بلایی همچو تنهایی نباشد
به تنهایی شکیبایی نباشد
هر آن لعلی که در سنگی درون است
ز تنهاییست کش دل غرق خون است
نیارد تاب تنهایی دل کس
که تنهایی خدا را زیبد و بس
چو شد در پرده شمع از زحمت باد
دلش از بیکسی در آتش افتاد
چو باد از روی یارش دیده بر دوخت
به تنهایی درون پرده میسوخت
فتاد از بیکسی آتش بجانش
گدازان گشت مغز استخوانش
چنان افروخت در جانش چراغی
که بر هر رشته جان دید داغی
نبودش رشته جان در بدن شمع
پریشان بودش از محنت دل جمع
دلش از داغ غم میسوخت از درد
ولیکن زاریی در پرده میکرد
چنان میسوخت در هجران و میساخت
کزو نیمی نماند از بسکه بگداخت
گدازان شد بفانوس آن پریوش
چو زر در بوته سوزنده ز آتش
دلش از بسکه سوز سینه دیدی
کبابی شد کزو روغن چکیدی
صدش داغ حبش از اشک بر رو
کشیدی صد الف بر سینه هر سو
بهم پیوسته اشک دانه دانه
شده زنجیر پایش عاشقانه
همی کرد اضطراب و می نیاسود
تو گفتی آتشش در پیرهن بود
اگر دستش به پیراهن رسیدی
بسان غنچه اش صد جا دریدی
به سوز سینه کز فانوس دیده
بکین تیغ زبان بر وی کشیده
که این خلوت سرا زندان من شد
نه زندان دوزخ سوزان من شد
چنان این خانه ام آتش بجان زد
که خواهم آتش اندر خان و مان زد
ز دلتنگی چنین کاینجا به جانم
بمیرم گر دمی دیگر بمانم
مگر آتش زنم در خانه خویش
که این دیوار غم بردارم از پیش
مگر یاری نظر بر من گمارد
مرا زین ورطه آتش برآرد
وگرنه تا بکی پا بسته باشم
درین پا بستگی دلخسته باشم
اهلی شیرازی