در گذاری که این بزنگاه است
گازر عمر در گذرگاه است
در پگاهی که عشق میجوشد
رحمت آیینهدار بیگاه است
آنکه دل دارد و دلآسایی
شور مستانه اش هر از گاه است
آبی آسمان شود ابری؛
و کسی گفت گریهی ماه است
جلوهی دلربای دلپرور
نازنینآشنای دلخواه است
گر تبسم کند سماحت عشق
شعر تر گریهی خودآگاه است
ناخودآگه شود سراپا مست
بر لبِ ناله حسبُناالله است
با سماع و سرود صوفی دل
کوه ستوار، شهپرِ کاه است
بر لبان تخیلّم ای دوست
سخنِ گُر گرفته چون آه است
تاول پای خسته میداند
ره پر صخره راه بیراه است
برگهای درخت زندگی ام
یک دهه بیشتر ز پنجاه است
شطّی از رنج اشک و آهم شد
مات شطرنج جاودان شاه است
جرأتافزای بینیازی اوست
پای وارسته بر سَرِ جاه است
ذوق آرایهساز مست و بدیع
جاه را دید و گفت هان چاه است
به فدای ارادهی مردم
عقل را همنوا و همراه است
در نگاه سپهر روشنرأی
آگهی ماه و عشق خرگاه است
چه سرایم درین شب دیجور
غصّه افزون و قصّه کوتاه است
عبدالغفور آرزو