کاشکی رحمی بُدی آن فتنه‌گر عیّار را

کاشکی رحمی بُدی آن فتنه‌گر عیّار را
تا نکردی پیشه خود این همه آزار را
کی در آرد بار دیگر حسن خوبان در نظر
هرکه روزی دیده باشد آنچنان رخسار را
کفر زلفش عروة الوثقای ایمان من است
گرچه هست از کفر ترسی مردم دیندار را
بار عشقش کآسمان تابش نیاورد و زمین
همت ما بین که بر دل می‌نهد آن بار را
مهر رویش از پس هر ذره بنماید جمال
گر ز دیده دور سازی پرده پندار را
خون مردم را به شوخی از چه ریزد بی‌گناه
عاقبت پندی بده آن غمزه خونخوار را
چون اسیری هرکه دارد نور معنی در بصر
جلوه‌گاه یار بیند صورت اغیار را
اسیری لاهیجی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *