همچو شاخ گل سراپای تو خندان ساختند
شکرین لعلت ز موج آب حیوان ساختند
نقل دندان ترا از شیرهٔ جان ساختند
حسن شوخی را که عالم روشن است از پرتوش
در حجاب پردهٔ اظهار پنهان ساختند
نکهت گل رنگ یاقوت و خمیر صبح را
گرد آوردند و آن سیب زنخدان ساختند
خاکسارانی که از اول گریان دشمنند
همچو صحرا از لباس آخر به دامان ساختند
موج رنگ سنبل و طوفان بوی مشک را
جمع آوردند و آن زلف پریشان ساختند
خلعت مجنونی ام روزی که در بر کرد عشق
از فضای وسعت مشرب بیابان ساختند
کاکل مشکین و زلف عنبرین دستی بهم
داده جویا خاطر ما را پریشان ساختند
جویای تبریزی