اندیشه از ملال تو کردم از آن شدم
پایم ندید رفتن ازان در چو راندی ام
گویی گداختم همه تن تا روان شدم
بس در پی وصال تو میگشتم و نشد
اکنون تو دست گیر که من ناتوان شدم
چندان براهت آمده ام دمبدم که دی
میآمدی تو من ز خجالت نهان شدم
دیدم هلاک خویش چو اهلی بچشم خویش
اول نظر که صید تو نا مهربان شدم
اهلی شیرازی