آفت جان ودل از یک نگه است
گردچشمت ز پی غارت دل
مژه صف بسته چو شاه و سپه است
نه چو بالای توسرو است به باغ
نه چو رخسار تو تابنده مه است
در بر سرو نه کس دیده قبا
بر سر ماه نه گاهی کله است
بر سر سرونه ماهی است تمام
بر رخ ماه نه زلف سیه است
کی دهی ره به گدای چومنی
که گدای در توپادشه است
این گنه به ز ثواب است مرا
گر نگه بر رخ خوبان گنه است
گفتم ای دل به ره عشق مرو
زآنکه در هر قدمی چه به ره است
گفت دیدم به زنخدانش چهی
که همی میل دلم سوی چه است
گر چه از عشق بلند اقبالم
لیکن از چشم تو روزم سیه است
بلند اقبال