اینهایى
لیک، هست اختلاط را اثرى
که محال است از آن شکیبایى
گاه چون خاکِ تیرهاى مجهول
گاه چون شعله فطرتآرایى
گاه چون آب در کمندِ خودى
گاه چون باد بىسر و پایى
گاه مکروهى و گهى مطبوع
مصدرِ کارِ زشت و زیبایى
گاه محکومِ طبعِ خویشتنى
گاه برعکس کارفرمایى
گاه مظروف و گاه ظرفِ خیال
گاه صهبا و گاه مینایى
گاه از امروز نیز بىخبرى
گاه حیرانِ فکرِ فردایى
بىنیازىست این، نه صورتِ عجز
که به صد رنگ جلوه پیرایى
گر سمیع است و گر بصیر تویى
هم تو دانا و هم تو بینایى
از تو سر زد صنایعِ آفاق
فىالحقیقت اگرچه تنهایى
صنعتت بىنهایت افتادهست
تا چه عالم ز خود بیارایى
چشمى از خود بپوش همچو حباب
تا شود جلوهگر که دریایى
یعنى از وهم این و آن بگذر
اى سزاوارِ آنچه مىشایى
«مَن عَرَف نفسهُ» دلیلت بس
تا بدانى که ذاتِ یکتایى
خویش را گر شناختى یک چند
سر برآور ز جیبِ شیدایى
که محال است جز به سعىِ جنون
رفعِ وهمِ صفات و اسمایى
پس خموشى گزین و فارغ باش
که همین است حدِّ دانایى
شوخىِ ما و من ز غفلت توست
با که مىسنجى این من و مایى؟
که جهان نیست جز تجلّىِ دوست
این من و ما، همان اضافَتِ اوست