بسعی خویش کسی بختیار چون گردد
خطت بنقطه دل راه بسته چون پرگار
ازین میانه کسی برکنار چون گردد؟
تو گر بمهر نگردی قرار بخش دلم
فلک بکام دل بیقرار چون گردد؟
بپایبوس سگت گرنه رخ بخون شویم
ز گرد رخ غم ما بی غبار چون گردد؟
سگ توایم و ز مجنون وشی نمیدانیم
که آهویی چو تو ما را شکار چون گردد؟
بباد تا نشود استخوان و چهره زرد
خزان محنت ما نوبهار چون گردد؟
ز هجر و وصل چه اندیشه میکنی اهلی
که واقفست که انجام کار چون گردد
اهلی شیرازی