خود را سمندر نیستی بر آتش سوزان مزن
آتش زدی برخرمنم ز آن سوختی جان وتنم
بس کن به جا بنشین دمی بر آتشم دامن مزن
تو مرد این میدان نیی تو رستم دستان نیی
غازی مشوبازی مکن منداز گوچوگان مزن
بنگر به روی وموی اوجا گیرد درگیسوی او
اما نصیحت گوش کن خود را بدان مژگان مزن
گر زخمت از جانان رسد بر زخم خودمرهم منه
ور دردت از دلبر بود پس حرفی از درمان مزن
خواهی وصال یار را آسان مدان این کار را
پولاد بازو نیستی هی مشت بر سندان مزن
ای دل بلنداقبال شو بی فکروفارغ بال شو
بهر دونان دست طلب بردامن دونان مزن
بلند اقبال