ز مستی از خودی رستم زهی ذوق
همین قدر بلندم خود تمام است
که در کویت چنین پستم زهی ذوق
چه حاجت ساقیا با ساغر و می
ز حسنت بیخود و مستم زهی ذوق
چو از مستی خود کلی شدم نیست
بهستی دگر هستم زهی ذوق
چو از بند خودی خود را بریدم
بوصل دوست پیوستم زهی ذوق
چو مجنون گشت جان از شوق رویت
بقید زلف تو بستم زهی ذوق
شدم بی پا و سر از باده عشق
ز دست عقل خوش جستم زهی ذوق
همیشه با می و شاهد حریفم
چو عهد توبه بشکستم زهی دوق
چو خورشید جمالت پرده برداشت
اسیری رفت از دستم زهی ذوق
اسیری لاهیجی