آیینه هر چه بیند در دل نگه ندارد
با چشمه دهانت آب خضر سرابی است
عیب است با تو گفتن حرفی که ته ندارد
چون شمع من که دارد روی سفید جزمه
روی سفید مه هم چشم سیه ندارد
در کوی می پرستان در خون طپند مستان
شیخ این سماع و مستی در خانقه ندارد
تا بی غبار تن جان همچو نسیم نبود
بوی تو در نیاید سوی تو ره ندارد
اهلی، گدای کویت گر گشت پادشاه است
عیش گدای این در صد پادشه ندارد
اهلی شیرازی