آشتی کن آشنای آسمان
امشب از دیوار بی در خسته ام
کنج یک سلول بی در در بدر
باز کن هر بند بر خود بسته ام
می چکد از آستین اشکی سپید
می زند دستی به پایت اشکی من
ای تو جاری در رگم امشب نوشت
نبض عشقم را برایت اشک من
گفته ای هربار نامت می برم
شعله ای می آید از کنج لبم
ای شکوۀ روزهای بعد از این
من چراغانی ترین شهر شبم
احمد پروین