هست همچون غنچه ام با خویشتن دلبستگی
سر نزد یک غنچه هم از نونهال من هنوز
برنتابد سرو آن نازک بدن دلبستگی
هر زمینی کاید از وی بوی جانان خلد ماست
نیست همچون غنچه ما را با چمن دلبستگی
من چرا واله نباشم پیش تنگ شیرین
او که خود چون غنچه دارد با دهن دلبستگی
غنچهٔ گل نافه را ماند به یاد زلف او
کرده است از بسکه با مشک ختن دلبستگی
چشم او مستغنی از زلف است در دل بردنم
عاشقان را نیست محتاج رسن دلبستگی
نکته ای جویا ز لعل او در گوشم نشد
غنچهٔ او راست گویا با سخن دلبستگی
جویای تبریزی